رمان لیلیان پارت ۶۳

4.4
(34)

 

 

 

– میخواستم بگم مهدی رو میاری ببینمش؟

اینکه خودش مستقیم اا تماس گرفته، برایم معنیای جز

حرفی که زده دارد.

اما چیزی به رویش نمیآورم که باز هم موضع نگیرد

و میگویم:

– آره حتماا، کجا بیارمش؟

وقتی میگوید:

– نمیدونم

کاملا ا مطمئن میشوم که جایی جز خانه  ی ایرج را در

نظر دارد.

شاید میخواهد با من حرف بزند اما غرورش مانع این

میشود که صریح بگوید.

– بیام دنبالت بریم یه جا غذا بخوریم، مهدی هم پیشت

باشه؟

فور اا میگوید:

– نه نه ممنون.

در ذوقم میخورد و میگویم:

– خب خوب میشد که بیام دنبالت و

میان حرفم میپرد.

– شما نیا، بگو کجا، خودم میام.

 

دیگر نمیتوانم این لبخند پهن شده روی صورتم را

جمع و جور کنم.

– بریم همون رستوران که شب اولی که میخواستی

بیای اینجا رفتیم؟

و به این فکر میکنم که ما در چند ماه زندگی

مشترکمان چهقدر کم با یکدیگر بیرون رفتهایم.

کوتاه میگوید:

– باشه، ساعت چند اونجا باشم؟

– هشت، مطمئنی که نمیخوای بیام دنبالت؟

نفسش را در گوشی فوت میکند و با لحنی که انگار

عصبی شده میگوید:

 

– بله مطمئنم. نکنه باز قراره بگی با آژانس نیا و

– نه نه، میدونم خودت مراقبی.

میبینمت.

– خداحافظ

بدون اینکه منتظر بماند تا پاسخش را بدهم گوشی را

قطع میکند.

 

“لیلیان”

با قطع کردن تماس قطرات عرق نشسته روی

پیشانیام را پاک میکنم و نفسی راحت میکشم.

سراغ لباسهایم میروم.

برخلاف حال روحیام برای انتخاب وسواس به خرج

میدهم و در نهایت نگاهی به خودم میاندازم هرچند

حوصله ی آرایش کردن را ندارم.

پوششم چیزی نیست که مورد رضایت و پسند او باشد

اما اگر قرار باشد این دیدار باعث شود شروعی

دوباره را داشته باشیم، باید همه چیز را همینطور که

بوده و هست بپسندد.

از اتاق که بیرون میروم، ایرج که مشغول تایپ

کردن چیزی در گوشیاش هست، سرش را بالا

میگیرد، نگاهم میکند و من میگویم:

– این روزا زیاد در حال چت کردنیها ایرج خان.

میخندد و جواب میدهد:

– آره، بدجور.

 

چشمهایم برق میزند:

– واقع اا داری چت میکنی؟ من یه دستی زدم! نمیگی

طرف کیه؟

دستی به صورتش میکشد.

– شاید به زودی بگم.

با اشاره به صورت خندان من میگوید:

– حالا تو ذوقزده نشو.

چه عجب از کنج عزلتت دل کندی.

لبخند میزنم.

 

– میری سید رو ببینی یا مهدی رو بهانه کردی تا سید

رو ببینی؟

میخندم.

– ایرج!

– زهرمار، بگو دایی بذار عادت کنی.

سر بالا میاندازم.

– نه دیگه بعد از این همه سال که عادت نمیکنم.

من میرم کاری نداری.

میگوید:

– نه، میخوای برسونمت؟

 

گوشی را در دستم تکان میدهم.

– اسنپ میگیرم.

کفشهایم را پا میکنم، که میآید و کنارم میایستد و

میگوید:

– عاقلانه رفتار کن لیلیان، بهش اجازهی حرف زدن

بده، خودت هم همه ی حرفهات رو بزن.

نذار علت دلخوری و ناراحتیهات روی هم تلنبار بشه

و دفعه ی بعد شدیدتر از این بار کار دستت بده.

