رمان لیلیان پارت ۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه شاید قرار است طعم شیرین زندگی را بالاخره بچشیم. نفسش را روی شقیقه ام رها میکند و آرام لب میزند: – خدایا شکرت. من هم جمله ی…
رمان لیلیان پارت ۶۷2 سال پیش۳ دیدگاه شده و نبض میزند خیره میشوم. صورتش کبود شده و برای لحظهای میترسم، آنقدر زیاد که ناخودآگاه دستم را دور بازویش حلقه میکنم و…
رمان لیلیان پارت ۶۶2 سال پیش۵ دیدگاه با قاشق کمی آب قند در دهانش میریزم و صدایش میزنم. – خانومم، لیلیان جان، چشماتو باز کن، ببین منو، لیلیان. کمی که از مزهی شیرین در…
رمان لیلیان پارت۶۵2 سال پیش۵ دیدگاه پیش از اینکه پاسخ سلامم را بدهد، دست دور گردنم حلقه میکند و میگوید: – الهی دورت بگردم عروس قشنگم، خوش اومدی مادر. میخندم و…
رمان لیلیان پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه – امشب زیاد متعجبم میکنی سیدعلیرضا! من توی این چندماه زندگی مشترکمون نه عادت به این همه توجه داشتم نه این همه محبت که نمیدونم دلیلش چیه!…
رمان لیلیان پارت ۶۳2 سال پیش۲ دیدگاه – میخواستم بگم مهدی رو میاری ببینمش؟ اینکه خودش مستقیم اا تماس گرفته، برایم معنیای جز حرفی که زده دارد. اما چیزی به رویش نمیآورم که باز…
رمان لیلیان پارت ۶۲2 سال پیش۱ دیدگاه میکرد! ناباور و هیستریک میخندم و سری به چپ و راست تکان میدهم و با جملهی نگار، عملا ا در بهت و ناباور غرق میشوم. –…
رمان لیلیان پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه تلخ میشوم. – قصدت به بازی گرفتن اعصاب و روان منه؟ با جدیت به صورتم زل میزند و میگوید: – نه، قصدم اینه که کاری کنم حداقل…
رمان لیلیان پارت ۶۰2 سال پیش۱ دیدگاه شانه بالا میاندازد. – خواستم بهت موضوع مریضی اش رو و تصمیمت برای جدایی رو یادآور بشم که حتی یک درصد هم مغزت تاب برنداره. اشکهایم…
رمان لیلیان پارت ۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه من، من دیگه، نه، یعنی اون دیگه جایی توی زندگی من نداره که سالم بودن و نبودنش بخواد برام مهم ادامه ی حرفم را میخورم، راست…
رمان لیلیان پارت ۵۸2 سال پیش۳ دیدگاه درد شدید سر و گردن، پریدن پلک و رگ روی چانه ام کم بود، که حالا چند ساعت یست سنگینی و لرزش یک دستم هم کلافهام کرده.…
رمان لیلیان پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه میشوم یا نه، خودش پایین میرود و کمی بعد، عصبیتر برمیگردد و سوار ماشین میشود. آرام و طوری که انگار با خودش حرف میزند میگوید: – همین…
رمان لیلیان پارت ۵۶2 سال پیش۱ دیدگاه نتوانم راضیی اش کنم که بار دیگر دستم را بگیرد، بیش از این میشکند و از بین میرود. حالا دیگر فقط دلواپس این نیستم که اگر برود پس…
رمان لیلیان پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه بیاورم و نگاهش کنم. به آرامی لب میزند: – چی کار کردی با خودت؟! بی ربط به سوالش میگویم: – میتونم ازت یه خواهش بکنم؟ نگاهم…
رمان لیلیان پارت ۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه فکر میکنم شاید دلدرد دارد، از میان داروهایش، آن یکی که برای نفخ است را برمیدارم و علیرغم مخالفت و لجاجتش با قطره چکان در دهانش میریزم.…