رمان لیلیان پارت ۶۸

4.6
(27)

 

 

 

شاید قرار است طعم شیرین زندگی را بالاخره بچشیم.

نفسش را روی شقیقه

ام رها میکند و آرام لب میزند:

– خدایا شکرت.

من هم جمله ی دو کلمه ای پر از آرامشش را تکرار

میکنم:

– خدایا شکرت.

 

امشب سومین شبیست  که کنار او روی یک تخت اما

با فاصله میخوابم.

میانمان صلح برقرار شده اما آخرین تماس فیزیکی

بینمان همان سه روز قبل در خانه ی ایرج بود.

در تاریک و روشن اتاق، چشم هایش که خیره به

صورتم شده برق میزند.

نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم، میخندم و میپرسم:

– چرا اینطوری نگاهم میکنی؟

آه میکشد.

– آخه دوست دارم یه کم بیام نزدیکتر ولی

مکثی میکند و غر میزند:

 

– ولی جناب مشاور فرمودن تا زمانی که خانومم

خودشون نخواستن اذیتشون نکنم.

لبم را گاز میگیرم تا بلندتر نخندم و مهدی را بیدار

نکنم.

میگویم:

– مشاورت رو عوض کن خب.

طاق باز میخوابد و ساعد دستش را روی پیشانیاش

میگذارد و جواب میدهد:

– با داییات راحتم.

لبخند میزنم و درحالیکه تمام تلاشم را به کار

میگیرم تا باز آن احساسات مننفی شبانه سراغم نیاید

میگویم:

 

– حال من با مصرف قرصه ام خیلی بهتره.

مرسی که شرایطم رو درک میکنی.

سر سمتم میچرخاند، کمی خیره نگاهم میکند.

آرام دستم را جلو میبرم و انگشتهایم را روی

ساعدش میگذارم.

با نگاهش اجازه میخواهد تا نزدیکتر بیاید و من

خودم را بیشتر سمتش میکشم.

انگشتهایمان در هم قلاب میشود.

نگاه میدزدم و میگویم:

– میدونم یه سری نیاز داری ولی وقتی به اون

رابطه ای که داشتیم و اتفاق بعدش و خونریزی و

بستری شدنم فکر میکنم، تمام تنم به رعشه میفته.

کمی دیگر نزدیکم میشود.

میپرسد:

 

– اجازه میدی بغلت کنم؟

نفسم را منقطع بیرون میدهم.

خودم هم تنشه ی آغوشش هستم و فکر میکنم نزدیک

شدنم به او حالم را از این هم بهتر میکند که در

آغوشش، روی قفسه ی سینه اش سر میخورم و دستش

دور قفسه ی سینهام به نرمی حلقه میشود.

دقت که میکنم میفهمم مشغول بوییدن موهایم شده.

من هم عطر تنش را استشمام میکنم.

عجیب است، فکرش را نمیکردم روزی هم برسد که

با بوی تن مردانه ی او احساس آرامش بکنم اما حالا

این حس را دارم.

انگار همه چیز ذره ذره شروع شد.

دوست داشتنش را در روزهای سختی مزه کردهام که

خودم هم نفهمیدم دقیقا کی این حس تمام جانم را در

برگرفته.

یادم نمیآید از چه روز و چه ساعتی بود که فهمیدم

این مرد کم کم بخشی از خو د من شده؟

 

یکی از همان روزهایی بوده که با دلی شکسته کنج

اتاقی در خانه ی ایرج زانوی غم بغل گرفته بودم؟!

یا نه، پیشتر از آن؟ همان شبهایی که در اینخانه

کنار هم بودیم و دور از یکدیگر؟

نمیدانم میان آن روزهای داغان کی فرصت کردم

دوستش داشته باشم اما میدانم حالا حس خوب بودنش

کم کم در تنم تزریق شده.

 

انگار او هم درست به چیزی فکر میکند که من فکر

میکنم، چون میگوید:

– هر چی فکر میکنم نمیفهمم از کی انقدر بهت

وابسته شدم لیلیان.

یه طور عجیبی که دارم حس میکنم روزهای قبل از

بودنت رو یادم نمیاد.

