رمان لیلیان پارت ۵۶

3.9
(33)

 

 

نتوانم راضیی اش کنم که بار دیگر دستم را بگیرد، بیش

از این میشکند و از بین میرود.

حالا دیگر فقط دلواپس این نیستم که اگر برود پس چه

کسی باشد تا از مَهدی مراقبت کند، نه.

حالا نگران خودش هستم یا شاید هم، نگران خودم!

اینکه بدون لیلیان چهطور قرار است بگذرد؟!

نه، نمیگذارم، نمیخواهم، مگر پایان دادن به یک

زندگی به همین راحتی هاست؟

دلش را به دست میآورم، هر طور شده

برمیگردانمش، برای راضی کردنش حاضرم

هرکاری بکنم، هر کاری! حتی تحریک حس حسادت

زنانه اش!

 

****

” لیلیان ”

ایرج تلاش کرد تا مانعم شود، گفت برو، نمیگویم

نرو، تصمیم نهاییاش با خودت است، اما حالا نرو،

حالا که هنوز آتش خشمت شعله میکشد نرو، حالا که

تب داری و از شدت استخوان درد نمیتوانی راست

بایستی، کمی صبر کن.

اما صبر نکردم که حالا اینجا آمدهام.

نمیدانم علت لرزی که در زانوهایم نشسته

سرماخوردگی و ضعف بدنیست، یا بالا رفتن از این

پلهها؟

نگاهی دیگر به تابلو میاندازم و با خودم زمزمه

میکنم:

– دادسرا و دادگاه انقلاب اسلامی

 

زمین و زمان پیش چشمهایم تیره و تار شده.

چندین مرتبه این پله ها را بالا و پایین کردهام،

دادخواست دادهام، اما با شنیدن اینکه چه مراحل و

موانعی پیش پایم هست، چیزی نمانده تا کمرم خم شود.

اینطور که اینجا فهمیدهام، راه درازی در پیش دارم

مگر اینکه سیدعلیرضا راضی به طلاق توافقی شود.

وقتی میگویند چیزی بین یک تا سه ماه طول میکشد

تا احضاریهی طلاق به دست سیدعلیرضا برسد،

میخواهم با صدای بلند زیر گریه بزنم.

در خوشبینانه ترین حالت ممکن، یک ماه تا دریافت

احضاریه طول میکشد و بعد از آن هم شروع جلسات

دادگاه!

طی این مدت که نمیتوانم در خانهی ایرج بمانم، جایی

هم برای رفتن ندارم.

حساب بانکیام هم آنقدری پر نیست که بتوانم هم

خانهای اجاره کنم و هم حقالزحمهی وکیل را بدهم.

ماندهام ویلان و سیلان و بی پشت و پناه.

 

با شانه هایی فرو افتاده و ناامیدتر از دیروز و روزهای

قبلترم، در خیابان راه میروم.

آنقدری بیحال هستم که احتمال میدهم گوشه کناری،

همینجا در خیابان، اینجا که همه شور و شوق رسیدن

سال نو دارند و ماهی قرمز و سبزه میخرند، از حال

بروم.

به پل هوایی میرسم، نگاه به پلههای برقیاش که بالا

میروند باعث میشود سرم گیج برود.

دستم را به نرده میگیرم و با یأس و ناامیدی تکیهام را

به همین نردههای سفید چرک شده میزنم.

خیره به تکاپوی مردم میشوم تکاپویی که من سهمی

از آن ندارم، به شوق و ذوق و لبخندی که متعلق به

من نیست نگاه میکنم.

فکر اینکه این مدت را کجا بمانم، یک لحظه راحتم

نمیگذارد.

اینکه با هر یک روز بیشتر نبودنم، بیشتر و بیشتر

از خانوادهام فاصله میگیرم، راحت نیست.

درست است که خودشان من را پس زدند، خودشان در

این تنهایی رهایم کردند، اما حالا که خودم را اینطور

 

میبینم، حالا که پشتم خالیست و ترسیدهام، انگار در

سیاهچالی ترسناک افتادهام.

کاش میشد این مراحل طلاق را زود از سر گذراند،

بعد خانهای کوچک اجاره میکردم و مشغول کار

میشدم، آنوقت دیگر مستقل بودم، روی پاهای خودم

میایستادم و نه منتی از جانب پدر و برادر روی سرم

بود و نه دائم کسی در گوشم میخواند که آبرویش

ملعبهی دستم نیست و نه مجبور به تحمل نام مردی

خیانتکار در شناسنامهام بودم.

بعد با خودم فکر میکنم، امتحانش که ضرری ندارد،

پیشنهاد طلاق توافقی را میدهم و او هم که حتم اا دلش

با دخترخالهاش هست، زودتر و بدون مخفیکاری به

وصالش میرسد!

