رمان لیلیان پارت ۶۶

4.4
(44)

 

 

 

با قاشق کمی آب قند در دهانش میریزم و صدایش

میزنم.

– خانومم، لیلیان جان، چشماتو باز کن، ببین منو،

لیلیان.

کمی که از مزهی شیرین در دهانش پخش میشود،

میان پلکهایش را باز میکند.

سرش را در آغوشم نگه داشتهام.

مینالد:

– قلبم، قلبمو شکستی، قلبم درد میکنه، دلم باهات

صاف نمیشه.

لب میزنم:

 

 

 

– به جان خودت قسم، من نمیدونم و نمیفهمم چیزی

که تو میگی یعنی چی!

اما او مصرانه حرف خودش را تکرار میکند.

– خیانت کردی، خودم دیدمش، با چشمهای خودم دیدم،

توی خونه ی خودمون با وقاحت تمام زل زد توی

چشمهام.

گفته بودی، هشدارت رو داده بودی که اگه کم بذارم پا

کج میذاری.

عصبانیام، آنقدر که اگر کارد به بدنم بزنند خونم در

نمیآید.

اما حال لیلیان خوب نیست، تنش داغ است و قطع اا

دچار توهم و هذیانگویی شده.

آنقدر ذهنش را با فکرهای دیوانه وار مسموم کرده که

به این حال و روز افتاده.

 

دست زیر بدنش میاندازم و اعتراض میکند:

– ولم کن، نمیخوام بغلم کنی، بهم دست نزن.

اما توجه ی نمیکنم و همینطور که در آغوشم نگه ش

داشتهام، از اتاق بیرون میروم و روی کاناپه

میگذارمش.

– خواهش میکنم آروم باش لیلیان، آخه چرا انقدر گریه

میکنی؟

ناراحت اتفاقی هستی که نیفتاده؟

بدون اینکه نگاهم کند آرام میان گریه هایش لب

میزند:

– خیلی پستی، میدونستم پررویی ولی نه تا این حد.

دیوار حاشا بلنده ولی نه انقدر.

 

از میان قرصها برایش یک آرامبخش پیدا میکنم و با

لیوانی آب به دستش میدهم.

آن را میخورد اما انگار گری هایش تازه در حال اوج

گرفتن است.

تنها فکری که به ذهنم میرسد این است که مسئله را با

ایرج در میان بگذارم.

 

نگاهی به ساعت که شش و نیم صبح را نشان میدهد

میاندازم.

زود است اما چارهای ندارم، شدیدا نگران حال لیلیان

هستم و حدس میزنم افسردگیاش آنقدر شدید شده که

به این مرحله رسیده و میترسم کاری به دست خودش

بدهد.

به جای زنگ زدن پیام میدهم.

 

– سلام ایرج خان، صبح به خیر، شرمنده که این موقع

مزاحم شدم.

اما حال لیلیان خوب نیست.

از خواب بیدار شد و طوری رفتار کرد که انگار بهش

حمله ی عصبی دست داده و بعد هم شروع به گریه

کردن کرد.

دائم هم میگه من بهش خیانت کردم و حقیقتش هیچی

از منظورش نمیفهمم.

خیلی نگرانشم، فکر میکنم داره هذیون میگه.

ازش میخوام حرف بزنه و درست توضیح بده، اما

فقط گریه میکنه.

تنش هم داغه، مثل اینکه تب داره.

چی کار باید بکنم؟

برخلاف انتظارم که فکر میکردم دیر جوابم را

میدهد، پس از چند دقیقه ی کوتاه پیامش روی گوشیام

ظاهر میشود که نوشته:

 

– سلام صبح شما هم به خیر.

سعی نکن ازش توضیح بخوای چون ممکنه اوضاع

باز خراب بشه.

من حدود ساعت ده میام خونتون.

نگران نباش، چیزیاش نیست.

خیالم کمی راحتتر میشود و پیش لیلیان برمیگردم.

رگ گردنم تیر میکشد و احساس میکنم از شدت

استرس و عصبانیت تمام بدنم میلرزد.

اشکهایش را با سر انگشتهایم پاک میکنم و او

صورتش را سمت مخالف میچرخاند و میگوید:

– دست نزن به صورتم.

خم میشوم، پیشانیاش را میبوسم و میگویم:

– یه کم استراحت کن.

 

با لجاجت سر بالا میاندازد.

– نمیخوام، خوابم نمیبره.

