رمان لیلیان پارت ۵۷

4.1
(37)

 

 

 

میشوم یا نه، خودش پایین میرود و کمی بعد،

عصبیتر برمیگردد و سوار ماشین میشود.

آرام و طوری که انگار با خودش حرف میزند

میگوید:

– همین مونده بود شوهر خالمون به ریشمون بخنده،

حالا نوبت زن دایی فرجه! ای خدا بگم چیکارت کنه

لیلیان.

بدون اینکه سمتش بچرخم و نگاهش بکنم میگویم:

– خب نرو، تا جایی که میدونم لیلیان اونقدری با

اقوامتون صمیمی نیست که توی چنین شرایطی بخواد

بره خونشون.

سکوت میکند و ادامه میدهم:

– آدرس دوستی، رفیقی، کسی که باهاش صمیمی باشه

رو نداری؟

استارت میزند و میگوید:

– قبل از دوستهاش که زیاد هم نیستن، بهتره یه سر

بریم خونهی ایرج بریم.

– بعید میدونم اونجا هم باشه، این مدت هربار که

ایرجخان زنگ زد باهاش صحبت کنه از زیرش در

میرفت، حتی یکی دو بار هم دعوتمون کرد که

شاکی دست روی فرمان میکوبد و میگوید:

– چیکارش کردی سید؟ چی کار کردی باهاش که از

این رو به اون رو شد؟

 

زمانی که زنت شد هم حال روحی خوبی نداشت، اما

وقتی اومد توی خونهات، تمام این چندماه، هر سری

که دیدمش داغونتر از سری قبل بود!

من قبول دارم که خراب کردهام، قبول دارم به حجم

عظیمی از این رابطه گند زدهام، اما متقابلا ا جبهه

میگیرم و میگویم:

– من شوه ر بد، باشه، قبول، هرچی شما میگی

درسته.

اما خودت چی؟ از وظیفه ی برادری که به گردنته

چه قدرش رو خوب انجام دادی؟

دردش رو به من نمیگفت، خب شما ازش میپرسیدی

مشکلش چیه!

حواس من نبود بهش، حواس شما بود؟

سکوت میکند و ادامه میدهم:

 

– نه حواست نبود برادر من، که اگه بود، تازه امشب

نمیفهمیدی لیلیان خوش رو گم و گور کرده.

با من قهر کرد، خونهاش رو ول کرد و رفت اما چرا

باید از خونه ی پدریاش هم بیرون بزنه؟!

پاسخ تمام حرفهایم را با یک نفس کشدار میدهد و

زیرلب میگوید:

– خدا منو لعنت کنه، لعنت.

 

” لیلیان “

کش موی قرمز رنگی که چند دانه ی مصنوعی انار با

رشته هایی طلایی از آن آویزان است و لهراسب آن را

برایم خریدهبود، میان انگشتهایم تکان میدهم و

نگاهش میکنم.

 

فکر میکنم، به رفتارهای اخیری که از خانوادهام

دیدهام.

دلم از لهراسب بدجوری گرفته، انتظار اینطور طرد

شدن را، حداقل از جانب او نداشتم.

هرچند که میدانم خصوصیات اخلاقیاش زیادی شبیه

باباست، اما باز هم هرچه باشد، نمیتوانم دل لعنتیام

را توجیه کنم.

هر ساعتی که میگذرد، حالم بدتر میشود.

دلتنگی امانم را بریده، حس تحقیر شدن و

سرشکستگی، نفرت از جنسیتم، از زن بودنم، از تحت

سلطه بودنم باعث شده دردی را متحمل شوم که حتی

نمیتوانم درکش کنم!

نمیتوانم دقیق اا بازگو کنم مرگم چیست اما فقط این را

میدانم که ناامیدم، زیادی هم ناامیدم و از طرفی هم

این حس مزاحمت آزارم میدهد.

ایرج لپتاپش را کنار میگذارد، عینکش را از چشم

برمیدارد و رو به من میگوید:

 

– چیه باز؟ کشتی هات غرق شده؟

نگاهم را به او میدوزم و میگویم:

– از شانس گند من، تعطیلات عید هم این وسط هست،

تا رسیدن دادخواست طلاق به دستش خیلی طول

میکشه، بلاتکلیفم، نمیدونم چه غلطی کنم، کجا برم،

اصلا ا یه وضعیتیه که

با نچی که میکند، سکوت میکنم.

دست به سینه مینشیند و پا روی پا میاندازد.

– این حرفهاییه که دائم داری میزنی، گفتی میخوای

طلاق بگیری، نمیری منطقی هم با همسرت حرف

بزنی، درواقع آخرین راه رو انتخاب کردی

– آخرین راه رو انتخاب کردم چون دیگه راه حلی

وجود نداره.

 

– باشه، باشه تو درست میگی، منتها از دید خودت و

با استدلال خودت.

