رمان لیلیان پارت ۵۹

4.2
(41)

 

 

 

من، من دیگه، نه، یعنی اون دیگه جایی توی زندگی

من نداره که سالم بودن و نبودنش بخواد برام مهم

 

ادامه ی حرفم را میخورم، راست میگویم؟

چرا انگار کسی در سرم به حرفهایی که میزنم

میخندد؟!

– من فقط نگران مهدیام.

ایرج میگوید:

– آهان، درسته، که اینطور.

جان میکنم تا بگویم:

– مشکلش چیه حالا؟ شما، شما، چهطوری فهمیدی؟

بعد نمیدانم چرا تمام تنم گوش و تمام احساسم شنوایی

میشود تا او زبان در دهان بجنباند.

 

 

کمی به فکر فرو میرود، آهی میکشد و میگوید:

– خیلی دقت کردم به حالاتش، به لرزش دستش،

لرزش نه چندان نامحسوس سر و گردنش،

مردمکهاش دو دو میزد، رنگ و روش پریده بود،

نبض پلکش متوقف نمیشد و

میان حرفش میگویم:

– خب ایرج، برای تشخیص یه مریضی هزار جور

آزمایش لازمه، چه طور توی یک دیدار

با حالتی ناراحت میگوید:

– من کسی ام که سالها با یک فرد مبتلا به پارکینسون

زندگی کردم!

از مرحله ی اول و شروع بیماری و ظهور علائمش

شاهدش بودم.

 

 

پس تشخیصش برای من، برای من که همراه اون به

کلی از جلسات مخصوص این بیماران میرفتم سخت

نیست لیلی.

طلاق بگیر، نمیخوام آیندهات تباه بشه.

 

اینکه میگوید “او” بیمار بوده و درموردش تا بهحال

چیزی نشنیدهام و حالا کنجکاو شدهام، در حال حاضر

برایم مهم نیست.

نمیخواهم الان بپرسم “او” چه کسی بوده؟

الان فقط میخواهم بدانم، میخواهم بیشتر بگوید،

چرایش را خودم هم نمیدانم، البته شاید، شاید که نه،

حتم اا نگران مهدی هستم.

همین است، دقیق اا نگرانیام برای مهدیست که باعث

میشود لب بزنم:

– پس یعنی میگی پارکینسون داره؟

 

 

چرا من، این مدت نفهمیدهبودم؟

میایستد و همانطور که کتش را برمیدارد تا دوباره

بیرون برود، میگوید:

– یه کم فکر کن، شاید این علائم رو داشته و تو دقت

نکردی، شاید هم تازه خودش رو نشون داده.

اما میدونی چیه لیلیان، میگم طلاق بگیر، چون این

بیماری پیشرفت میکنه، بدن فرد تا یه جایی به درمان

جواب میده.

توی این مسیر برگشت از هجره تا اینجا خیلی فکر

کردم، من حق ندارم بهت بگم برگرد و باهاش زندگی

کن، نه من، بلکه هیچکس این حق رو نداره.

تقدیر هر کسی یک چیزه، اما انسان خودش هم عقل و

منطق و شعور داره دیگه.

نمیشه با آگاهی به مسئلهی بیماریاش بری، که بعد ده

پونزده سال، با رنج و درد فراوونی که ممکنه توی

همهی این سالها خودش و تو متحمل بشید، در نهایت

از دنیا بره و تو بمونی با بچه ی ده پونزده ساله ی سید،

 

حالا البته به شرطی که خودت هم طی این سالها

بچهدار نشی و

ادامهی حرفهایش را نمیشنوم.

با هر یک کلمه اش چنگ به قلبم میکشد.

با دستی که مقابل صورتم تکان میدهد، به خودم

میآیم و نگاهش میکنم.

– خوبی؟

– آره، آره خوبم، مرسی که گفتی، من که به هر حال

قصد برگشتن به اون خونه رو نداشتم و ندارم، حالا

اتفاقا مصمم تر از هر وقت دیگه ای هستم.

لبخندی کمرنگ به رویم میزند.

– خوبه.

 

منتظر من نمون لیلی، نمیدونم کی میتونم بیام،

مراقب خودت باش، فعلا ا.

آرام به سلامت میگویم.

قدمهای رفته را برمیگردد و میگوید:

– اگه خواستی به مامانت هم بگو اینجایی، فکر نکنم

دیگه اصرار کنه که برگردی. خیلی نگرانته.

سری تکان میدهم.

– باشه.

با شنیدن صدای بسته شدن در، نفس گره خورده در

سینه ام را رها میکنم، صورتم را در کوسن روی مبل

فرو میبرم و هق میزنم.

 

من چرا باید گریه کنم؟ نکند جدی جدی عقلم را از

دست دادهام!

