رمان لیلیان پارت ۵۵

4.1
(37)

 

 

 

بیاورم و نگاهش کنم.

به آرامی لب میزند:

– چی کار کردی با خودت؟!

بی ربط به سوالش میگویم:

– میتونم ازت یه خواهش بکنم؟

 

نگاهم میکند و میگویم:

– اگر سید یا مامانم یا هرکس دیگه ای بهت زنگ و

ازت پرسید خبری ازم داری یا نه، بگو نه!

یک طوری نگاهم میکند که انگار کلی جواب برای

این درخواستم دارد و من پیش دستی میکنم و مینالم:

– ایرج، تو رو خدا، جون هرکسی که دوستش داری

قسم میدم، به کسی نگو من پیشتم!

دستی به صورتش میکشد و میگوید:

– ای بابا، نمیشه که، آخه لیلیان

اشکهایم بی اراده میچکند و میگویم:

 

– کسی نگران من نمیشه، اگر هم بشه حقشه، لازمه

برای همشون.

نمیذارم برات بد بشه، نمیذارم کسی بفهمه اینجاام،

اگه ایرادی نداره چند روز باشم، بعد یه فکری به حال

خونه میکنم.

از آسانسور خارج میشویم، همینطور که در خانه را

باز میکند، میگوید:

– نمیدونم چه چیزی یا چه کسی باعث شده به این

نقطه برسی اما میخوام مطمئنم کنی که تصمیماتت

عقلانی و منطقیه.

بغضم را فرو میدهم و میگویم:

– عقلانیه، وگرنه حاضر نبودم از اون بچه که جونم به

جونش بستهست جدا بشم.

یک ثانیه بیشتر موندن توی اون زندگی برای من

یعنی توهین به شعورم یعنی خوار کردن خودم.

 

مطمئن باش منطقیه دایی.

و باز هم هق میزنم و دست مقابل دهانم میگذارم و

آرام میگویم:

– اما به خدا قلبم داره وایمیسه از دوری بچهام.

با ناراحتی دست پشت کمرم میگذارد و میگوید:

– باشه حق داری، آروم باش، بیا داخل.

 

از میان پلکهای نیمهبازم نگاه به ایرج میکنم که

رطوبت دستمال را میگیرد و آن را روی پیشانیام

میگذارد.

 

تمام تنم درد میکند و از شدت تب در حال سوختنم اما

لرز شدیدی هم به جانم افتاده.

آرام مینالم:

– برو بخواب، خوبم.

میبینم که اخمهایش غلیظ میشود و میگوید:

– بخوابم؟ با تب سی و نه درجه ولت کنم؟ من که دارم

میگم پاشو بریم دکتر دخترهی سرتق.

سرم را به چپ و راست تکان میدهم.

– بادمجون بم که آفت نداره، خوب میشم.

اما کاش میشد که خوب نشم و

بغض مجالم نمیدهد و ایرج میتوپد:

 

– بسه دیگه کم مزخرف بگو.

سوپ بیارم؟

گلویم میسوزد و پچ میزنم:

– نه، نمیخورم.

میگوید:

– پس پاشو یه کم از این شربت و آب گرم بخور و بعد

هم سعی کن بخوابی.

طبیعت اا با وجود تب بالا و بیحالی نباید تلاشی برای به

خواب رفتن بکنم اما من میسوزم و میلرزم و

بیخواب شدهام.

بند بند بدنم درد میکند اما نه به اندازهی قلب

شکسته ام.

 

با هر بار یادآوری نگار در خانه، حس میکنم روی

قلبم آهن مذاب میریزند.

نیمه هوشیارم، کابوس نمیبینم، واقعیت زندگیام را

مرور میکنم و اینکه شبیه کابوس است، ترسناکش

کرده!

چرا زندگی من باید شبیه به خوابهای وحشتناک برایم

جلوه کند؟

چشمهایم بسته است، متوجهم که ایرج هنوز در سکوت

کنارم نشسته، هذیان نمیگویم، حرفهایم را میفهمم و

با بغض شروع میکنم به صحبت و میگویم:

– آتیشم زد، بدجوری منرو سوزوند، دیگه

نمیخوامش، دیگه همهچیز تمومه.

به سختی چشمهایم را باز میکنم و نگاهم را به او که

به حرفهایم گوش میدهد میدوزم و میگویم:

– اعتراف به اشتباه خیلی سخته.

 

 

قبول کردن اینکه انگار سیصد سال قبل زندگی میکنم

و قربانی تصمیمات خانوادهام شدم هم شرمآوره، اما

من، من فردا میرم و دادخواست طلاق میدم!

میبینم که نگاهش پر از سوال میشود و متعجب

میگوید:

– لیلیان، نباید زود تصمیم بگیری!

و من فقط هق میزنم.