حالا هم که این راه رو انتخاب کردی، نشین یکجا

هی ناله کن، زانوی غم بغل بگیر، شکوه شکایت کن،

انتخابته دیگه، طلاق میخوای، سختیهاش رو هم

جون بخر.

همچنان خیره نگاهم میکند تا جوابی بدهم اما با صدای

زنگ، نگاهم ناگهان سمت ساعت میرود و دلم به

شور میافتد.

 

تکان خوردن بلوزم از شدت ضربان بالای قلبم را

میبینم.

تکان دادن زبانم مثل جان کندن است اما از او که دکمه

را فشرده میپرسم:

 

– کیه؟

سمتم میچرخد و میگوید:

– لهراسب و همسرت.

میایستم و زیر شکمم تیر میکشد و سراسیمه میگویم:

– من، من میرم توی حموم، هروقت رفتن صدام کن.

دنبالم پا تند میکند و میگوید:

– فرار نکن لیلیان، از کی قایم میشی؟

وایسا

اما من که تمام قد در حال لرزیدنم، بیتوجه به او،

داخل حمام میشوم و در را هم میبندم.

 

مشتی به در میزند و میگوید:

– بیا لیلی، بیشتر گند نزن.

آرام میگویم:

– نمیام ایرج، نمیام، نمیخوام ببینمشون.

میفهمم که از اتاق خارج میشود.

فاصلهی این اتاق و سالن پذیرایی زیاد است و صداها

به گوشم نمیرسد.

 

کف دستهای خیس از عرقم را به شلوارم میکشم و

موهای باز و مزاحم ریخته شده روی گردنم را از

انتهایش میپیچانم و بالای سرم گره میزنم.

درد زیر شکمم شدیدتر میشود، تهوع ناشی از

استرس باعث میشود عق بزنم.

 

خم میشوم و چشمهایم را محکم روی هم فشار

میدهم، لعنتی! الان پس از این همه مدت عقب افتادن،

چه وقت خونریزی بود؟!

داغی و لزجی خون پریود عصبیترم میکند و آرام

کنج حمام در خودم مچاله میشوم و فکرم ناخواسته،

برای لحظاتی سمت آن شب میرود.

همان شب در رستوران، که او رفت و برایم پد

بهداشتی خرید.

همان شب که وقتی به خانه برگشتیم برایم آبجوش و

نبات آورد.

محبت بود، نبود؟! اشتباه برداشت میکردم؟

نمیدانم چه کوفتی بود که الان ذهنم سمتش کشیده شده.

نمیدانم چه بر سر هورمونهایم آمده که یادآوریاش

باعث میشود سر روی زانوهایم بگذارم و هق بزنم!

اصلا ا من چرا گریه میکنم؟

شاید، شاید اگر نگار را در خانهمان ندیده بودم، شاید

اگر اطمینانم را بهطور کامل نسبت به مردی که حالا

حتی نمیخواهم اسمش را هم به زبان بیاورم از دست

 

نمیدادم، الان خودم را به جای حبس کردن کنج این

حمام، در آغوش او زندانی میکردم!

اما نباید، م ن احمق نباید دلتنگ آغوش آن نامرد شوم.

این را به خودم دستور میدهم و اشک میریزم و

بیشتر از نگار و سیدعلیرضا، خودم را مورد لعن

قرار میدهم.

 

” علیرضا “

نگاه ایرج رو به ما دو نفر، زیادی پر تعجب است.

میخندد و میگوید:

– خوش اومدید ولی این وقت شب؟ چیزی شده؟

لهراسب با کلافگی میپرسد:

 

– لیلیان اینجاست؟

ابروهای ایرج پر از تعجب بالا میپرد و میگوید:

– این الان شوخیه؟ نصفه شبی، لیلیان اینجا چیکار

داره لهراسب جان؟

– دایی، خواهش میکنم، اگر ازش خبر داری بگو.

من میگویم:

– ایرج خان، این چند روزه با شما تماس نگرفته؟ پیامی

چیزی نداده؟

نگاهش را میانمان جابهجا میکند.

– من جدا  نگران شدم، اتفاقی افتاده؟ یعنی میگید لیلیان

چند روزه نیست و

 

نمیدانم چرا اما لهراسب ناگهان میان حرف او

میایستد و میگوید:

– باشه دایی، ببخش مزاحم شدیم، فقط اگر زنگ زد

بهش بگو برگرده.

بگو بابام امشب فهمید و چیزی نموندهبود تا سکته کنه.

بهش بگو قبل از دق دادن مامان این مسخره بازیها

رو تموم کنه، بچه که نیست، بیاد درست حرفش رو

بزنه.

من هم میایستم ایرج خطاب به لهراسب میگوید:

– اگر زنگ زد، چشم میگم اما با خودتون تماسی

نگرفته؟ از اینکه حالش خوبه مطمئنید؟

لهراسب با پوزخندی کنج لبش را میخاراند، علت

رفتارش را نمیفهمم و در جواب ایرج میگویم:

 

– با من صحبت کرد، اما این پنهون شدنش، این که

نمیدونم کجاست داره روانیام میکنه.

