رمان لیلیان پارت ۵۸

4.3
(27)

 

 

 

درد شدید سر و گردن، پریدن پلک و رگ روی چانه ام

کم بود، که حالا چند ساعت یست سنگینی و لرزش یک

دستم هم کلافهام کرده.

در حال سر و کله زدن با یکی از مشتریها هستم که

به قیمت بالای تابلو فرشهای جدیدی که برایمان آمده

و بازارش هم داغ شده، اعتراض میکند و اصلا ا و ابد اا

انتظار و حوصله ی حضور این دختر را، اینجا ندارم

که با صدای سلام کردنش، به ناچار سمتش میچرخم

و جواب میدهم:

– علیک سلام.

– خوبید پسرخاله؟

ای کاش کسی این خوب بودن را برای من معنی کند.

همینطور که نگاهی به اطراف میاندازم تا قسمتی به

نسبت خلوتتر را پیدا کنم، میگویم:

– الحمدلله.

 

با دست به سمت را ست کنار در اشاره میکنم، مشتری

را هم به یکی از شاگردهای هجره میسپارم و خودم

یک قدم جلوتر از نگار آنجا میروم.

مقابلم قرار گرفته و بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:

– امرتون نگار خانوم؟

کاری دارید با بنده؟ خاله سفارشی دارن؟

هرچی هست لطف اا سریعتر بفرمایید چون من اینجا

کار دارم.

من دچار توهم شدهام یا او واقعا عشوهای توأ م تن

صدایش میکند و میگوید:

– وا سید علیرضا! چرا شما اینجا بد عنق میشید؟!

فکم را منقبض کردهام، نفسی میگیرم و میگویم:

 

– چون اینجا محل کسب و کار منه، چون هزارتا

دوست و دشمن دارم که منتظرن برام زیر و رو بکشن

و حرف دربیارن.

چون خوش ندارم شما وقت و بیوقت، با دلیل و

بیدلیل، بیاید اینجا!

 

حتی بدون اینکه نگاهش بکنم هم، میفهمم که کمی

خودش را جمع و جور میکند و نیم قدمی عقب

میرود.

با مکثی کوتاه میگوید:

– من، یعنی مامان، مامان گفت برم خونتون، برای

کمک کردن به خاله، که مَهدی رو نگه دارم، خاله

استراحت کنن، بعد گفتم قبلش بیام هجره

 

 

میان حرفش میپرم، تلاش میکنم که صدایم را پایین

نگه دارم اما نمیدانم تا چه حد و اندازه موفق میشوم

و تقریبا با توپی پر و لحنی شاکی میگویم:

– اولا ا که من دیشب هم خدمت خاله عرض کردم لازم

نیست.

ثانیاا، لطف شما مستدام، چند روز پیش هم حال بچه

بابت سوپ سنگینی که بهش داده بودید بد شد.

– اما من فقط خواستم

پلک روی همی میگذارم و دستم را به معنای سکوت

مقابلش میگیرم.

– ثالثاا، خاله گفتن برید خونه ی ما، نه هجره، درسته؟!

با دست و به حالت تمسخر اشارهای به اطراف میکنم.

 

 

– شما مهدی رو اینجا میبینید؟!

آن نیمقدم عقب رفته را دوباره نزدیکتر میآید و

میگوید:

– نه، خواستم قبلش بیام خو د شما رو ببینم، ببینم

حالتون خوبه یا نه، آخه نگرانتون بودم!

جا میخورم و ابروهایم بالا میپرد.

برای صدم ثانیه به چشمهایش که گستاخانه به صورتم

زل زده نگاه میکنم و فور اا با ابروهایی که در هم غل

و زنجیرشان کردهام، نگاه میگیرم و کلافه سرم را

تکان میدهم و استغفراللهی میگویم تا مانع خشم

بیشترم شوم و پس از لختی سکوت میگویم:

– متشکرم، ممنونم، اما نیازی نیست به خودتون

زحمت بدید و تا هجره بیاید، اومدن شما و به قول

خودتون احوالپرسی، فقط باعث میشه که سوءتفاهم

 

به وجود بیاد که برای من، توی این محیط، خوب

نیست.