گوشی را روشن میکنم و شمارهاش را میگیرم.

” علیرضا ”

 

اگر چاره داشتم و میتوانستم، تک تک خیابانها و

کوچه ها را میگشتم و زنگ یک به یک خانهها را

میزدم تا پیدایش کنم.

اما حقیقت زندگی این است که تمام این ادعاها اغراقی

بیش نیست، حقیقت این است که الان مجبورم در هجره

باشم تا بار جدید را تحویل بگیرم، تا با مشتریها سر

و کله بزنم و به فکر پاس شدن چکها تا سه روز

دیگر و تسویه ی حساب با کارگرها باشم.

حقیقت این است که من شبیه به یک موجود ریز بی

دست و پا که در تار عنکبوت گیر میافتد، گیر افتادهام

و فقط میتوانم در سرم به خودم بد و بیراه بگویم و

لعن و نفرین حوالهی غیرتم کنم که نمیدانم زنم دیشب

را کجا خوابیده و الان کجاست؟!

آنقدر گوشیام را چک کردهام و گوش به زن گ زنگ

خوردن تلفن هجره ماندهام که کلافه شدهام.

حالا به محض زنگ خوردن گوشیام و دیدن نام

لیلیان، فقط برای لحظهای میتوانم نفسی راحت بکشم.

تماس را وصل میکنم و میگویم:

 

– الو؟ سلام.

جوابی دریافت نمیکنم و دوباره تکرار میکنم:

– الو؟ لیلیان؟

فقط صدای یک بازدم خسته و کشدار را میشنوم و

دوباره صدایش میزنم:

– لیلیان؟

– الو؟

 

ابروهایم بالا میپرد و نگران میشوم و میپرسم:

– سرما خوردی؟ صدات گرفته.

 

جوابی نمیدهد، کمکم التماس در صدایم مشهود میشود

و میگویم:

– بهم بگو کجایی بذار بیام دنبالت، میای خونه حرف

میزنیم باهم، همه چیز درست میشه.

باشه تو حق داشتی، نباید درمورد اینکه فقط احتمال

دادم حاملهای

میان حرفم پوزخندی صدادار میزند و میگوید:

– چیزی برای درست شدن وجود نداره.

عصبی میشوم اما سعی میکنم بروزش ندهم و

میگویم:

– لاالهالاالله! یعنی چی؟! من دارم میگم برگرد، میگم

اشتباه از من بود، میگم

 

جمله ای که ناگهان و بدون مقدمه میگوید نه تنها باعث

میشود حرف در دهانم بماسد بلکه زانوهایم را هم

سست میکند و احساس میکنم یک سطل آب یخ روی

سرم ریخته اند.

– بیا توافقی جدا بشیم که زودتر تموم بشه، هیچچیزی

هم ازت نمیخوام، مهریهام هم میبخشم.

بخوام صبر کنم تا مرحله به مرحله پیش بره، خیلی

طول میکشه.

اینجوری هردومون زودتر خلاص میشیم، هم من و

هم خودت که بتونی رابطهات رو باهاش علنی کنی!

نمیفهمم چه میگوید، به گوشهایم شک کردهام. طلاق؟

طلاق توافقی؟

رابطه؟! کدام رابطه؟

صدایم انگار از ته چاه بیرون میآید.

 

– هیچ معلوم هست چی میگی؟!

با اطمینان میپرسد:

– موافق طلاق توافقی هستی؟

و من فاصلهای تا سکته کردن ندارم.

 

” لیلیان ”

طوری میگوید:

– مزخرف نگو، هی به زبونت نیار این اسم لعنتی

طلاق رو!

 

که لحظهای واقعا باورم میشود این زندگی را دوست

دارد!

از درون آتش میگیرم و او میپرسد:

– از کدوم رابطه حرف میزنی؟ چرا داری با اعصاب

من بازی میکنی؟!

به جهنم که نگاه رهگذرها متوجهم میشود، به درک

که گلویم میسوزد، داد میزنم:

– بس کن دیگه، بس کن، این مسخره بازی رو تمومش

کن.

باید زودتر از اینها میفهمیدم که سرت تو یه آخور

گرمه، گرم بود که شش هفتهی تموم یه کلام نپرسیدی

دردم چیه.

خودت مثل کبک سرت رو کردی زیر برف، فکر

میکنی بقیه هم نمیفهمن؟!

 

اتفاقا من فهمیدم، خوب هم فهمیدم، فقط باور اینکه

انقدر عوضی هستی برام سخت بود اما خب،

هیچچیزی از هیچکسی بعید نیست.

صدای داد او هم در گوش من میپیچد که میگوید:

– آخه لامصب درست حرف بزن، خب بگو تا منم

بفهمم!

این انکارش واقع اا روانیام میکند، این که وقاحت را

به حد اعلی رسانده، غیر قابل تحمل است.

