رمان لیلیان پارت ۵۴

3.9
(32)

 

 

 

فکر میکنم شاید دلدرد دارد، از میان داروهایش، آن

یکی که برای نفخ است را برمیدارم و علیرغم

مخالفت و لجاجتش با قطره چکان در دهانش میریزم.

دستم به دارو میخورد و همهاش روی کابینت خالی

میشود، لعنتی به خودم میفرستم و قدم از قدم

برنداشته ام، ناگهان مهدی طوری بالا میآورد که

شوکه شده فقط نگاهش میکنم.

 

همزمان از دهان و بینی چیزی شبیه به ترکیب شیر و

آن سوپی که نگار به او خورانده را بیرون میدهد!

این که تمام لباس من و بخشی از آشپزخانه به گند

کشیده میشود مهم نیست، وحشت زمانی به جانم چنگ

میاندازد که برای چند ثانیه ای نفس مهدی میرود و

صورتش کبود میشود!

بلند یا حسین میگویم و پشت سر هم به کمرش میکوبم

و یک هویی با نفسی که میکشد، تمام تنم شُل میشود و

روی زمین زانو میزنم.

خودش هم ترسیده که تمام تن کوچکش روی دستهایم

میلرزد و با چانهای لرزان گریه میکند و با دو چشم

گرد و درشت مظلومش به من نگاه میکند.

به قفسهی سینه ام میچسبانمش و آنقدر در این لحظات

درمانده و مستأصل و وحشتزده شدهام که از بغض

کردن و خیس شدن چشمهایم خجالتزده نباشم.

زمزمه میکنم:

– آخه اگه تو نباشی که بابایی میمیره پسرم.

 

 

بیحال و رنگ پریده شده، گریه هایش هم آرامتر و

بی رمق است.

سمت اتاق میروم، روی تخت میگذارمش و فور اا

لباسهای کثیف شدهام را تعویض میکنم.

او را هم میان پتویی میپیچم و در کریر قرارش

میدهم.

اینطور نمیشود، باید همین امشب به بیمارستان

کودکان ببرمش تا وضعیتش بررسی شود.

میخواهم از در بیرون بروم که گوشیام زنگ

میخورد.

مادر لیلیان است، لعیا خانم!

 

کریر را روی مبل و پستانک مهدی را هم در دهانش

میگذارم اما مقاومت میکند.

تماس را برقرار میکنم، پس از احوالپرسی میگوید:

 

 

– ببخشید تو رو خدا که میپرسم، شما هم جای

لهراسب، خوبید دیگه با هم آقا سید؟

متوجه منظورش نمیشوم.

ابروهایم بالا میپرد و میپرسم:

– ببخشید، من متوجه نشدم، با کی؟ با مَهدی؟!

آرام میخندد.

– نه آقا سید، با لیلیان، خوبید؟ دیگه مشکلی پیش

نیومد؟

راستش من از ظهر تاحالا چندبار زنگ زدم به

گوشیاش، جواب نداد، یعنی خاموش بود.

گفتم لابد دلخوره به خونه هم زنگ نزدم، فکر کردم

شاید مهدی خواب باشه، لیلیان مثل همیشه سیم تلفنو

بکشه از برق، دلم طاقت نیاورد این شد که گفتم به

 

خودتون زنگ بزنم، ببینم اوضاع و احوالتون خوبه؟

حالا که دیگه لیلیان برگشته خونه

با هر کلمهاش گیجتر میشوم و میان حرفش میگویم:

– لیلیان کی برگشته خونه لعیاخانوم؟!

او هم مکثی میکند و بعد انگار که کمی جا خورده

باشد میگوید:

– قبل از ظهر دیگه، چمدون جمع کرد گفت میرم.

گوشی رو میدید بهش بی زحمت؟

سوزش و درد شدیدی را از معده تا لابهلای دندههایم

احساس میکنم، عصبی شدهام اما سعی میکنم

عصبانیتم را در لحنم نشان ندهم که میگویم:

 

– خونه نیست لعیاخانوم! لیلیان خونه نیومده، به من هم

زنگ نزده.

من اصلا ا چیزی از حرفهاتون نمیفهمم!

درواقع میفهمم اما اصرار دارم که خودم را به گیجی

بزنم!