چشم به صورتش میدوزم.

– یه طوری حرف میزنی انگار که طرفداریاش رو

میکنی.

 

تا همین چندساعت پیش که داشتی میگفتی فراموشش

کنم. چرا رفتارهات ضد و نقیضه ایرج؟ من گیج

میشم اینجوری.

کوتاه میخندد.

– من چرا باید طرفداریاش رو بکنم؟

چپ چپ نگاهش میکنم.

– نمیدونم والا، خودت بگو.

دست به سینه میشود.

– برو لیلی، داری چرت میگی.

مواظب خودت باش و عاقلانه تصمیم بگیر.

 

“علیرضا”

خودم هم نمیتوانم اینطور ذوق زده بودنم را درک

کنم.

آماده شدهام و مهدی را هم آماده کردهام و خطاب به او

که پستانکش را میمکد و نگاهم میکند میگویم:

– نفس بابا، دعا کن مامانی برگرده پیشمون.

انگار حرفم را میفهمد که میخندد.

بغلش میکنم و چک میکنم که وسایلش را در کیفش

گذاشته باشم.

از پله ها پایین میروم که پدر در خانه شان را باز

میکند و میگوید:

 

– اگه عقل داشته باشی امشب با لیلیان برمیگردی

خونه.

خندهام میگیرد.

– باباجان، تو کل این سی و شش سال زندگیام، به

اندازهی این چند روز از جانب شما توبیخ و تحقیر

نشدم.

چشم.

با اخم نگاهم میکند.

– چون کارد به استخونش رسوندی که رفته، پس توبیخ

و تحقیر کمترین کاریه که از دستم برمیاد.

قد یه جو عقل داشته باش، باهاش درست رفتار کن،

برش گردون خونه.

– چشم.

 

– برو به سلامت خیر پیش.

مادر از داخل خانه میگوید:

– یادت نره براش گل و کادو بخری علیرضا.

– اونم چشم مادر، فعلا ا خداحافظ.

مهدی را روی صندلی مخصوصش میگذارم و به راه

میافتم.

میان راه مقابل یک گلفروشی توقف میکنم.

سبد گلی میخرم و از آنجایی که نمیدانم چه هدیهای

 

تهیه کنم که دوستش داشته باشد، با خودم فکر میکنم

بهتر است بعد از خوردن غذا پیشنهاد بدهم با همدیگر

به مرکز خرید برویم تا بهانهای هم باشد برای اینکه

بیشتر کنارش باشم.

 

به خودم میآیم و میفهمم انگار هیچوقت درگیر چنین

شور و اضطرابی نبودهام.

این هیجانی که باعث میشود هر چند ثانیه یکبار

احساس کنم زیر پایم خالی شده یک حس جدید و

متفاوت است.

اینکه میبینم شوق دیدنش باعث شده حتی دستهایم

بلرزد و عرق روی تیرهی پشتم بنشیند، چیزیست که

تابهحال تجربهاش نکرده بودم! حتی با نرگس! و این

بیشتر متعجبم میکند!

نمیدانم چه اسمی میتوانم روی این حس بگذارم اما

هرچه که هست، برایم جالب است.

 

“لیلیان”

راننده مقابل رستوران توقف میکند، پیاده میشوم و

نگاهی به ساعتم میاندازم.

غالبترین حسم، نگرانیست.

 

انگار واقعاا فکر کردهام اولین قرار آشناییمان است.

میخواهم داخل بروم اما هنوز قدم از قدم برنداشته ام

که با شنیدن صدای گریه ی آشنای مهدی، سر سمتش

میچرخانم.

مهدی را در آغوش نگهداشته و در دست دیگرش هم

دسته گل است.

ساکش را هم روی شانه اش انداخته و از پارکینگ

خارج شدهاست.

از ذهنم میگذرد، اگرچه در این مدت برای من همسر

ایدهالی نبوده اما انصافا پدر خوبیست.