حتی دیگر دلم نمیخواهد با او بحث کنم.

نای ادامه دادن ندارم که میگویم:

– باشه، باشه، جنابعالی دست از پا خطا نکردی، برام

هم مهم نیست، من دیگه بریدم، دیگه از همه چیزم

گذشتم، از خانوادهام، از مَهدی که خودت بهتر از هر

کسی میدونی چهقدر برام عزیزه و از آیندهام.

من فقط ازت میخوام طلاقم بدی، همین.

هوار میکشد، طوریکه گوشی را از گوشم فاصله

میدهم.

– بهخداوندی خدا که اگر دستم بهت برسه، کاری

میکنم که

متقابلا ا داد میزنم:

– هیچ کاری نمیتونی بکنی، داد و بیداد راه ننداز.

– بشین تا موهات رنگ دندونهات بشه، عمر اا طلاقت

بدم، برت میگردونم سر زندگی و

و بدون اینکه دیگر منتظر بمانم تا اراجیفش را بشنوم،

برو بابایی میگویم و تماس را قطع و گوشی را هم

خاموش میکنم.

 

و حالا در تصمیمم مصمم ترم، سختیهایش را به جان

میخرم اما هرطور شده از او جدا میشوم.

***

مقابل ایرج که عصبی نگاهم میکند نشستهام.

ابروهایش را در هم گره زده و میگوید:

– خواهش اا مزخرف نگو.

– آخه

– آخه نداره لیلی، کجا میخوای بری؟ بری خونه

اجاره کنی؟ با این عجله؟

من بیرونت کردم دخترهی لوس؟

– نه بیرونم نکردی، اما نمیخوام برات بد بشه، اگر

باباماینا بفهمن

 

دستش را در هوا تکان میدهد.

– دیشب یه چیزی گفتم حالا، عیبی نداره، من که یه

عمره اَخ و تف هستم برای این خونواده، اینکه

خواهرزادهام چندوقت توی خونهام باشه به کسی ربطی

نداره.

قدرشناس نگاهش میکنم و لب میزنم:

– آخه زیاد طول میکشه، اینطور که امروز فهمیدم،

دستم به جایی بند نیست.

نفسش را رها میکند و میگوید:

– عیبی نداره، من مشکلی ندارم، توی این مدت هم

میتونی بهتر فکر کنی.

 

فور اا جبهه میگیرم.

– به چی؟ من فکرهام رو کردم.

– به اینکه بری باهاش حرف بزنی.

در ضمن قرصهات رو هم بخور و بعد بخواب.

شبخوش.

از اتاق که بیرون میرود، زیر گریه میزنم.

ه فقط برای آشفتگی زندگیام، من دارم از دوری

مهدی جان میدهم.

 

” علیرضا ”

 

چهار روز از تماسش میگذرد و امشب پنجمین شبی

میشود که نمیدانم کجاست و مثل مرغ سرکنده دور

خودم میچرخم.

نه فقط من، مهدی هم کلافه شده.

گریههایش تمامی ندارد و حتی برای خوردن شیر هم

لجبازی میکند.

 

به وضوح خستگی را در صورت مادر میبینم.

مهدی را در آغوشم تکان میدهم و مادر با چشمهایی

خسته نگاهم میکند و با لحنی خستهتر میگوید:

– تا کی قراره دست روی دست بذاری؟

چهجوری میخوای برگردونیاش؟

خانوادهاش نگفتن کجاست؟

سرد کج خندی میزنم و با حرص میگویم:

– خانوادهاش؟ لعیا خانوم هنوز نذاشته حاج ابوذر و

لهراسب چیزی بفهمن!

 

خودش هم پنهونی از اونها زنگ میزنه به من و

میپرسه ازش خبر دارم یا نه؟!

پدر میگوید:

– ای بابا، خب این که نمیشه وضع درستش!

برو باهاشون حرف بزن، با خودشون برو در خونهی

چهارتا فک و فامیل و دوست و آشناشون.

بالاخره لیلیان یه جا هست دیگه!

حق با پدر است، شاید بهتر باشد خودم به پدرش اطلاع

بدهم، دیگر با این وضعی ت بیخبری، نمیتوانم ادامه

بدهم.

بی توجه به ساعت و اینکه ممکن است خواب باشند،

سمت خانهشان راه میافتم.

 

فکری که تمام این چندروز ذهنم را درگیر کرده، یک

ثانیه هم رهایم نمیکند، اینکه نمیدانم پیش چه

کسیست باعث شده تمام غیرت و غرورم درد بگیرد.

حرفی که درمورد رابطه داشتن و خیانت زدهبود را

گذاشتهام به حساب شک و بدبینیاش اما باز هم

نمیتوانم دلخور نباشم.

یعنی من را اینطور شناخته؟

من فقط میخواهم برگردد، میخواهم از خانوادهاش

کمک بخواهم که برگردانمش.