حالا نگرانی در میان کلمات او و صدایی که مشخص

است عمدا آرامش کرده تا احتمالا ا همسر و پسرش

چیزی نشوند هم پیداست که میگوید:

– آقاسید علیرضا، لیلیان گفت برمیگرده خونه، من

زنگ زدم خاموش بود، گفتم لابد دلخوره ازم، حالا

شما میگید خونه نیست، خب پس کجاست؟!

کلافه از گریه های پسرم و حرفهای مادر همسرم،

دوست دارم سرم را محکم به دیوار بکوبم.

 

 

دستم را مشت میکنم، نفسهایم کوتاه و منقطع میشوند

و پچ میزنم:

– لیلیان خونه ی شما بوده، قبل از ظهر از اونجا اومده

بیرون، کسی به من چیزی نگفته، اونوقت شما تازه

الان این وقت شب دارید بهم میگید؟!

ناراحت و وحشتزده میگوید:

– آخه من چی میگفتم؟ مگه کف دست بو کردهبودم؟

الان لیلیان کجاست؟

دومین بار است که در این یک دقیقه این را میپرسد و

دیگر برایم اهمیتی ندارد که متوجه لحن عصبانیام

میشود یا نه و فقط میگویم:

– شما از من میپرسید کجاست؟ من چهطور باید

بدونم؟ خب مگه پیش من بوده؟

 

 

از خونه ی شما اومده!

با استیصال میگوید:

– چه خاکی تو سرم بریزم؟ الان از کی بپرسم

کجاست؟

ناگهان تمام افکار منفی و اتفاقات احتمالی ممکن مثل

خوره به جان مغزم میافتد.

جوابی ندارم که به او بدهم و با یک خداحافظی گوشی

را قطع میکنم.

 

چندبار با لیلیان تماس میگیرم، خاموش است.

گوشی در دستم خشک شده و مغزم توانایی تحلیل

هیچچیزی را ندارد.

 

 

چهار پنج دقیقهای همینطور خشک شده کنار مبلی که

کریر روی آن است میایستم.

حتی صدای گریه های مهدی را هم نمیشنوم.

یعنی چه که او از خانهی پدرش بیرون آمده اما در

 

خانهی خودمان هم نیست؟!

نکند، نکند رانندهای که با او برگشته، بلایی به سرش

آورده باشد؟!

زانوهایم شُل میشود، کاش زبانم لال شود.

به چه کسی زنگ بزنم؟ زنگ بزنم چه بگویم؟

که زن جوانم گم شده؟! نمیگویند لعنت به غیرتت؟!

نمیگویند کجا بودی که از او غافل شدی؟!

چنگی به موهایم میاندازم و از ریشه میکشمشان.

فکر میکنم، دوست صمیمیای که ندارد یا اگر هم

دارد، من چیزی نمیدانم! ننگ به من که حتی این را

هم در مورد او نمیدانم.

با اقوامش هم که صمیمی نیست.

کجا دنبالش بگردم؟

 

 

لحظهای به فکرم میرسد که نکند جایی باشد که پدر و

مادر از او خبر داشته باشند؟

اصلا ا شاید هم با آنها باشد، بعید نیست!

پیش از اینکه شمارهی پدر را بگیرم، صدای ماشینش

را میشنوم که داخل پارکینگ میشود.

در دلم کورسوی امیدی روشن میشود.

مهد ی بیچارهای که هنوز هم گریه میکند منتها آرام و

بیحال را، برمیدارم و فور اا از پله ها سرازیر

میشوم.

مادر در حال بالا آمدن است که اخمهایش با دیدنم در

هم میشود و به آرامی پاسخ سلامم را میدهد.

وقتی به من میرسد، کریر را با غیض از دستم

میگیرد و میگوید:

– الهی بمیرم برات پسرکم که باز داری گریه میکنی.

 

و رو به من میتوپد:

– نمیخوای بری دنبال زنت، نه؟!

همان اندک امیدم دود میشود و به هوا میرود و حالا

شُل و وا رفته تر میشوم.

مادر با اخم سر تکان میدهد.