نمیدانم واقع اا بغض میکند یا نمایش به راه انداخته که

با صدایی لرزان میگوید:

– باشه پسرخاله، باشه چشم، ببخشید، من به دلم حالی

میکنم که به جای خونه اشتباهی راه بازار فرش

فروشا رو پیش نگیره!

به دلم میفهمونم که حق نداره بعد از آبجی نرگس،

نگران شوهرش باشه!

من فقط زیادی احمقم، اصلا ا به من چه که دلواپس

تنهایی شماام؟!

واقع اا از حرفهایش جا خوردهام.

دست مشت و دندان قروچه میکنم.

 

– لاالهالاالله! من تنها نیستم، متأهلم، نیازی به نگرانی

نیست.

اگر امر دیگه ای ندارید، بفرمایید، بفرمایید خواهش

میکنم.

 

کمی دیگر میایستد، این پا و آن پا میکند اما وقتی

بالاخره بیرون میرود، آرنجم را به دیوار تکیه میدهم

و دو طرف شقیقه هایم را محکم با انگشت شست و

اشاره فشار میدهم و مجتبی صدایم میزند:

– آقا سید

چشم به او و لیوان آب در دستش میدوزم و تشکر

آرامی میکنم و لیوان را میگیرم که میگوید:

– آقا رنگ و روتون پریده، میخواید برید خونه؟

 

نفسم را پر صدا بیرون میدهم.

– نه کار دارم، صدام خیلی بلند بود؟

– عیبی نداره، همه سرشون گرم دیدن فرشهاست.

نچی میکنم و زمزمهوار میگویم:

– اسیر شدم به خدا.

میگوید:

– من برم ببین این آقا چی میخواد راهنماییاش کنم.

رد نگاهش را میگیرم و به ایرج میرسم که چند متر

آنطرفتر ایستاده.

 

فقط آرزو میکنم که تازه رسیده باشد و شاهد مکالمات

من و دخترخالهی روی اعصابم نبوده باشد.

سمتش میروم که رو برمیگرداند، لبخندی تحویلم

میدهد و با هم احوالپرسی میکنیم.

میگوید:

 

– تصورم از هجره، همون هجرههای کوچیک و قدیمی

بود، اما این فروشگاه بزرگ زیادی فرق داره با

اونچیزی که توی فکرم بود، تبریک میگم، امیدوارم

کسب و کارتون همیشه در اوج و پر رونق باشه.

سعی میکنم محبت کلامیاش را با لبخندی پاسخ بدهم

و میگویم:

– لطف دارید، بله چندسال پیش گسترشش دادیم.

اشارهای به مشتریها میکند.

 

 

– متأسفم که توی این شلوغی کار خواستم همدیگر رو

ببینیم.

اشارهای به قسمتی که میز و صندلی برای اینطور

مواقع چیدهایم میکنم و میگویم:

– نه خواهش میکنم، بفرمایید، در خدمتم.

از وحید میخواهم چای بیاورد.

ایرج مینشیند و میگوید:

– شما سرت شلوغه، ترجیح میدم که مقدمه چینی نکنم

و از گفتن اصل حرفم طفره نرم.

نگاهش میکنم.

– سراپا گوشم، بفرمایید.

 

 

– یک سوال میپرسم و میخوام شما رک و راست

جوابم رو بدی.

سر تکان میدهم.

– لیلیان رو واقعا دوست داری؟!

اینکه چرا او، این سوال را میپرسد کمی عجیب

است.