اصلا ا سالم بودن یا نبودنش به من چه ارتباطی دارد؟

خدا ی مَهدی هم بزرگ است.

سعی میکنم نگار را به یاد بیاورم، نگار لعنتی با آن

لباس خوابی که برای من بود!

سعی میکنم تنش را میان دستهای آن نامرد تصور

کنم.

من حق دل سوزاندن برای کسی که خیانت کرده را

ندارم، یعنی نباید داشته باشم.

اینها را به خودم میگویم تا کمی آرام شوم، اما باز هم

انگار یک نفر، در من، درون من، میان مغز یا شاید

هم دلم، نمیدانم، زندگی میکند.

یک نفر که میگوید، من انسانم، نمیتوانم برای همنوع

خودم ناراحت نباشم، او بدی کرده، او به آن زندگی

شکسته بسته پشت پا زده، من اما نمیتوانم به حرمت

 

 

همان چندماه زیر یک سقف ماندن هم که شده، او را

نادیده بگیرم.

دل وا ماندهی من که از سنگ نیست.

حرفهای ایرج را مرور میکنم، اشکهایم تمامی

ندارد.

حالا فقط دلتنگی برای مهدی نیست که عذابم میدهد،

حالا دلشورهای بیش از آنچه که دائم داشتم هم، دارم.

لعن و نفرین و تهدید کردم خودم هم فایده ندارد.

ذهنم دائم حوالی کسی پر میزند که نه میخواهمش و

نه قصد دارم که مبادا، روزی، بخواهمش!

کمی که آرامتر میشوم، با مامان تماس میگیرم.

 

گله میکند، گریه میکند، دلخور است اما صدایش

آرامشبخش است.

با وجود تمام دلخوریهایی که از خانوادهام دارم،

نمیتوانم دوستشان نداشته باشم.

اصرار میکند که دم عیدی، ماجرای قهر را فیصله

بدهم و سر خانه و زندگی ام برگردم.

 

میگوید خوبیت ندارد که اولین عید نوروز زندگی

مشترکمان را، تنها سر سفرهی هفتسین باشم و من با

خودم میگویم، دل خوش سیری چند؟

اما وقتی میفهمد مرغم یک پا دارد میگوید دعا

میکند که خدا کمی عقل به من بدهد.

امیدوارم دعایش در حقم گیرا باشد، گیرا باشد و عاقل

شوم که خودم را از بند این ازدواج رها کنم و مستقل

زندگیام را بسازم.

وقتی تماس را قطع میکنم، کمی آرامتر شدهام.

تا ده شب، تنها گوشه ی مبلی میان تاریک و روشن

خانه، خیره به یک نقطه ماندهام.

خیلی با خودم فکر کردهام، هزار تصمیم مختلف

گرفتهام تا برای روزهای آیندهام برنامه بچینم اما با

خودم میگویم نه، عملی نمیشود.

ناامید و دلبریده بودم، حالا انگار وخامت حالم بدتر

هم شده.

کاش به حرف ایرج گوش بدهم و تحت درمان قرار

بگیرم.

 

 

مغز من به خود ی خود خوب نمیشود، شاید بهتر باشد

دست به دامن قرصهای رنگارنگ آرامبخش شوم.

 

“علیرضا”

همان شب وقتی به خانه برگشتم، به پدر و مادر

گفتهبودم که لیلیان در خانهی داییاش هست، پدر

گفتهبود میرودند و پا در میانی میکنند اما خودم

مانعشان شدم.

روی قول ایرج حساب باز کردهام.

طی این روزها هم، همچنان نگار به این خانه رفت و

آمد داشته و من نهایت سعیم را کردهام که از بعد

شنیدن حرفهای آن روزش در هجره، با او روبهرو

نشوم.

مهدی را در آغوش گرفته ام و پسرکم مثل تمام این دو

سه هفته که بدون لیلیان گذراندیم، بی حوصله سر به

قفسه ی سینه ام چسبانده و پستانکش را میمکد.

 

به مادر نگاه میکنم که تلاش میکند رطوبت

چشمهایش را بدون اینکه من و پدر متوجه شویم

بگیرد و بعد دو قاب عکس از نرگس و امیررضا را

کنار هفتسینی که روی میز چیده میگذارد و صدای

آه کشیدن پدر را میشنوم.

دلتنگ هردوشان هستم و ناخواسته پارسال، این موقع

را، به یاد میآورم.

صدای خندههایمان در گوشم میپیچد و سعی میکنم با

کشیدن چند نفس عمیق از شر بغضی خفه کننده رها

شوم.

کاش میشد بعد از تحوی ل سال با او تماس بگیرم اما

نمیدانم چه واکنشی خواهد داشت.

فقط این را میدانم در اولین سالی که دو عزیز از

دست رفته دارم، نمیخواهم بار دلتنگی را هم به دوش

بکشم.