لرزش دستش محسوس است و قلبم در هم فشرده

میشود.

با دیدنش باری دیگر تصویر نگار در لباس خواب

برایم تداعی میشود و برای لحظاتی خون در رگهایم

میجوشد.

چشم میبندم و نفسی عمیق میکشم.

انگار تازه من را دیده که صدایم میزند.

– خانومم

 

قسم میخورم که هیچ دیوانهای مثل من با این حجم

بینهایت از احساسات مختلف وجود ندارد.

چشم باز میکنم و خیرهاش میشوم.

گودی زیر چشمهایش توجهم را جلب میکند.

چه قدر لاغر شده!

نزدیکم که میشود، سلامش را پاسخ میدهم و فور اا

مهدی را که پرذوق سمت آغوشم پرواز میکند را در

آغوش میگیرم.

گونه هایش را پشت سر هم میبوسم و میگویم:

– سلام عشق خوشگل من، نفسم، قربونت برم الهی

انقدر که تو نمکی. خوبی فدات شم؟

سنگینی نگاه سید علیرضا را روی خودم احساس

میکنم.

با ته خندهای در صدایش میگوید:

 

– الحمدلله، شکر خدا، منم خوبم.

کنج لبم را از داخل به دندان میکشم تا نخندم و

همچنان ظاهر جدیام را حفظ کنم.

بدون اینکه چیزی بگویم، کوتاه نگاهش میکنم.

گل را سمتم میگیرد و میگوید:

– این هم تقدیم شما.

میگیرم و باز هم به دستش نگاه میکنم و کوتاه و

بدون هیچ انعطافی لب میزنم.

– خیلی ممنون.

– خواهش میکنم قابلی نداره.

 

و او دستش را با فاصله پشت کمرم نگه میدارد و

میگوید:

– بریم داخل.

و آرام زمزمه میکند:

– خدا رحم کنه، شمشیر رو از رو بستی.

نمیتوانم جواب ندهم و میگویم:

– درواقع اصلا ا شمشیری در کار نیست، من فقط برای

دیدن مهدی اینجاام.

سر خم میکند و کنار گوشم میگوید:

– فقط؟

 

بزاق دهانم را فرو میدهم و میگویم:

– بله، فقط.

اما دروغ میگویم.

 

مقابل یکدیگر نشسته ایم.

شدید اا تلاش میکنم که خودم را سرگرم مهدی نشان

دهم و وانمود کنم که متوجه نگاههایش نمیشوم.

سکوت کوتاه بینمان را میشکند و میگوید:

– جات توی خونه خیلی خالیه.

ناخنهایم را کف دستم فرو میکنم.

 

نمیخواهم مستقیم درمورد نگار حرف بزنم، شدید اا

معتقدم صحبت درموردش باعث خرد شدن خودم

میشود.

اما با کج خندی که میدانم حرص در میآورد میگویم:

– واقعاا؟

– متوجه نمیشم.

سرم را تکان میدهم.

– آهان، متوجه نمیشی! واقع اا مطمئنی جام خالیه؟

دستی به ته ریشهایش میکشد و میشنوم که استغفرالله

را زمزمه میکند و رو به من میگوید:

– آره واقع اا.

 

و باور کن که اصلا ا قصد ندارم باهات دعوا کنم

لیلیان جان.

ابروهایم بالا میپرد.

به مهدی نگاه میکنم و میگویم:

– مدل لحنت هم عوض شده آقا سید!

میخندد.

– ببین من میگم شمشیر از رو بستی نگو نه.

نگاهش میکنم.

– دلخورم، خیلی هم دلخورم.

و این میزان از دلخوری من چیزی نیست که با یک

معذرت خواهی

 

اشارهای به گلها میکنم.

– و یک دسته گل که هیچ، حتی با یک باغ گل هم

فراموشم نمیشه.

نباید صدایم بلرزد، نباید ضعیف جلوه کنم.