نگاهش میکنم که دوباره میپرسد:

– دیشب گفتی حاضر نیستی از دستش بدی، به خاطر

خودت سید؟ یا به خاطر بچه ات؟

حالا، با این سوال، کمی راحتتر میتوانم پاسخ بدهم

و آرام میگویم:

 

 

– به خاطر هردومون، هم خودم هم مهدی.

طوری نگاهم میکند که انگار میخواهد بیشتر ادامه

بدهم.

نمیدانم گفتن احساسات درونیای که هنوز خودم هم با

آن خیلی راحت نیستم، به او چه فایدهای دارد، اما

میگویم:

– راستش ما نصف بیشت ر این چندماه رو با هم دعوا و

قهر داشتیم، خودم هم نمیدونم که ک ی دلبسته اش شدم،

اما بله، دوستش دارم!

به صندلی تکیه میدهد، پا روی پا میاندازد و

درحالیکه فنجان چای را نزدیک لبهایش میبرد

میگوید:

– خب، لیلیان پیش منه!

 

انگار با شنیدن این خبر و اینکه بالاخره پس از چند

روز فهمیدهام کجاست، دنیا را به من میدهند اما جا

خورده نگاهش میکنم و سعی دارم عصبانیتم در کلامم

ننشیند و میگویم:

– شما، شما که دیشب

نفسی میگیرم، مکث میکنم و میبینم که لرزش دست

راستم بیشتر میشود و رد نگاه ایرج را هم که

میگیرم، به دستم میرسم.

رو به او که انگار زیادی زیر نظرم گرفته و قصد

دارد با این آرامشش روانیام کند ادامه میدهم:

– پس چرا دیشب گفتید نیست؟!

 

با آرامش جواب میدهد:

– خودش خواست اینطور بگم، من معذرت میخوام.

دستی به ته ریشهایم میکشم.

– حالش خوبه؟ چرا خودش رو مخفی کرده؟

– دلخوره، ناراحته، چیزی درمورد علت اصلی

اختلافتون به من نگفته، اما فکر کنم اوضاع زیاد

خوب نیست، درسته؟

آرام بودنش از عصبانیتم میکاهد.

من هم نمیخواهم تمام زندگیمان را برایش روی دایره

بریزم و فقط میگویم:

 

– اختلافاتمون کار دستمون داد، لجبازیه امون و البته

شک و بدبینی لیلیان.

سر تکان میدهد و میگویم:

– امشب میام دنبالش، برمیگرده؟ برمیگرده دیگه؟

درسته؟

کمی خیره نگاهم میکند و میگوید:

– نه سید، بهش این فرصت رو بده که یک مدت ازت

دور باشه.

نمیتوانم و نمیشود که بیش از این صبر کرد و

میگویم:

– آخه نمیشه، بسه دیگه این ماجرای قهر و دعوا،

شورش در اومده.

 

با جدیت میگوید:

– میخوای از خونه ی من هم فراری بشه؟

اینبار کجا بره؟

پیش منه، حداقل خیالمون راحته که میدونیم کجاست.

کلافه دست میان موهایم میبرم.

– تا کی برمیگرده؟

میایستد و جواب میدهد:

– نمیدونم، فکر هم نمیکنم اگر بفهمه که اومدم و بهت

گفتم پیش منه خیلی واکنش خوبی نشون بده.

میمونه لهراسب که گویا همون دیشب فهمیده لیلیان

پیش منه و بهش گفته میاد دنبالش.

 

منظور حرفش را میفهمم و لب میزنم:

– خودم با لهراسب و حاج ابوذر تماس میگیرم میگم

حل شده.

اما، واقع اا حل میشه؟!

دست جلو میآورد، من هم میایستم و به او دست

میدهم و میگوید:

– من تلاشم رو میکنم سید، حتم اا خودت هم متوجه

افسردگی لیلی شدی، کل شرایط چیز نرمالی نیست که

بخوای یکی دو روزه اکی بشه.