دنبال بهانهای برای دیدنش میگردم.

***

” لیلیان ”

 

زانوهایم را بغل گرفته ام و خیره به صفحه ی تلویزیون

که ویژه برنامه ی تحویل سال را پخش میکند، نگاه

میکنم.

ایرج میگوید:

– لااقل صداش رو زیاد کن، چیزی میشنوی؟

سر بالا میاندازم.

– نه، ولش کن، حوصله ندارم.

میگوید:

– میشه گوشیات رو بدی چندتا پادکست روی لپتاپ

دارم برات بریزم؟ حال خوب کنه.

 

باز هم بی تفاوت شانه بالا میاندازم، چه چیزی

میتواند حال من را خوب کند؟

– همونجاست خودت بردارد.

بالای سر من که کنجی در خود جمع شدهام میایستد و

میگوید:

– قفلش رو باز کن برات فایل جداگانه بسازم.

بی چون و چرا حرفش را گوش میدهم و کمی بعد

گوشیام را به دستم میدهد و هیجانزده میگوید:

– یه ساعت دیگه سال تحویله، پاشو، پاشو هفتسین

بچینیم.

چپ چپ نگاهش میکنم.

 

– حوصله ندارم.

اما اگر بخواهم با خودم روراست باشم، بیشتر

بیحوصله بودن، دلتنگم!

 

مقابلم میایستد و مجبور میشوم برای دیدنش سر بالا

بگیرم.

سوالی نگاهش میکنم و میگوید:

– بلند شو دیگه لیلی، چهقدر لوسی تو دختر.

آه میکشم.

– ای بابا، هفتسین بچینیم که چی بشه؟

الان با یه ساعت بعد چه فرقی داره اصلاا؟

 

مردم الکی گندهاش کردن.

مثلا ا زندگی نکبتزدهی من بعد از تحویل سال یهو از

این رو به اون رو میشه؟

دست جلو میآورد تا دستش را بگیرم و بایستم.

کلافه نچی میکنم، میایستم و او با خنده میگوید:

– تو وایب منفی داری عزیزدلم، قرار نیست مردم با

همین شادیهای کوچیکشون هم کیف نکنن که.

هفتسین چیدن بهم یه حال خوب میده، حتی همهی

این سالها که به قول خانومجون خدابیامرز وسط بلاد

کفر بودم، میچیدم.

بیا یه کم سلیقه به خرج بده ببینم با چیز میزایی که

توی خونه داریم چیکار میکنی.

به حرفش گوش کردهام و حالا خیره به هفتسین روی

میز شدهام.

قطره اشکی از چشمم سر میخورد، صدایم میزند:

 

– حالت خوبه لیلی؟

ناخنهای کوتاه شدهام را کف دستم فرو میکنم و

میگویم:

– یعنی حال مهدی خوبه؟

روم نمیشه به حاج خانوم زنگ بزنم بپرسم.

– حتم اا خوبه دیگه، تو بهش فکر نکن.

بینیام را بالا میکشم.

– چه طور میتونی انقدر بیاحساس باشی ایرج؟

– بیاحساس نیستم، منطقیام.

 

 

تو هم قراره جدا بشی، مادر اون بچه هم نیستی، الکی

فکرت رو درگیرش نکن.

نمیتوانم بگویم نگران سلامتی آن نامرد هم هستم.

زبانم را محکم میان دندانهایم فشار میدهم تا حرف

اضافی نزنم.

بیذوقتر از تمام سالهای عمرم، منتظر شنیدن صدای

توپ میمانم.

خجالتآور است که با خودم فکر میکنم کاش میشد

برای تبریک گفتن سال نو پیامی بدهد یا زنگی بزند.

*****

“علیرضا”

سال که تحویل میشود، دیگر دلم طاقت نمیآورد.

به طبقهی بالا میروم، شمارهی ایرج را میگیرم، پس

از تبریک و احوالپرسی میگویم:

 

– راستش مَهدی خیلی بیتابی میکنه، میخواستم

بیارمش یکی دو ساعتی پیش لیلیان بمونه.

سکوتش کمی طولانی میشود که میگویم:

– الو، ایرج خان؟

جواب میدهد:

– باشه بیارش سید، فقط اینکه عذر میخوام، خودت

نیا بالا، من میام پایین پسرت رو میگیرم.

بدجوری در ذوقم میخورد، اما قبول میکنم و تماس

را قطع میکنم.

سمت کمدم میروم و با وسواس لباسهایم را زیر و

رو میکنم.

نمیدانم چرا مثل پسرهایی که در دوران بلوغ به سر

میبرند، هیجان زده شدهام؟!