مهدی را با یک دست نگه میدارم و با دست دیگر

کمی از نوشابه ای که برایمان آوردهاند مینوشم تا

بغضم را پس بفرستم.

سید علیرضا خودش را روی میز جلوتر میکشد و

میگوید:

– اصلا ا هرچی تو بگی حق داری.

هرچه قدر دلخور باشی حق داری.

وسط حرفش میپرم.o

– عجب! که اینطور! جالبه که خودت هم قبول داری

چه گندی زدی به زندگیمون.

نگاهم میکند و میگوید:

– بگو چیکار کنم که دیگه دلخور نباشی؟

که دلت باهام صاف بشه، که برگردی؟

پچ میزنم:

 

– صاف نمیشه.

لبخند میزند:

– اگر هرلحظه فدات بشم چی؟ بازم صاف نمیشه؟

 

به گوشهایم شک میکنم، خودش است؟

نگاه متعجبم را میخواند که میخندد.

دست جلو میآورد و میخواهد دستم را بگیرد که من

ناخودآگاه دست عقب میکشم.

نفسی عمیق میکشد و میگوید:

– برای اینکه از دلت دربیاد، هرکاری بگی حاضرم

انجام بدم.

“چه قدر تو پررویی بشر، اگر جامون برعکس بود

حاضر میشدی من رو ببخشی که حالا حر ف از دل

در آوردن میزنی برای من؟!”

با تکان دادن دستش مقابل صورتم به خودم میآیم.

نگاهش میکنم که میگوید:

 

– خوبی؟

سر تکان میدهم و او میگوید:

– خب، خودت بگو، گردن من از مو نازکتره.

نگاهی به مهدی که در آغوشم غرق در آرامش شده

میاندازم.

با چشمهای گردش به من زل زده و به صورتم لبخند

میزند.

میگویم:

– کاری که کردی با این حرفها رفع و رجوع

نمیشه.

 

با دو انگشت وسطی و شست دست چپش فشاری به

شقیقه هایش میآورد و میگوید:

– واقع اا نمیخوام باز ناراحتت کنم، اما داری طوری

حرف میزنی که انگار فقط من مقصر بودم.

این قضیه دو طرف داشت لیلیان، تو هم سمت دیگهاش

هستی.

از این حق به جانب بودنش حرصی میشوم.

– کار خودت رو با رفتار من یکی حساب میکنی؟

دستهایش را بالا میگیرد.

– باشه، من تسلیم، گفتم که، اصلا ا صد در صد حق با

توئه.

هضم آن ماجرا برایم سخت است.

 

اما نگاهم که روی دستهایش مینشیند، یاد حرفهای

ایرج درمورد بیماریاش میافتم.

به حالت چشمهایش بیشتر دقت میکنم.

رنگ پریدگی و لاغری صورتش هم دلم را میلرزاند.

و حضور مهدی هم سمت دیگر قضیه است.

میگویم:

– من به خاطر مهدی اینجاام، لازم نیست کاری کنی،

نه از دلم در بیار که البته شدنی نیست، نه ازم بپرس

چیکار کنی.

همین.

#

“علیرضا”

اینطور نیست که ناراحت نشوم، اتفاق اا خیلی هم دلخور

میشوم.

 

اینکه طوری رفتار میکند انگار که فقط و فقط من

مقصر تمام مشکلاتمان بودهام برایم سنگین تمام

میشود.

میخواهم دهان باز کنم و بپرسم چرا انقدر شکاک

است؟ چرا هیچوقت من را باور نداشته؟ چرا حالا

بیشتر خودش را محق میداند؟

اما زبان به دهان میگیرم.

گفتن این حرفها چه فایدهای دارد وقتی دوباره

میشود نقطه، سر خط؟

دوباره که نه، هزار باره دعواهایمان شروع میشود،

بحث هایمان از سر گرفته میشود و در آخر میرسیم

به هیچ!

میگوید به خاطر مهدی اینجاست.

تلاش دارد بگوید که من را نادیده میگیرد اما باز هم

ایرادی ندارد.