 

آرام میخندم و سرم را روی تنش جابه جا میکنم،

موهایم روی بازوهایش شُره میکند و بعد انگشتهایش

پوست سرم را به بازی میگیرد.

با تردید دست پیش میبرم و من هم سر انگشتهایم را

روی ته ریشهایش میکشم.

روی موهایم زمزمه میکند:

– دیگه نرو، لطفاا، هیچوقت.

اولین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم.

– نمیرم.

– تنهام نذار لیلیان، نمیدونستم نبودنت انقدر سخت و

پررنگه که از پا درم میاره، دوستت دارم، بهت نیاز

داریم، هم من هم مهدی.

من فهمیدم دلم از زندگی با تو، چیزی خیلی فراتر از

اینها رو میخواد.

 

دلم باهات یه آیندهی قشنگ و طولانی رو میخواد.

دلم میخواد وقتی موهات سفید شد خودم برات

ببافمشون.

دوست دارم وقتی کمرم خمیده شد، تو عصام رو بدی

دستم.

نرو لیلیان، صادقانه اعتراف میکنم که تیره ی پشتم از

فکر نبودنت میلرزه.

دوست دارم شصت هفتاد سالگیام رو کنار تو باشم.

دوس دارم روزهای جمعه کنار تو بشینم و منتظر

اومدن بچه ها و نوهه امون باشم.

دوست دارم وقتی صورتت چروک شده و پیراهن

گلدارت رو پوشیدی و به گلهای شمعدونی توی

تراس آب میدی و میخندی، نگاهت کنم و حض کنم

از پیر شدنمون کنار همدیگه.

دلم از شنیدن جملاتش قیلی ویلی میرود.

محکم تر نگهم میدارد، روی موهایم را میبوسد و

میگوید:

 

– به خدا اخلاقهای گند و بدم رو کنار میذارم، تو فقط

باش، همیشه باش پیشم.

من دلم نمیخواد فقط برای مهدی مادری کنی.

دوست دارم باز هم بچه داشته باشیم.

دستش آرام روی شکم مینشیند و آهسته نوازشم

میکند.

– دوست دارم مادر بچه هام باشی دورت بگردم.

خانوم خونه ام هستی، خانوم خونهام بمون.

 

اگر هر وقت هر چیز و هر کسی ناراحتت کرد، نریز

توی خودت، سکوت نکن که باز تیشه بخوره به

ریشه ی زندگیمون.

به خودم بگو تا با هم حلش کنیم.

او حرف میزند و من نمیدانم چرا از تصور آیندهای

که میان جملاتش برایم به تصویر کشیده دلم ضعف

میرود و با خنده اشک میریزم.

 

سرم را بالا میگیرم.

صورتم درست مقابل صورتش قرار دارد و لبهایم با

لبهایش مماس شده.

میخواهم اطمینان خاطر بدهم که کنارش هستم.

میگویم:

– باهام مدارا کن، به خدا که من هم اگر مثل الان، مثل

این سه روز گذشته، کنارت حس آرامش و امنیت

داشته باشم، یک ثانیه هم ولت نمیکنم.

دوستت دارم سیدعلیرضا.

پر تب و تاب نگاهم میکند و من چشم میبندم و

لبهایش را به کام میگیرم.

 

پس از یک بوسه ی پر شور و هیجان، از او جدا

میشوم.

 

از چشمهایش که خمار و پر از عطش نگاهم میکند

نگاه میدزدم.

لب میگزم و میگویم:

– من، راستش میترسم مثل قبل

اجازه نمیدهد جمله ام را تکمیل کنم، میگوید:

– درک میکنم.

مینشیند و آهسته میخندد.

– یعنی من غلط بکنم اگه درک نکنم.

همون یکبار هم بعدش بلایی سرمون اومد که

پوفی میکشد و میگوید:

 

– ولش کن.

دلم برای لحن مظلومانه ای که خیلی هم به او نمیآید

میسوزد.

مینشینم و دست روی بازویش میگذارم و میگویم:

– یه چند وقت بگذره بهتر میشم، میدونم که بهتر

میشم، چون خودم میخوام

سمتم میچرخد و مشخص است که نگاهش را کمی

سخت از لبهایم جدا میکند تا به چشمهایم برسد و

میپرسد:

– مطمئنی؟

با خودم فکر میکنم، اعتراف به عشق چه ایرادی

دارد؟

 

ما دو نفر در این مدت گذشته هر ضربه ای که خوردیم

از سکوت و نگفتنمان بود.