آن زمانی که لهراسب از من خواست تا با خواهرش

ازدواج کنم، فکرش را هم نمیکردم طی همین چندماه

کوتاه، زمانی برسد که تا این حد وابستهی لیلیان شوم.

****

حالا مقابل چشمهای وق زدهی حاج ابوذر و لهراسب

نشستهام.

مشخص است که گریهی لعیاخانم فقط از سر نگرانی

نیست، بلکه ترسیده هم هست.

 

حاج ابوذر تسبیحش را چنان به دستهی مبل میکوبد

که نخش پاره میشود و دانههای سرخش، روی زمسن

پخش و پلا.

و فریاد میکشد:

– لعیا، تو که گفتی رفت خونهی خودش، د پس چی

میگه سید؟!

لهراسب میایستد و عصبی میگوید:

– مامان میخوای بشیم انگشت نمای مردم؟

نباید زودتر میگفتی؟

زن بیچاره که جوابی ندارد، فقط با دست صورتش را

پوشانده و هقهق میکند و لهراسب میگوید:

 

– بیا بریم سید، از زیر سنگ هم شده پیداش میکنم

دخترهی چسم سفید رو.

 

پیش از اینکه پا از حیاط خانهشان بیرون بگذارم،

گوشیام زنگ میخورد.

نگاهی به شماره میاندازم، خاله است، میخواهم

بیخیال پاسخ دادن شوم اما به محض قطع شدن تماس

دوباره زنگ میزند.

داخل کوچه میشوم و از لهراسب فاصله میگیرم.

تماس را وصل میکنم و پس از سلام و احوالپرسی

کوتاهی که همینقدرش هم از حوصلهی من خارج

است، میگوید:

– راستی سیدعلیرضاجان، زنگ زدم بگم ما که نادون

نیستیم خاله، حالا هرچهقدرم خودت و مامانت بخواید

لاپوشونی کنید و نگید که اون دخترهی

 

هشدارگونه میگویم:

– خالهجان!

– خب حالا، زنت، داشتم میگفتم، ما میدونیم زنت

رفته قهر.

مردمکهایم را در کاسه میچرخانم.

– دعوا و قهر و آشتی توی همهی زندگیها هست

خاله، زنگ زدید این رو بگید؟

– نه والا، به من چه اصلاا؟ مگه من فضولم؟! فقط

خواستم بگم، مامانت گناه داره، خودتم که کار داری

شب عیدی به بچه نمیرسی، بیار روزا بذارش پیش

ما، هم من هستم هم نگار، ازش مواظبت میکنیم.

 

کلافه تر از آن چیزی هستم که الان بخواهم درمورد

این موضوع صحبت کنم و میگویم:

– مرسی که گفتید، اما نه ممنون، مامان هست، لیلیان

هم برمیگرده.

فور اا میگوید:

– وا! سید، تعارف نمیکنم که!

اصلا ا اگر سختته که هرروز بیای سمت خونهی ما،

من و نگار بیایم خونهی شما، هوم؟

با مشت آرام ضربهای به پیشانیام میزنم و میگویم:

– نه ممنون، نمیخوام بهتون زحمت بدم.

و با لحنی آمیخته با حرص میگویم:

 

– ببخشید ولی پیش مادر باشه خیالم راحتتره، چون

نگار خانوم بهش سوپ دادهبود، بچهام داشت تلف

میشد!

حق به جانب میگوید:

– وا! سوپ داده چون بچه ضعیفه، اون دختره که

درست بهش نمیرسه.

– خاله مهدی یه کم ریزه میزهست چون زودتر از

موعد بهدنیا اومده، وگرنه لیلیان خوب بهش میرسه.

صدای پوزخندش را میشنوم.

– حالا نگار هم یاد میگیره، شما هم همچین اسم دختره

رو دهن پر کن میاری که انگار نه انگار خونه

زندگیشو ول کرده و

 

میان حرفش میگویم:

– شرمنده من جاییام، کار دارم، شبتون خوش،

خداحافظ.

و گوشی را قطع میکنم.

نمیدانم اینها را کدام طرف دلم بگذارم در این

بلبشوی زندگیام.

 

تنها سکوت است که میان من و لهراسب برقرار شده.

هیچکدام تمایلی به حرف زدن نداریم.

حالا او هم درست مثل چند شب قب ل من عصبی و

ناراحت و شوکه شده است.

گفتهبود امشب پیدایش میکند و انگار عزمش را هم

جزم کرده که در این ساعت از شب، مقابل خانهی

خالهاش پارک میکند و بدون اینکه از من بپرسد پیاده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه
الهه
1 سال قبل

هرچقدر نفرین کنم نگار ومادرشو.اما دلم اروم نمیگیره👹کثاااااافتا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x