او فقط برگردد حتی اگر فقط به خاطر مهدیست، بعد

من خودم آرام آرام دلش را به دست میآورم.

با ملایمت میگویم:

o

– باشه، تو به خاطر مهدی اینجایی اما من به خاطر

خودت اومدم، برای دیدن خودت لیلیان.

جوابی نمیگیرم، شاید مدتها زمان میبرد تا به روال

عادی برگردد.

با خنده میگویم:

– ناز کن، عیبی نداره، نازت رو میخرم لیلیان.

احساس میکنم لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و او

فور اا پسش زد.

صدایش میزنم:

– عزیزم

پرتعجب نگاهم میکند و میگویم:

 

– میشه بیای با هم از اول شروع کنیم؟

فکر کنیم همه ی اون روزهای گذشته اصلا ا وجود

نداشته.

از نو همه چیز رو با هم بسازیم، اون پردههای پاره

شدهی حرمت بینمون رو ترمیم کنیم؟

اشک از چشمهایش میچکد، دستمالی سمتش میگیرم.

نم زیر چشمهایش را میگیرد و میگوید:

-تظاهر کردن به اینکه انگار هیچ گذشتهای نبوده

سخته، خیلی هم سخته سید.

 

کمی سکوت میکنم و بعد میگویم:

– حق داری، راست میگی، سخته.

 

ولی ازت میخوام یه فرصت دوباره به من و

زندگیمون بدی.

اشاره به مهدی میکنم.

– به خاطر مهدی.

کوتاه نگاهم میکند و با اخم میگوید:

– میخوای از مهدی سواستفاده کنی؟!

لبخند میزنم.

– سواستفاده که نه ولی وقتی میدونم چهقدر دوستش

داری

میان حرفم میپرد و انگار قرار نیست دلش نرم شود

که میگوید:

 

– علاقه ی من به مهدی یه مسئلهی جداست.

سر تکان میدهم و میگویم:

– ولی به هر حال من پدرشم، مهدی جزئی از زندگی

من و توئه لیلیان.

غذایمان را میآورند، دست دراز میکنم تا مهدی را

بگیرم.

– بدش به من راحت غذات رو بخور.

اما مهدی جیغ میزند و بیشتر به تن لیلیان میچسبد.

لب میزنم:

– ای پدرسوخته ی آدم فروش.

 

موهای مهدی را میبوسد و میگوید:

– سختم نیست، راحتم.

مشغول میشویم اما میبینم که او با غذایش بازی

میکند.

– بخور دیگه، سرد میشه.

سر تکان میدهد.

– مرسی، زیاد میل ندارم.

فکرم را به زبان میآورم.

– هنوز که کم غذا میخوری، خیلی لاغر شدی.

 

متوجه نگاه متعجبش میشوم.

سوالی نگاهش میکنم و او طعنه میزند:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناناز
ناناز
1 سال قبل

شاید قبلا هر دو مقصر بودن اما الان تقریبا نود درصد مقصر لیلیانه😐
تِففففف من دیگه چقدر باید از دست اینا حرص بخورممممم😭😂💔

zeinab
پاسخ به  ناناز
6 ماه قبل

دقیقاً کجاش مقصره؟؟؟یه آدم عادی با یه عزت نفس معمولی تف تو روی کسی که بهش خیانت کرده نمیندازه حالا جدای این که علیرضا قبلا عین برده با لیلی رفتار میکرد…بعد این اومده باهاش رستوران مقصرم هست؟؟ اگ برعکسشم بود و علیرضا فک می کرد لیلی خیانت کرده این حرفو میزدید شما ها😐😐؟:/می‌دونی نود درصد ایرانیا دست خودشون نیست اینجوری جا افتاده زن کلا مقصره علیرضا لیلی و خفه میکرد وقتی فک میکرد خیانت کرده میگفتید حق داره ولی الان میگید لیلی مقصره خیلی عجیبه:/

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x