چقدر بین من و دلیار تفاوت بود.
من حتی انتخاب اولین سازام هم با خودم بود. خودم خواستم سنتور و پیانو یاد بگیرم. خودم خواستم که حتی ساز یاد بگیرم هیچ اجباری درکار نبود. دلیار شاید کودکی سخت تری از من داشت.
پرسیدم:
– چطوری بهش علاقه مند شدی؟ آدم هر چیزی رو که با اجبار بره سراغش ازش متنفر میشه.
جواب داد:
– وقتی می دیدم عمو چقدر دوست داره من پیانو بزنم بهش علاقه مند شدم. نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی علاقه داشت من یه پیانیست ماهر بشم. همیشه بهم با حسرت نگاه می کرد. همیشه می گفت خیلی صدای پیانو رو دوست داره. منم کم کم چون عمو بهش علاقه داشت بهش علاقه مند شدم.
گفتم:
– پس عموت یه جورایی به زندگیت جهت داده.
سری تکون داد و گفت:
– خیلی به اون مرد مدیونم. خیلی ها! این من الان دلیارم و یه اشغال عقده ای نشدم به خاطر محبتای همون مرده.
پرسیدم:
– جز پیانو ساز دیگه ای هم می زنی؟
سری تکن داد و گفت:
– اره وقتی رفتم دانشگاه خیلی از سازا رو امتحان کردم.
حتی یه مدت واقعا به موسیقی سنتی علاقه مند شدم و خیلی جدی عود رو دنبال کردم.
خیلی از سازا رو بلدم که بزنم ولی فقط بلدم… میدونی چی میگم؟
توشون حرفه ای نیستم. فقط میتونم یه کاری کنم درست صدا بده وگرنه تخصصم پیانوعه.
پرسیدم:
– چی شد که به رقص رو آوردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
– رقصو…. آمممم… نمیدونم دقیقا کی بود! همیشه خیلی به قول یکی از دوستام قرتی بودم. همیشه رقصو دوست داشتم. باله رو ولی از پونزده سالگی حرفه ای شروع کردم. همیشه این که نمی تونستم برای مردم برقصم و اجرا کنم خار بود توی چشمم! میدونی من یه بار دستگیر شدم؟
با تعجب گفتم:
– جدی؟
سری تکون داد و گفت:
– اوهوم! شونزده سالم بود، کله ام خیلی داغ بود! اسپیکر بردم توی پارک، کفشای باله ام رو هم پوشیدم و دریاچه قو رو رقصیدم. همه جمع شدن دورم، انقدر خوب بود که نگو! ولی سر ده دقیقه هم نشد که اودن جمعم کردن و بردن. مثل این که اسلامو به خطر انداخته بودم.
خندیدم و گفتم:
– برای همین ماسک می زنی و می رقصی؟
سری تکون داد و گفت:
– اره! سابقه ام خرابه. ازم اون موقع تعهد گرفتن. از طرفی میخواستم حرفه کار کنم و نمیخواستم محدود بشم. بهترین کار همین بود.
چند سال پیش یکی از استادامون بهم یه کار بزرگ پیشنهاد داد. نمیدونم اسم کارتون رویال پلازا رو شنیدی یا نه ولی آهنگ سازی اون کارتون رو هم من انجام دادم. همون دریچه آشنایی من با دیزنی بود. چند ماه پیش یه مدت رفتم آمریکا تا کلا اون جا بمونم و همون جا آهنگ سازی کاتایا رو انجام بدم وای خب نشد و برگشتم.
سکوت کرد چون یاد یه چیزی افتاد. چشماشو باز کرد و نگاه معناداری به من انداخت و گفت:
– نتونستم اون جا آهنگ سازی کنم. اصلا حسش نمی اومد. تا حالا این اتفاق برات افتاده؟
خندیدم و گفتم:
– خیلی خیلی زیاد!
لبخندی زد و گفت:
– معمولا یه جوری این جور مواقع حسشو بر میگردوندم ولی این دفعه هر کاری کردم که بشینم پشت پیانو و درست حسابی بزنم نشد که نشد. هر کاری رو هم امتحان کردم. داشت جلوی بچه های تیم آبروم می رفت که دیگه تصمیم گرفتم برگردم قبل از این که به کل توانایی هام شک کنن.
– چرا نمی تونستی حس بگیری؟
یه ان انگشتاشو پشت گردنم توی هم قفل کرد و با یه لبخند عجیب گفت:
– هیچ جایی بجز ایران، هیچ جایی بجز این جنگل، هیچ جایی بجز این مختصات لعنتی نمی تونستم کار کنم! فکر می کنی برای چی؟ هوم؟
با خنده گفتم:
– چرا یه جوری داری میگی انگار تقصیر منه؟
با لبخند جواب داد:
– چون تقصیر توعه بی شرفه!
معترض گفتم:
– من اون موقع اصلا تو رو ندیده بودم بچه! چرا میندازی گردن من؟
دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:
-همه چیز زیر سر خودته دورت بگردم! همه آتیشا از گور لعنتی تو بلند میشه! این قدر مظلوم و طفلی بهم نگاه نکن!
با هر جمله ای که می گفت بهم نزدیک و نزدیک تر می شد.
قلبم شروع به تند تر تپیدن کرد. خیلی وقت بود قلبم این قدر توی سینه ام بی تابی نکرده بود. خیلی وقت بود این قدر برای یه چیزی اشتیاق نداشتم.
تو نیم میلی متری صورتش با خنده گفتم:
– من اعتراض دارم! اتهام بی جا به من زده شده!
لب زد:
میگم اینو دیر پارت گزاری کردی قاصدک جونم خودمونیم ها😉ولی باز ممنون که گزاشتی.دستت درد نکنه😘