چرا تپشهای قلبم زیاد شده؟

 

چرا امشب اینطور دلتنگش هستم؟

و اعتراف میکنم تنها دعایم لحظهی سال تحویل،

برگشتن او بود اما نه فقط بهخاطر مهدی، بلکه حال

خودم هزار برابر بدتر از پسر کوچکم که بهانه

کردمش شده!

 

پایین میروم، مادر و پدر با کنجکاوی نگاهم میکنند،

مهدی را بغل میکنم و مادر دیگر طاقت نمیآورد و

میپرسد:

– کجا میری علیرضا؟ خونهی خاله؟

با مکث جواب میدهم:

– نه، میخوام مهدی رو ببرم لیلیان ببیندش.

 

میبینم که لبخند به لب مادر میآید و میگوید:

– خوب کاری میکنی، اول ساله اختلافاتونو کنار

بذارید.

میگویم:

– مادر، فقط میخوام مهدی ببیندش شاید از

بیقراریاش کم بشه.

پدر چشم از تلویزیون جدا میکند، نگاهی معنادار

سمتم میاندازد و میگوید:

– فقط بیقراری مهدی؟ با دل خودتم رودروایسی

داری؟ خب برو زنتو ببین، چهار تا قربون صدقهاش

برو، بلکه دلش نرم شد برگشت سر خونه و

زندگیاش.

 

نمیذاری ما بیایم باهاش حرف بزنیم، لااقل خودت یه

کاری کن.

مهدی را در آغوشم جابهجا میکنم، چشم آرامی

میگویم و وقتی میخواهم از در خارج شوم، صدای

زنگ خوردن تلفن و همزمان صدای مادر را میشنوم

که خطاب به پدر میگوید:

– لیلیانه، حتم اا زنگ زده عیدو تبریک بگه.

پیش از اینکه وارد پاگرد پلهها شوم میگویم:

– درمورد اینکه من دارم میرم اونجا چیزی بهش

نگید لطف اا.

از پلهها سرازیر میشوم، داخل پارکینگ میروم.

مهدی را روی صندلی مخصوصش مینشانم و خودم

هم پشت فرمان جای میگیرم.

 

“لیلیان”

با مامان و لهراسب صحبت میکنم و سال نو را

تبریک میگویم اما بابا انگار ناراحتتر و دلخورتر از

آن است که بخواهد چند کلامی حتی از پشت تلفن با

من صحبت کند.

تماس را قطع میکنم و شمارهی خانهی حاج سید

میرحسن را میگیرم.

با حاج خانم صحبت میکنم و حال مهدی را میپرسم

که میگوید:

– طفلکم زبون نداره که بگه مادر، ولی معلومه دلش

برات تنگ شده، لاغر شده الهی بمیرم براش، این چند

شب خیلی نا آروم بوده.

انگار با شنیدن این حرف کسی به قلبم چنگ میاندازد،

یا نه، بدتر از آن،

 

انگار چاقویی زهرآلود را میان قلبم فرو میکنند،

بغض پا بیخ گلویم گذاشته و نمیفهمم چهطور با حاج

سید صحبت میکنم و تماس را خاتمه میدهم.

اما به محض قطع کردن، دیگر جلوی خودم را

نمیگیرم و برای هزارمین بار از دلتنگی برای آن

کوچک دوست داشتنی ضجه میزنم.

 

“علیرضا”

حالا که سال تحویل شده، شلوغی خیابانها هم کمتر

شده.

همینطور که پشت فرمان هستم، چشم میان مغازههایی

که باز هستند میچرخانم.

نگاهم روی نقرهفروشی قفل میشود.

ماشین را کناری میکشانم و مهد ی خواب و بیدار را

بغل میکنم و پایین میروم.

 

کمی به ویترین نگاه میکنم و از فروشنده راهنمایی

میخواهم.

در نهایت دستبند ظریفی با سنگهای کوچک یشم،

چشمم را میگیرد.

حالا کادویی که نمیدانم به عنوان عیدیست یا شاید هم

درخواستی برای آشتی کردن را در زیپ جلویی ساک

مهدی میگذارم و سمت خانهی ایرج راه میافتم.

“لیلیان”

آنقدر اشک میریزم که چشمهایم به سوزش میافتد.

ایرج هم مثل همیشه لیوانی آب مقابلم میگذارد اما بر

عکس همیشه اینبار سکوت نمیکند و میگوید:

– خودت خسته نشدی انقدر گریه کردی؟

نفس نفس میزنم.

 

– آخه دلم براش خیلی تنگ شده.

نگاهش را از گوشیاش جدا میکند و با چشمهایی

تنگ شده خیرهام میشود.

– برای مهدی دیگه؟

فور اا هم مقابل او و هم مقابل مغز و قلب خودن جبهه

میگیرم و میگویم:

– آره، معلومه که برای مهدی، جز اون دلتنگ کی

میشم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x