– چیه باز؟ گفتم برو دنبالش قیافه گرفتی؟

چیزی نمیگویم که خیره به مهدی میشود و به

صورت خودش میزند و میگوید:

– چرا این بچه رنگش پریده؟ چرا بیحاله؟

خدای من، با تلفن لعیاخانم حتی از یاد بردم که باید

مهدی را پیش دکتر ببرم.

 

چرا همیشه همهی اتفاقهای بد با هم میافتد؟!

 

داخل خانه میشود و من از همین فاصله که به نردهها

تکیه دادهام، خیرهی مادر میشوم که فور اا مهدی را از

کریر بیرون میآورد.

با نگاهی به لباسش تقریب اا داد میزند:

– خاک بر سرم! به این بچه سوپ دادی؟

این طفلی رو تازه لیلیان براش روزی یکی دو قاشق

فرنی شروع کرده علی! معدهی بچه داغون شده خب!

با شنیدن این حرف از نگار شاکی میشوم.

مادر میگوید:

 

– ایوای، پوشکشم که پره، نم زده، پاهاش داره

میسوزه. ببین یه روز پیشت بودهها.

بیجان و با فکری که هزار جا هست میگویم:

– مادر جان، ببریمش بیمارستان؟

بدون اینکه نگاهم کند میگوید:

– لازم نکرده، خودم بهش میرسم، قبل اینکه

بکشیاش برو دنبال لیلیان.

با مکث میگوید:

– نه نه، اصلا ا تو چرا بری؟ تو مثل برج زهرمار

میری باز ناراحتش میکنی.

خودم و بابات میریم، دیگه روی ما رو که زمین

نمیندازه.

 

 

و صدایش را بالا میبرد و میگوید:

– حاجی، حاجآقا، بیا یه آبی به دست و روت بزن یه

سر بریم خونهی حاج ابوذر.

نای ایستادن ندارم و خاک بر سر من و غیرتم.

روی پله مینشینم و با نگاهی که زیر انداختهام

میگویم:

– مادر، نیست، لیلیان نیست.

ناباور میپرسد:

– یعنی چی که نیست؟!

– مامانش زنگ زد گفت قبل ظهر چمدونش رو

برداشته و اومده، اون بندهی خدا هم فکر کرده که

 

 

اومده خونه، اما لیلیان نیست و م ن احمق نمیدونم

کجاست!

مادر یا فاطمهی زهرا میگوید و من با حس سنگینی

نگاه پدر سر سمت چپ میچرخانم که عصبی نگاهم

میکند و میگوید:

– پس تو چرا نشستی؟ یه زنگ بزن به دوست و

آشناش، به فک و فامیلش.

پچ میزنم:

– میزنم، میدونم باید بزنم ولی حیثیت و آبروم

پدر چنان میان حرفم داد میکشد که صدایش در سه

طبقه میپیچد و به یاد ندارم که اینطور هوارش را

شنیده باشم و میگوید:

 

 

– مردشور اون آبروتو ببرن پسر، زنت ناپدید شده،

زنگ بزن ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.

زنگ بزن فوقش پامیشیم میریم پیش پلیس.

فکر آبرو رو زمانی باید میکردی که خوب تا نکردی

باهاش، الان دیگه دیره علی، دیره.

 

” لیلیان ”

با وجود گرمای ماشین، هنوز هم سرمایی که در بند

بند استخوانهایم رسوخ کرده را احساس میکنم اما نه،

شاید هم سرمای هوا نیست، شاید سرمای این روزهای

زندگیام است، نمیدانم، هرچه که هست، آزارم

میدهد.

تمام طول مسیر را خیره به شیشهی کناریام ماندهام

که باران به تندی میشویدش.

نه ایرج سوالی میپرسد و نه اگر هم بپرسد، من

آمادگی جواب دادن را دارم.

 

 

به خانه اش میرسیم، ماشین را در پارکینگ پارک

میکند و خودش چمدانم را میآورد و من با احساس

آوارگی و بدبختی، کیف دستیام را دنبال خودم میکشم

و پشت سر او از لابی میگذرم و داخل آسانسور

میشوم.

استخوانهایم درد گرفته و سه عطسه پشت سر هم

میکنم و این یعنی شروع یک سرماخوردگی سنگین

که در حال حاضر بی اهمیتترین موضوع زندگیام

است.

سنگینی نگاهش باعث میشود مردمکهایم را بالا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x