رمان لیلیان پارت ۶۷

4.4
(57)

 

 

 

 

 

 

شده و نبض میزند خیره میشوم.

صورتش کبود شده و برای لحظهای میترسم، آنقدر

زیاد که ناخودآگاه دستم را دور بازویش حلقه میکنم و

وقتی سمتم میچرخد و نگاه به دستم میدوزد، حلقهی

انگشتهایم را باز میکنم.

از پشت دندانهای قفل شدهاش رو به ایرج با صدایی

آرام و خفه میپرسد:

– اینجا چه خبره؟

نگار با تته و پته، رو به ایرج میگوید:

 

 

 

– م، من، من، به، بهتره برم.

با، با اج، اجازه

اما ایرج میخندد، راهش را سد میکند و میگوید:

– نه، کجا؟! اتفاقا خوب موقعی هم رسیدی نگارجان.

بفرما بشین.

خودم به حد کافی گنگ مانده ام اما میبینم که انگار

نگار نفس کشیدن را هم از یاد برده.

رنگ صورتش هر لحظه سفیدتر میشود.

ناچار میان سالن پذیرایی ایستاده و نه راه پس دارد و

نه راه پیش.

روی اولین مبلی که ایرج سمت آن هدایتش میکند

مینشیند و خوب متوجه میشوم که تمام تلاشش را به

کار گرفته مبادا نگاهش سمت ما دو نفر منحرف شود.

 

 

 

اینبار من میپرسم:

– ایرج نمیخوای چیزی بگی؟

لبخند پهن شده روی صورت ایرج که نمیدانم دلیلش

چیست و چه معنیای میدهد روی اعصابم میرود.

با فاصلهی کمی روی مبل کنار نگار مینشیند.

میگوید:

– ذکر خیرت بود نگار جان.

سوالی که در ذهنم شکل میگیرد این است که از کی تا

به حال نگار برای او جان شده؟

اصلا ا چه طور با او آشنا شده؟

انگار ذهنم را میخواند و میفهمد که دیگر نمیتوانم

سکوت کنم که لب باز میکند:

 

 

 

– یه مدت کوتاهیه که من و نگار جان با هم در

ارتباطیم!

 

سر از هیچ چیزی در نمیآورم، صورت سیدعلیرضا

هم برافروخته تر شده.

هردوی ما آنقدری جا خوردهایم که ایرج خودش

شروع به تعریف کردن میکند.

– لیلی ببخش ولی شمارهی نگار رو از توی گوشی

تو برداشتم.

اولش فقط به هم پیام میدادیم، اما چندباری که همدیگه

رو دیدیم یه حرفهایی درمورد بیشتر کردن

رابطمون زدیم!

مگه نه نگار جان؟

نمیخوای بگی قرار گذاشتیم که بیام خواستگاریات

عزیزم؟!

 

 

سر نگار آنقدری پایین افتاده که چانه اش به جناغ

سینهاش چسبیده.

تمام التماسش را در صدایش ریخته و میگوید:

– ایرجخان من، من باید برم.

ایرج باز هم میخندد.

– نه بابا کجا بری؟ گفتم که خوب موقعی رسیدی.

بشین حالا قراره یه چیزهایی رو تعریف کنیم برای

پسرخاله ات و خواهرزادهی من.

چشمکی سمت من میزند و رو به نگار میگوید:

– موافق نیستی نگار جان؟

 

صدایش میلرزد و جواب میدهد:

– من اصلا ا نمیدونم درمورد چی حرف میزنید!

ایرج دستی به صورت اصلاح شدهاش میکشد و رو

به من میکند:

– خب میخوای اگر سختته لیلی توضیح بده؟!

ناگهان نگار سمتم سر میچرخاند.

وحشت به طرز آشکاری در تک تک اجزای صورتش

دیده میشود.

هنوز چیزی نگفته ام و فقط خیره در چشمهایش هستم

که ایرج میگوید:

– خودت بگو لیلی، قبل از اومدن نگار داشتی یه

حرفهایی میزدی، درمورد چی بود؟! آهان! خونتون

و لباس خواب و

 

دستهای نگار کنارش آویزان میشود.

احتمال میدهم که هر لحظه از حال برود و پس بیفتد.

اصلا ا نمیدانم باید چه بگویم و از کجا شروع کنم که

سید علیرضا میگوید:

– تو و مامانت چی کار کردید با زندگی من؟

مگه تو اون روز خونه ی ما نبودی تا از مهدی مراقبت

کنی؟

لیلیان چی میگه؟

چی بهش گفته بودی؟

داد میکشد:

– دارم میگم چه مزخرفی به زن من گفته بودی

دخترهی آشغال بی همه چیز؟!