کار دیگری جز این نمیتوانم بکنم و حالم از ضعیف

بودنم بد میشود.

 

” علیرضا ”

نمیدانم از تماس گرفتن با چه کسی شروع کنم.

 

به نظرم بهتر است یکبار دیگر به خانوادهاش زنگ

میزنم.

تماس میگیرم و با همان اولین بوق، صدای مضطرب

لعیا خانم در گوشی میپیچد که بسیار آرام میگوید:

– سلام، پیدا شد؟

کلافه لب میزنم:

– سلام، نه لعیا خانم.

بهتون زنگ نزده؟

– نه بهخدا قسم، من چیکار کنم آقا سید علیرضا؟

میگویم:

– شمارهی خونه ی اقوامتون و دوستهای لیلیان رو

بهم بدید لطف اا.

 

هین آرامی در گوشم میکشید و متوجه میشوم که زیر

گریه میزند و با همان آهستهترین حالت ممکن

میگوید:

– وای خاک بر سرم، آخه این وقت شب، زنگ بزنم

خونهی خواهر و بردارم، بگم چی؟

حالا باز پرسیدن از اونا عیب نداره، اگه حاج ابوذر

بفهمه لیلیان گم شده صحرای محشر به پا میکنه!

آنقدری عصبانی و دلنگران هستم که دیگر ملاحظه

را کنار بگذارم، صدایم را هم کمی بالا ببرم و بگویم:

– خب لعیاخانوم، زن من گم شده، شما بگو الان چه

گلی به سرم بگیرم؟

میگوید:

 

 

– باشه، شما حق داری، اما بذار من خودم زنگ بزنم

بهشون بپرسم، حواسم هست چی بگم که خبر نپیچه.

چارهی دیگری ندارم جز اینکه صبر کنم و دست

روی دست بگذارم.

پدر نگاهم میکند و سری به نشانهی تأسف تکان

میدهد.

مادر هم مهدی را آرام کرده و میفهمم آنقدر دلخور

است که حتی مستقیم تگاهم نمیکند.

نگار! نکند لیلیان به خانه آمده باشد و نگار را دیده

باشد؟!

فور اا میایستم، پلهها را بالا میروم تا در خانه با او

تماس بگیرم.

به حد کافی دید پدر و مادر نسبت به من بد شدهاست.

نمیخواهم با یک تماس بدگمانشان بکنم.

شمارهاش را میگیرم و منتظر پاسخش میمانم.

طول نمیکشد که جواب میدهد.

 

پیش از صحبت درمورد لیلیان میگویم:

– نگارخانوم من نمکنشناس نیستم، دستتون هم بابت

امروز درد نکنه، اما چرا به مهدی سوپ دادید؟! بچه

داشت تلف میشد.

متوجه میشوم که کمی هول میشود و میگوید:

– ای وای شرمنده، من، یعنی نمیدونستم، گفتم این بچه

ضعیفه حتم اا خانومتون درست بهش نمیرسه دیگه،

خودم یه امروزه رو

نچی میکنم و مردمکهایم را در کاسه میچرخانم و

برای اینکه ادامه ندهد میپرسم:

– امروز که شما اینجا بودید لیلیان اومد خونه؟

بدون ثانیهای مکث، قاطع میگوید:

 

– نه، قرار بود بیاد؟ کلید داره دیگه خودش درسته؟

چون کسی زنگ نزد اگر زنگ میزد من در رو باز

میکردم.

دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد، دردم را به چه کسی

بگویم؟

با گفتن شببهخیر گوشی را قطع میکنم و برای

هزارمین بار با گوشی لیلیان که میدانم خاموش است

تماس میگیرم.

 

” لیلیان ”

فقط یک ربع است که توانستهام به خواب بروم اما

ایرج تکانم میدهد و گیج و منگ نگاهش میکنم.

 

میفهمم که عصبانی و ناراحت است اما تلاش دارد تا

خودش را کنترل کند.

میگوید:

– لیلی مامانت زنگ زد.

تب و درد بدن و بیحالی را بیخیال میشوم و سعی

میکنم هوشیار شوم و میپرسم:

– خب چی گفت؟

– خب چی گفت؟! واقع اا داری این رو میپرسی؟

دارن دنبالت میگردن، گفت شوهرت داره سکته

میکنه، مامانت هم که نگم دیگه، کلی قسم و آیه و

التماس و ضجه

میان حرفش میگویم:

 

– وای! بهش گفتی من اینجاام؟

میگوید:

– نه، نگفتم، اما پاشو خودت زنگ بزن از نگرانی

درشون بیار.

خودت رو بذار جای اونا، دلت هزار راه نمیره؟

میخوای تنبیهشون کنی، از دستشون ناراحتی،

دلخوری، من درک میکنم اما باور کن که نمیتونی

زیاد خودت رو قایم کنی.