 

دلتنگی و آشفتگی خودم به کنار، مهدی را بهانه کرده

و میگویم:

 

– مهدی این چند روزه خیلی بیقراره، میدونم بچهام

دلتنگه فقط زبون گفتن نداره.

کنج لبش بالا میرود و میگوید:

– بله، درسته، بچه دلتنگه.

بعد با لحنی معنادار که میخواهد بگوید دست دلم را

خوانده ادامه میدهد:

– به بچه بگو صبر کنه، لیلیان رو که نمیشه با ضرب

و زور و کتک وادار به آشتی کرد، باید خودش بخواد.

اشارهای به مشتریها میکند.

– من میرم دیگه، وقتت رو هم گرفتم، اینجا شلوغ

پلوغه.

 

تردید را کنار میگذارم و میگویم:

– ممنونم.

لبخند میزند.

– خواهش میکنم.

سمت در میرود و با خودم فکر میکنم، این آدم

 

همانیست که با اولین دیدارمان آنطور عصبانی شدم

و حسم به او آنقدر منفی بود.

اما انگار زیادی زود درموردش قضاوت کردهبودم.

همینکه این چند روز را مراقب لیلیان بوده یعنی

مدیونش هستم.

همینکه قصد دارد برای برگرداندن همسرم به خانهمان

تلاش کند یعنی تا آخر عمرم به گردنم حق دارد.

 

حالا خیالم راحت تر شده، گوشی را برمیدارم و با

لهراسب تماس میگیرم.

نمیخواهم دنبال لیلیان برود و باز اوضاع خرابتر از

چیزی که هست بشود، میخواهم اینبار را به دست

ایرج بسپارم، شاید او بیشتر از لهراسب به ترمیم

رابطه مان کمک کند.

*****

” لیلیان ”

ایرج صدایم میزند.

– لیلی بیا بشین.

با استرس به گوشیام که از حالت هواپیما خارج

کردهام نگاه میکنم و آرام میگویم:

 

 

– لهراسب زنگ نزد.

نگاهی به ساعت میاندازد و میگوید:

– دیگه فکر نکنم بیاد دنبالت.

گل از گلم میشکفد و از شدت اضطرابم کم میشود و

میگویم:

– زنگ زدی بهش؟

بدون اینکه نگاهم کند، هوم آرامی میگوید و من

میپرسم:

– چی گفت؟

 

– ای بابا، یه چیزی گفت دیگه، تو نمیخواستی بری،

منم اکی کردم که نری، حالا میای اینجا بشینی حرف

بزنیم؟

من میخوام برم جایی، احتمالا ا تا شب هم نمیام.

مقابلش مینشینم و او خیره در صورتم میگوید:

– میخوام بهت بگم، اگر تا امروز مخالف طلاقت

بودم، الان صد در صد میگم طلاق بگیر لیلی!

 

به گوشهایم شک میکنم.

جا میخورم و مطمئنم مردمک چشمهایم گشادتر از

این نمیشود.

ناباور تک خندهای میکنم و میگویم:

– شوخی میکنی دیگه؟!

 

با آرامش پا روی پا میاندازد، نگاهم میکند، شانه بالا

میاندازد و سری تکان میدهد.

– چرا باید توی این مورد باهات شوخی کنم؟

آنقدر متعجب و گیج شدهام که نمیدانم چه جوابی

بدهم.

در سرم به دنبال کلمات میگردم تا کنار هم بچینمشان

و میگویم:

– خب، آخه، آخه میدونی، یعنی، چهطور بگم؟

اوم، یه طوریه حرفت که

با چشمهایی تنگ شده چنان دقیق نگاهم میکند، که

انگار قصد دارد پوست و گوشت و جمجمه را بشکافد

و به اعماق مغزم نفوذ کند.