 

با دست اشارهای به ایرج میکند و رو به نگار ادامه

میدهد:

– خجالت نکشیدی که با ایرج خان هم تیک زدی؟

تو نبودی که همین چند شب پیش توی خونتون جلوی

من رو گرفتی و گفتی داری همهی خواستگارهات رو

رد میکنی؟

مامانت نبود که با نهایت وقاحت زل زد توی چشمهای

من و گفت صیغه ات کنم؟

مامان جونت میدونه دخترش چندتا چندتا توی آب

نمک میخوابونه؟

میدونه دخترش زندگی خراب کنه؟

نگاهم بین ایرج که دست به سینه نشسته و با آرامش

شاهد ماجراست و نگار که زیر گریه زده و در خود

میلرزد و سید علیرضا که به نظر میرسد کمی

آرامتر شده و پوزخند به لب دارد و با تحقیر خیرهی

نگار شده، میچرخد.

حالا همه چیز برایم در حال روشن شدن است.

 

با طعنه و کنایه لب میزنم:

– فقط نمیدونم برادر من چرا انقدر ابله شدهبود و از

این مار هفت خط خوش خط و خال با این ظاهر غلط

انداز خوشش اومده بود!

پوزخندی صدادار میزنم:

– واقعا جا داره ازت تشکر کنم که بهش جواب رد

دادی و زندگیاش رو سیاه نکردی.

 

 

علیرضا*

 

حالا که این مهلکه به پا شده، دیگر نمیخواهم ساکت

بمانم، نمیخواهم اشتباه پشت اشتباه تکرار شود.

تا همین جا هم کافیست

زبان میجنبانم، دهان باز میکنم و میگویم تا برای

لیلیان رفع سوءتفاهم شود.

 

از همان دفعه ی اولی که نگار با یک سبد غذا به هجره

آمد و لیلیان با دیدنش دچار اشتباه شد، تا آخرین باری

که به خانه ی خاله رفتم و آن ماجرا و حرفها پیش آمد

را واو به واو میگویم و صدای گریه های ریز ریز و

صورت ترسیدهی نگار مهر تأکیدی به هم هی

حرفهای من و اعتراف به تقصیرکار بودنش است.

ماجرای آن لباس خواب و آتشی هم که به دامن

زندگیمان انداختهبود، دیگر تیر خلاص ماجراست.

در نهایت با تمام شدن حرفهایم، لیلیان نفسی راحت

میکشد، سنگینی نگاهش را روی صورتم حس میکنم

و وقتی کامل سمتش میچرخم، لبخندی را روی

لبهایش و برقی را در چشمهایش میبینم که

مدتهاست ندیدهبودم.

نگار در هم شکسته و با سری فرو افتاده، بدون اینکه

کلمه ای برای دفاع از خودش داشته باشد، میایستد و با

صدایی که انگار از قعر چاه شنیده میشود رو به ایرج

میگوید:

 

 

 

– ولی، شما، شما حق، حق نداشتید که، که من رو، با،

بازی بدید!

ایرج مقابلش میایستد، دست در جیبهای شلوارش

فرو میبرد و در جوابش میگوید:

– حق؟ حق نداشتم؟!

حق داشتم، اتفاقا زیاد هم حق داشتم که بخوام برای

حفظ زندگی خواهرزادهام دستت رو رو کنم.

کسی از حق داشتن و نداشتن حرف میزنه که باعث

خراب شدن زندگی دو نفر نشده باشه.

کسی از حق داشتن و نداشتن حرف میزنه که معلوم

باشه توی زندگی نکبتش با خودش چند چنده و چشمش

دنبال مرد متأهل نباشه.

حالا هم راهت رو بکش و برو، دیگه حتی

چندکیلومتری لیلیان هم پیدات نشه.

 

 

 

 

سیدعلیرضا رو نمیدونم ولی دفعهی دیگه اگر بفهمم

دست از پا خطا کردی و لطمه ای به لیلی وارد شده،

با خودم طرفی.

برخوردی باهات میکنم تا بفهمی این بار همه چیز مثل

یه شوخی کوچیک بوده.

حقیقتاا دلم خنک میشود.

پس از مدتها آرام میگیرم و مشخص است لیلیان هم

مثل من به آرامش خاطر رسیده.