کمی مکث میکند و میگوید:

– نمیخوام این بین سنگ خودم رو به سینه بزنم،

میدونی آدمی هم نیستم که حرف بقیه خیلی برام مهم

باشه اما لیلیجان حقیقت اینه که وقتی همسرت یا

بابات بفهمن اینجا بودی و من چیزی نگفتم، واقع اا

نگاهشون نسبت بهم پر از کینه میشه که خب حق هم

دارن، نمیشه بهشون خرده گرفت.

 

راست میگوید، حرف حساب که جواب ندارد،

چارهای ندارم.

با احساس متلاشی شدن تک تک اعضای بدنم به

سختی مینشینم و میگویم:

– میشه لطف اا کیفم رو بهم بدی؟

کیف را به دستم میدهد، گوشی را روشن میکنم، بین

زنگ زدن و پیام دادن مرددم.

با یادآوری اینکه نام من در شناسنامهاش هست و با آن

عجوزه به من خیانت کرده، حتی از تصور شنیدن

صدایش هم حالم بد میشود.

بهتر است پیام بدهم، برایش تایپ میکنم:

– دنبالم نگرد، به خانوادهام هم بگو نگرانم نباشن.

 

جام امنه، فقط خسته شدم، از کسایی که درکم نمیکنن

بریدم و از زندگیای که بوی تعفنش خفهام میکنه

نفرت دارم.

تاکید میکنم که دنبالم نگرد، همین روزها همه چیز رو

تموم میکنیم اونوقت جنابعالی میتونی بدون سر خر

به زندگیات ادامه بدی و من هم این قلاده که به اسم

تأهل دور گردنم افتاده رو باز میکنم و نفس میکشم.

میدونم که گفتنش حتم اا برات خندهداره ولی مواظب

مَهدی باش.

پیام را ارسال و گوشیام را خاموش میکنم.

 

با حس سنگینی نگاه ایرج سر بالا میآورم که اشارهای

به جعبهی دستمال کاغذی کنارم میکند و تازه میفهمم

که باز هم راه اشکهای مزاحمم باز شده.

میپرسد:

– چی انقدر اذیتت کرده لیلیان؟

دلم درد و دل کردن میخواهد اما فکر میکنم با بازگو

کردن اینکه او به من خیانت کرده، سرخورده میشوم.

از نگاهی میترسم که با ترحم به من دوخته شود، یا

شماتت شوم که خودم خواستم، خودم کم گذاشتم و

خودم باعثش شدم.

نه، من نمیخواهم به این قسمت تلخ زندگی کوتاه و

شکستنم اشاره کنم.

نگاهم به زمین دوخته میشود، سوزش و درد گلو

آزارم میدهد اما هنوز به اندازهی یک اپسیلون از

دردی که مثل آتش میان سینهام زبانه میکشد نیست.

لب باز میکنم و میگویم:

– دوریم، سردیم، قبلا ا هم بهت گفتم، ما آدم هم نیستیم،

از اولش نبودیم و امید بستن الکی هم فایده نداره.

من عیب و ایراد زیاد دارم، بی حوصله و کم حرفم،

 

عصبیام، ازش فاصله گرفتم و باعث شدم فاصلهی

بینمون هرروز بیشتر و بیشتر بشه.

 

پوزخند میزنم و ادامه میدهم:

– اما من بدم، من، منی که ادعایی ندارم، ادعای مومن

مذهبی بودن ندارم، من که اصلا ا یادم نمیاد آخرین بار

ک ی دو خط قرآن و دو رکعت نماز خوندم، بدم، باشه

قبول.

اما اون چی؟ اون که مامانم دهنش رو پر کرد و گفت

حافظ قرآنه، پس چرا عامل به قرآن نیست؟

من دور شدم ازش، اون چرا تلاشی برای نزدیک شدن

نکرد؟

تنها رسالتش این بود که به مدل شال سر کردن من و

قد مانتو و شلوارم گیر بده و صداش رو ببره بالا و

هوار هوار کنه؟

من خا م احم ق بیتجربه، اون که سابقهی ده سال

زندگی مشترک داشت، اون چرا یکی از همین

شبهایی که خودم جام رو ازش جدا کردم، نیومد بغلم

کنه؟

 

من میترسم، من از تاریکی شب، از لحظهی غروب

آفتاب، از خوابیدن، وحشت دارم.

احساس خفگی میکنم، تپش قلب میگیرم، گریه

میکنم، میلرزم، اما اون نمیدونه، حتی نفهمید!

اگر مهدی نبود تنهاتر از این بودم، بعد از امیررضا

خیلی بیچاره شدم، گاهی فکر میکنم منم با امیررضا

مُردم و خاک شدم، کاش واقع اا اینطور بود، زندگی من

درست نشد و نمیشه، دیگه نمیشه.