انگشت میان موهایش فرو میبرم.

صورتش را با دستهایش میپوشاند و با گریه و

صدایی خفه ناله میکند:

– بهم دست نزن، نوازشم نکن، باهام خوب نباش، مثل

قبل رفتار کن، نمیخوام بهت عادت کنم، نمیخوام

هربار که از بودن کنارت آروم میشم حماقتم برام

یادآوری بشه.

نمیخوام به خودم بیام و ببینم عاشق کسی شدم که توی

خونهی خودم، روی تخت خودم، با کسی خوابیده که

لباس خواب من تنش بوده!

نمیخوام خوب باشی سید، نمیخوام دوستت داشته

باشم.

به خدا نمیخوام دوستت داشته باشم.

 

تمام قسمت حرفهایش را با وجود دردناک بودنش

نادیده میگیرم و میچسبم به جمله ی آخرش و

میپرسم:

– ولی دوستم داری، نه؟!

پاسخم اشکهایی است که لابه لای موهای کنار

شقیقه اش میچکد.

 

“لیلیان”

تحمل کرده بودم و به خودم قول داده بودم که

درموردش چیزی نگویم، اما نشد، نتوانستم، خودداری

کردن دیگر از حد تحملم خارج شده بود که آن طور از

کوره در رفتم و با عصبیترین حالت ممکن چیزی که

 

مثل خوره به جان مغز و روحم افتاده بود را به زبان

آوردم.

این انکار کردنش برایم دردناک است.

اینکه طوری رفتار میکند، که انگار دیدههای من

توهم بوده عمیق اا ناراحتم میکند.

روی کاناپه دراز کشیدهام، از اینکه با وجود تمام

ناراحتیای که سلول به سلول تنم را به جنون میکشاند

اما باز هم با نوازش دستهایش قلبم به تب و تاب

میافتد، متنفرم.

نمیدانم چهقدر میگذرد که به خواب میروم و با

صدای صحبت کردن سیدعلیرضا با کسی چشم باز

 

میکنم.

سرم شدید اا درد میکند و شقیقه هایم نبض گرفته.

نگاهم را در خانه میچرخانم و به او میرسم.

در حالیکه آماده شده و گوشی را کنار گوشش نگه

داشته نگاهم میکند.

– باشه پس ما مزاحم میشیم، فعلا ا.

 

تماسش را قطع میکند و میگوید:

– بیدار شدی، خوبی الان؟

با اخم رو میگیرم و میپرسم:

– کی بود؟

جواب میدهد:

– داییات.

ابروهایم بالا میرود و نگاهی به ساعت میاندازم، ده

و نیم صبح تلفنی با ایرج چه کار دارد؟!

لب میزند:

 

– مهدی رو سپردم به مامان، پاشو دست و صورتت

رو یه آب بزن، یه چیزی هم بخور تا فشارت نیفتاده

بعد آماده شو بریم.

میایستم و سمت دستشویی میروم و با سرسنگینی و

بدخلقی میگویم:

– فکر کردی زده به سرم که صبح اول صبح زنگ

زدی به ایرج؟

برای چی گفتی میریم خونه اش؟

میان حرفم میگوید:

– خواستم بیاد باهات صحبت کنه لیلیان، گفت میاد

اینجا اما الان زنگ زد و گفت بهتره که ما بریم

اونجا.

عصبی میپرسم:

 

– چرا؟!

– چون من هیچ چیزی از حرفهات متوجه نمیشم،

اصلا ا منظورت رو نمیفهمم.

دهانم از حیرت باز میماند و عصبی و کوتاه میخندم.

– عجب! چه جالب که منظورم رو نمیفهمی.

دستی به موها و پشت گردنش میکشد و زمزمه

میکند:

– ای بابا، ای بابا.

ادامه نمیدهم، وارد دستشویی میشوم و چند مشت آب

به صورتم میزنم.

 

چشم میبندم و دستهایم را دو طرف روشویی قرار

میدهم و چند نفس عمیق میکشم.

نمیخواستم کار به اینجا بکشد و از شرایط پیش آمده

متنفرم.

بیرون میروم و میبینم که یک لیوان چای ریخته و

میز صبحانه را میچیند.

تلخ شدهام و با همان تلخی میگویم:

– من چیزی نمیخورم خیلی ممنون.

خودش جلو میآید.

لقمهای را سمتم میگیرد و میگوید:

– حالا دستم رو رد نکن، بگیرش.