 

 

 

“لیلیان”

صدای بسته شدن در که میآید، پلکهایم روی هم

میافتد.

نفسی عمیق میکشم و این حال یک آخی ش از ته دل

میطلبد.

 

چشم باز میکنم، سید علیرضا با لبخندی که حالا

میتوانم به راحتی اعتراف کنم دلم را میلرزاند،

خیرهام شده.

کنج لبم را از داخل به دندان میکشم.

ایرج مقابلمان میایستد و میگوید:

– نچ نچ نچ! یعنی اگر من یه فکری به حالتون نکرده

بودم خودتون نباید مشکلتون رو درست و حسابی حل

میکردید؟

سید علیرضا میخندد و ایرج رو به من میگوید:

– یعنی اگر من یادت نمینداختم که چهقدر شوهرت رو

دوست داری و حرف از مریضیاش نمیزدم، خودت

نباید میفهمیدی که عاشق شدی؟

دهانم نیمه باز میماند و سیدعلیرضا متعجب لب

میزند:

 

– چی؟ مریضی من؟

ایرج که زیر خنده میزند، پلک من میپرد، دست

رویش میگذارم و درحالیکه قلبم از خوشی هُری

پایین میریزد، میگویم:

– یعنی، یعنی میگی پارکینسون و حرفهایی هم که

درموردش زدی، همه چیزهایی که گفتی هم الکی بود؟

ابرو بالا میندازد و لب میزند:

– خودت چی فکر میکنی؟

هم گریهام گرفته و هم دوست دارم از ته دل بخندم،

اولین چیزی که دم دست دارم را برمیدارم.

کوسن مبلی که برایش پرتاب کردهام را روی هوا

میگیرد و میخندد و خطاب به سید علیرضا میگوید:

 

– خیلی دوستت داره سید، نگاه به اون اداهاش نکن.

طلاق طلاق راه انداخته بود اما تا بهش گفتم شوهرت

مریضه و حالش خوب نیست، دست و دلش لرزید، بد

هم لرزید.

انقدر که مهدی کوچولو رو بهونه کرد و چمدون بست

و برگشت!

تنم گر میگیرد، تلاش میکنم تا نگاه پر از معنی و

منظور سیدعلیرضا و لبخند عمیق شدهاش را نادیده

بگیرم و کاش ایرج دیگر به توضیح دادن درمورد

احساسات من نپردازد.

سمت آشپزخانه میرود و میگوید:

– الان براتون چایی میارم.

درضمن سید جان، شما هم یه کم بیشتر استراحت کن،

برای اون دو دو زدن چشمها و لرزش دستت هم یه

 

 

 

دکتر بری ضرر نداره هرچند که میدونم از خستگی

و اضطرابه.

اشک در چشمهایم حلقه زده.

منتها اینبار از شوق و خوشحالی.

از ذوق اینکه خیانتی در کار نبوده و پس از مدتها

آن حس عذاب آور خرد شدن و خودخوردی را ندارم.

از شوق اینکه سید علیرضا بیمار نیست و قرار

نیست هر لحظه غصهاش چنگ به قلبم بکشد و دلم را

خون کند.

اشکهایم روی صورتم روان شده و لبخند به لب دارم.

دل به دریا میزنم، از نبود ایرج استفاده میکنم و در

کسری از ثانیه لبهایم را به گونه ی سیدعلیرضا

میچسبانم و میبوسمش، عمیق و از ته دل.

میخواهم سر عقب ببرم که دستش دور پهلویم حلقه

میشود و آرام کنار گوشم پچ میزند:

 

 

 

 

– خیلی میخوامت به قرآن.

زیر پای قلبم خالی میشود.

دلم به تب و تاب میافتد، تپشهای قلبم را میشنوم.

سیب آدم او را میبینم که تکان میخورد.

حال عجیبی دارم، خیلی عجیب.

کسی چه میداند؟ شاید از حالا به بعد روزگار قرار

است صفحه ی دیگری را برای ما ورق بزند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

چقد قشنگ😻❤

الهه
الهه
1 سال قبل

داره اخرای رمان رو تموم میکنه.حس میکنم این رمان زود تموم شد.چون فقط ی دونه مشکل داشتن.ما عادت داریم هر رمان هزارتا مشکل و دردسر واسه خودشون درست میکنن😅
واید حلو عاشت اید الکاتب👌

قاتل نگار🙂😂
قاتل نگار🙂😂
1 سال قبل

خدایا مرسی ایرجو آفریدی😐😂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x