 

این را میگویم و با صدای بلند زیر گریه میزنم.

اجازه میدهد خوب گریه کنم، غر بزنم و سبک شوم و

بعد آرام شروع به حرف زدن میکند و میگوید:

– اولا ا که آرزوی مرگ کردن کار آدمهای بسیار

ضعیفه که تو نیستی، چون اگر بودی نمیتونستی

روزهای سختت رو از سر بگذرونی و مهمتر از همه،

نمیتونستی برای یه بچه مادری کنی.

 

نفسی میگیرد و ادامه میدهد:

– لیلیان، تو هیچوقت در مورد اصل مشکل واضح و

کامل صحبت نمیکنی، سر بسته میگی، تقریب اا متوجه

شدم اما برسیم به اینکه داری اشتباه میگی!

با گریه معترض میشوم:

– دایی!

– آره لیلی، اشتباهه، داری با دید شخصی، با نظر

غلط قضاوتش میکنی، ببین، دقت کن، بیشتر یه

قضاوت بیرحمانهست تا یه انتقاد شخصیتی.

تو داری میگی چون مومنه، چون حافظ قرآنه نباید

اینطور رفتار کنه، خب این غلطه.

مگه افراد مذهبی عصبانی نمیشن؟

 

همونقدری که تو حق داری داد بزنی و غر بزنی و

خسته و ناامید بشی، اون هم حق داره چون انسانه.

شما دو نفر هستید که توی شرایط خیلی بدی به هم

وصل شدید و زندگی مشترکتون رو شروع کردید.

تو عزادار نامزدت بودی و اون هم عزادار برادر و

همسرش بوده.

این رسم و رسوم مسخره شما رو در یک اجباری

قرار داده که زمان بدی با هم برید زیر یک سقف،

درصورتیکه هیچکدومتون آماده نبودید و برای هم

غریبه بودید.

تو تحتفشار بودی، باید درست و اساسی درمان

میشدی و راه درست رو نرفتی.

حالا میگیم جوون بودی، خام بودی، عیبی نداره.

درمورد سیدعلیرضا هم میگیم به این شکل بزرگ

شده که خواسته ناموس برادرش دست کسی نیفته و

حالا هزار جور فکر دیگهای که شاید خودش با خودش

داشته.

اما خانوادههاتون از شما دونفر بی عقلتر بودن!

 

جمع کردن آب ریخته شده سخته، توی شرایطی که

میبینم هستی، اعتماد دوباره واقع اا آسون نیست اما باید

به خودتون و به طرف مقابل شانس مجدد بدید.

به همدیگه کمک کنید.

تو نیاز به درمان داری، همسرت نیاز به درمان داره.

شما هر دوتون افسرده هستید.

تو مضطربی و مطمئن اا وضعیت همسرت بهتر از تو

نیست، دلیل پرخاشگری و عصبانیتهاش همین

اضطرابیه که متحمل شده.

پس از اتمام جملهاش فقط میتوانم تلخ لبخند بزنم و

میگویم:

– اما برای من دیگه همهچیز تموم شده، راهی برای

برگشتن نیست و با تموم عشقی که به مَهدی دارم،

نمیخوام و نمیتونم و نمیشه که ادامه بدم.

 

” علیرضا ”

شوکه و گیج و منگ پیامش را میخوانم، آن هم نه

یکبار، چندین بار.

هرچه بیشتر میخوانم، بیشتر نمیفهمم!

روی آن قسمت که نوشته همه چیز را تمام میکنیم گیر

کردهام.

منظورش از تمام کردن همهچیز چیست؟

تماس میگیرم اما خاموش است.

گفته دنبالش نگردم، مگر میشود؟

چرا س ر این کلاف سردرگم زندگی ما پیدا نمیشود؟

کجای این مسیر اشتباه بود که اینچنین گرفتار شدیم؟

پیامش را به نقل قول از او برای مادرش هم میفرستم.

میگوید خیالش راحتتر شده اما او هم مثل من گیج

شده و معنی حرفهای لیلیان را نمیفهمد.

نمیدانم، شاید هم هردومان خوب فهمیدهایم اما

نمیخواهیم قبول کنیم که لیلیان به سیم آخر زده.

 

نباید اینطور شود، نمیخواهم این زندگی که هنوز

درست و حسابی پا نگرفته به یکباره متلاشی شود.

الان، ساعت دو و نیم نصفه شب، در تنهایی و تاریکی

خانه، در خلوتم با خودم، اعتراف میکنم که پشیمانم،

پشیمان از رفتارهایی که میدانم خستهاش کرده.

دلم شورش را میزند، او در حال حاضر شکنندهتر از

هر زمان دیگریست و اگر نخواهد کمکش کنم، اگر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x