باز هم چشمهی اشکهایم میجوشد.

 

چه طور میتوانم پذیرای محبتهایی باشم که نیازشان

دارم و چه طور میتوانم در عین حال حس کینه و

نفرت را کنارش داشته باشم؟

تا کی قرار است میان این احساسات سردرگم باشم؟

میترسم خیلی زود از پا در بیایم.

درحالیکه سمت اتاقی که از آن متنفرم میروم:

– دوباره تکرار میکنم:

– مرسی، گفتم نمیخورم.

و صدای پوف کلافهاش را میشنوم.

 

سه تایی، هر کداممان روی یکی از مبلها نشستهایم.

ایرج نگاهش را میان من و او جابهجا میکند.

 

با عصبانیت پایم را تند و پشت سر هم تکان میدهم و

سیدعلیرضا سکوت کوتاه میانمان را میشکند و

میگوید:

– ایرج خان من زندگیام رو دوست دارم، زنم رو

دوست دارم ولی لیلیان باید برای شکاک بودنش یه

فکری بکنه، این حالتش انقدر شدید شده که دیگه دچار

توهم شده.

اینجوری که تهمت بزنه و انگ هرزه بودن و

خیانتکار بودن به من بچسبونه واقع اا

میان صحبتش صدایم را بالا میبرم و سمتش

میچرخم.

– من با چشمهای خودم توی خونمون دیدمش،

اون هم با لباس خواب!

چرا یه طوری حرف میزنی که انگار با یه دیوونه

طرفی؟

 

– لاالهالاالله! نزن این حرف رو.

ایرج میگوید:

– لیلی آروم باش.

– چه طوری آروم باشم؟ میدونم با کسی خوابیده و تمام

تلاشم برای خر کردن خودم بی فایدهست!

سیدعلیرضا رنگ به رنگ میشود و من با عصبانیت

نگاهش میکنم که چیزی نمیگوید و میگویم:

– اون موقعی هم که برده بودیاش توی خونه خجالت

میکشیدی؟!

خیره و کلافه نگاهم میکند و چیزی نمیگوید که ایرج

میگوید:

 

– قضیه در مورد دخترخاله ی سیدعلیرضاست؟!

هردومان نگاهش میکنیم و وقتی چشمم به او میافتد

میفهمم تعجبش کمتر از من نیست.

پیش از اینکه بپرسم او چیزی به ایرج گفته یا نه،

سیدعلیرضا پیش دستی میکند و از من میپرسد:

– تو چیزی درموردش گفته بودی؟

جوابم را از نگاه مات و مبهوتم میخواند.

ایرج درحالیکه جرعهای از چایش مینوشد، میگوید:

– هیچ کدومتون نگفتید، خودم فهمیدم!

گیج و گنگ نگاهش میکنم.

پا روی پا میاندازد و پیش از اینکه چیزی بگوید،

صدای زنگ آیفون بلند میشود.

 

ایرج طوری که انگار منتظر آمدن کسی باشد، میخندد

و میبینم که آیفون را برداشته و جواب میدهد:

– خوش اومدی، بیا بالا.

میپرسم:

– کیه؟ منتظر کسی بودی؟

به هردومان نگاه میکند.

– آره، الان میاد بالا خودت میبینیاش.

یک دقیقه ی بعد، درحالی که نگار با رنگ و رویی

پریده نگاهی به ایرج و بعد به من و سید علیرضا

میاندازد، گیج تر از هر زمانی دیگر، نمیدانم اطرافم

چه خبر شده و چه باید بگویم!

او در خانه ی ایرج چه کار میکند؟!

 

رو سمت سید علیرضا میچرخانم.

دستهای مشت شده و لرزانش پیش از هر چیزی

توجهم را جلب میکند و بعد چشم بالا میآورم و به

فک منقبض شده و رگ گردن و پیشانیاش که برجسته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
good girl
good girl
1 سال قبل

چرا پارت نمیدی

...
...
1 سال قبل

پارت جدید نمیزارین؟

بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

امروز پارت داریم ؟ چون واسه من چیزی نیومده

سپیده سهرابی
1 سال قبل

نویسنده جون حالت خوبه؟
سالمی؟

پارت نزاشتی نگرانت شدیم 🤷

♡negar♡ najmi
1 سال قبل

میگم چرا پارت نمی ی
به خدا تو خماری موندیم:/

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x