لب میزنم:

– آره مطمئنم که همه ی تلاشم رو برای درست کردن

زندگیمون میکنم.

چشمهایش برق میزند.

انگار دوست دارد از زیر زبانم حرف بکشد که

میپرسد:

– چرا؟

کف دستم را روی ته ریشه ایش میکشم و جواب

میدهم:

– چون عاشقت شدم.

 

میخندم و در جواب نگاهش که معلوم است دوست

دارد بیشتر بگویم، میگویم:

– فکرش رو نمیکردم یه روزی برسه که از ته دل

دوستت داشته باشم و اصلا ا احتمالش رو نمیدادم که

زمانی لب به اعترافش باز کنم، اما عاشقت شدم.

منم دوست دارم کنارت باشم، فقط هم برای الان نه،

برای همون روزهای شصت هفتاد سالگی که قراره

دلمون با هم برای نوهها و قد و بالای بچه هامون

ضعف بره.

دوست دارم کنارت باشم، دیگه خسته شدم از جنگ و

جدال، مغزم توان تحملش رو نداره.

خیره به من میگوید:

– هر چی تا الان اتفاق افتاده رو فراموش کن.

از الان به بعد رو با هم میسازیم.

o

– اتفاق اا یه سری چیزها، نباید فراموش بشن.

به نظرم همهی اون اتفاقات افتاد تا الان به اینجا

برسیم.

باید یادمون بمونه چه روزهای سختی بود که باز نزنیم

به در دیوونگی و زندگی رو زهر هم نکنیم.

پیشانیام را میبوسد و بی ربط میگوید:

– ما ماه عسل هم نرفتی مها!

ذوق زده نگاهش میکنم و شانه بالا میاندازد.

– بعد از مهمونی فرداشب خونه ی مامانت، هر جا

دوست داشته باشی میریم.

 

رو به مامان میگویم:

 

– مامان مهدی رو نگه دار من ظرفها رو آماده

میکنم، خسته شدی.

هنوز هم کمی با من سرسنگین برخورد میکند.

درحالیکه بشقابها را از کابینت بیرون میگذارد

میگوید:

– نه تو بچهاتو نگه دار.

کنارش مینشینم و صدایش میزنم:

– مامان

کوتاه نگاهم میکند.

– بله؟

 

– چرا ناراحتی از من؟

نفسش را مثل یک آه بیرون میدهد.

– ناراحت نیستم لیلیان، یعنی نه که نباشمها، هی

میخوام یادم بره که خودتو گم و گور کردی و چه

حرصی بهمون دادی ولی نمیشه.

بیشتر از ناراحتی، نگرانم.

لب ور میچینم.

– تقصیر خودتون بود، اگر یه کم بهم بها میدادید و

سکوت میکنم، نه نباید مرور کنم.

میپرسم:

 

– حالا چرا نگرانی؟

کامل سمتم میچرخد.

– میترسم باز به سرت بزنه، خوشی بزنه زیر دلت،

خونه و زندگیتو ول کنی و بری!

با دلخوری لب میزنم:

– مامان! مگه من از سر دلخوشی رفته بودم؟ اختلاف

داشتیم خب.

دستش را روی دستم میگذارد، نرمش به خرج میدهد

و لبخندی هم چاشنی کلامش میکند.

– برای محکم کردن زندگیات، بچه دار شو.

 

نگاهی به مهدی میاندازم و با دست به او اشاره

میکنم.

– پس این آقا خوشگله چیه؟

مامان کلافه میگوید:

– لیلیان! من دارم جدی باهات حرف میزنم.

– مامانجان خب من هم دارم جدی جواب میدم.

ما مهدی رو داریم و هنوز کوچیکه و فکر نکنم بتونم

از پس دوتا بچه ی کوچیک بربیام.

با صدای سید علیرضا سمتش میچرخم که دست به

سینه کنار ورودی آشپزخانه ایستاده و میگوید:

– در ضمن هنوز خیلی زوده برای بچه دار شدن، هم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x