 

آرام میپرسد:

– حرفم چه طوریه؟

نفسی میگیرم تا بتوانم درست و بدون مکث صحبت

کنم، کمی موفق میشوم و میگویم:

– آخه این مدت هربار من حرف طلاق و جدایی رو

زدم، گفتی برو باهاش حرف بزن، اول منطقی پیش

برو بعد برو سراغ طلاق.

این چیزهاییه که خودت گفتی، حالا اینکه یک دفعه

میای و این رو میگی، خب، خب آدم تعجب میکنه

دیگه.

باز هم با آرامش نگاهم میکند، از چشمها و حالت

صورتش نمیتوانم بفهمم به چه چیزی فکر میکند،

میگوید:

 

– لیلی، این آدم، به درد زندگی نمیخوره، تا امروز

میگفتم مشکلاتت رو با صحبت کردن حل کن، اما

امروز فهمیدم طلاق برات بهترین و مناسبترین

تصمیمه.

بزاق دهانم را فرو میدهم، نمیدانم چرا تپشهای قلبم

ناگهان زیاد میشود و میپرسم:

– چرا؟ امروز چی شد یهو که فکرت در موردش

عوض شد؟

با انگشت شست، گوشهی لبش را میخاراند و

میگوید:

– رفتم هجرشون!

ابروهایم آنقدر بالا میرود که انگار به موهایم

میرسد.

 

نمیدانم، کنجکاویست که باعث گر گرفتگی و عرق

کردن تنم میشود یا چیز دیگری؟

فقط میدانم الان است که قلبم از قفسهی سینهام بیرون

بپرد.

نگاه پر سوالم را بیش از این منتظر نمیگذارد و

میگوید:

– تو که بالاخره نگفتی علت این یهویی بریدنت ازش

چیه، اما من میگم بهتره جدا بشی، چون سید علیرضا

مریضه لیلی، بیماره!

دلم در هم پیچ و تاب میخورد و لب میزنم:

– ی، یع، یعنی چی؟ اگر منظورت از نظر روحیه که

فور اا میان حرفم میپرد:

– نه، از نظر جسمی!

 

 

– هان؟! جسمی؟!

نمیدانم این را چه قدر بلند میگویم که میگوید:

– هیس! چه خبره لیلیان؟ چرا داد میزنی؟

دهانم خشک است، لبهایم را روی هم میگذارم.

نمیدانم چرا باز هم کف دستهایم خیس از عرق شده.

چرا دلپیچهام و دلدردم بیشتر میشود.

او همچنان با آرامش و در کمال خونسردی نگاهم

میکند.

من را که در دنیایی از سوال دست و پا میزنم و

نمیتوانم این زبان لعنتی که مثل یک تکه چوب بیجان

شده تکان بدهم را، رها میکند و سمت آشپزخانه

میرود.

 

 

کمی بعد با لیوانی آب برمیگردد و آن را که مقابل

صورتم میگیرد، بدون اینکه تشکر بکنم، از دستش

میگیرم و یک نفس تا قطرهی آخر را سر میکشم.

اینبار کنارم مینشیند، گازی به سیبی که از روی میز

برداشته میزند و میگوید:

– چرا تو ناراحت شدی حالا؟

فور اا مقابل حرفش جبهه میگیرم و زبانم هم به کار

میافتد و میگویم:

– چی؟ من؟ ناراحت؟ نه، نه، من چرا باید ناراحت

بشم؟

من که به هرحال میخوام جدا بشم.

بعد هم، اصلا ا حسی بین ما نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه
الهه
1 سال قبل

من رو ایرج کراش زدم.خدایا یکیو شبیهه ایرج نصیبم کنه👐😂

نیکژن
نیکژن
1 سال قبل

واهاییییی ، نویسنده جون دمت گرم خیلی وقت بود که یه رمان خوب نخونده بودم بسکه ادمای بی استعداد رمان نویس شدن
خلاصهههه
انشاالله همیشه سلامت و لبریز از ایده باشی 🧡
با قدرتتت به کارت ادامه بده 💖😌

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x