لهراسب با گفتن شببهخیر کوتاهی فور اا سمت در

میرود و ایرج با صدایی آرام از من میپرسد:

– سید علیرضا، قصد دخالت ندارم، اما میتونم بپرسم

لیلیان چرا خونه رو ترک کرده؟

دعواتون شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟

نمیخواهم مسئله را باز کنم و لب میزنم:

– قهرهای طولانی و آزاردهنده سردی میاره و توی

چنین شرایطی کوچکترین مسئله کافیه تا آدم منفجر

بشه.

 

لحظه ای حضور او را کنار خودم فراموش میکنم و

میگویم:

– نمیخوام از دستش بدم.

ضربهای آرام سر شانهام میزند و میگوید:

– امیدوارم درست بشه.

من هم امیدوارم، این روزها زیادی حس خفگی را

تجربه میکنم، حس خفگی ناشی از هزار و یک

بغضی که هیچوقت نباید ترک بخورند.

کاش برگردد، فقط برگردد آنوقت زمین و زمان را

برای نگه داشتنش به هم میدوزم.

 

” لیلیان “

 

ایرج ضربه به در میزند و میگوید:

– بیا بیرون، رفتن.

خدا را شکر میکنم که شلوارم مشکی ست و افتضاحی

که مطمئن اا به بار آمده دیده نمیشود.

دستی به زیر چشمم میکشم و در را باز میکنم.

چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:

– گریه کردنت دیگه برای چیه؟

من که نگفتم اینجایی، یه طوری دروغ گفتم و خودم

رو جا خورده نشون دادم که فکر میکردم هر آن

ممکنه دماغم دراز بشه.

آرام پچ میزنم:

– ببخشید.

 

حینی که از اتاق بیرون میرود میگوید:

– مجبورم دیگه، نبخشم چیکار کنم؟

حرفهای لهراسب را برایم نقل قول میکند.

دلم برای مامان میسوزد و اگر به خاطر غر زدنها و

تحت فشار گذاشتن هایشان نبود، همین حالا به خانه ی

پدریام باز میگشتم، اما میترسم با برگشتنم، اجبارم

کنند که به قول خودشان لجبازی را کنار بگذارم.

حالا ساعت چهار صبح را نشان میدهد.

از یک پهلو به پهلوی دیگر میچرخم.

از سیاهی و سکوت این ساعات وحشت دارم و

بیزارم.

با فکر به اینکه ساعت شیر خوردن مَهدیست، اشک

از گوشهی هردو چشمم سرازیر میشود.

 

 

بالشتی در آغوشم میگیرم و صورتم را در آن فرو

میبرم و از ته دلم زار میزنم.

طفل معصوم و کوچک من، روی دستهای خاله اش

گریه میکرد و من نتوانستم برای آرام کردنش کاری

کنم.

زیادی بی طاقت شدهام، مثل یک دیوانه ی افسار

گسیخته نمیدانم باید چه کار کنم که میایستم، پنجره را

باز میکنم و سرمای اواخر اسفند را به جان میخرم

بلکه کمی از التهاب درونیام کم شود.

کم نمیشود، بیشتر میسوزم، بیشتر در دلتنگی و

دلنگرانی دست و پا میزنم.

گوشیام را برمیدارم تا با دیدن عکسهایش خودم را

آرام کنم.

عکس روی صفحهام تصویر خندانش با پستانک

است،صفحه را میبوسم و گونههایم خیس میشود.

گوشی را از روی حالت پرواز برمیدارم و به محض

برگشتن آنتن، چند پیام برایم ارسال میشود.

چشمم روی نام لهراسب میرود.

 

به جان گوشت و پوست لب زیرینم میافتم.

پیامش را میخوانم که نوشته:

– کش موی قرمزت رو روی مبل دیدم لیلیان!

همون که سر شکوندن جناغ مرغ باختم و گفتی برات

بخرمش.

فهمیدم خونه ی ایرجی، صداش رو جلوی سید در

نیاوردم که شر نشه.

چیزی به بابا نمیگم، اما فعلا ا.

پس خودت با زبون خوش برگرد، میخوای قهر

بمونی، باشه، ولی برگرد خونه ی خودمون.

نمون خونه ی ایرج، میخوای آبرومون بیشتر از این

بره؟

فردا ساعت ده صبح میام دنبالت.

با بیچارگی روی زمین مینشینم.

چرا رفتن به خانه ی پدری چیزی شبیه به عذاب شده؟

چرا نمیدانم راه و کار درست چیست؟

 

مگر من جز یک زندگی نرمال چه میخواستم؟

خودم را در آغوش میکشم و از فروغ زمزمه میکنم:

– میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانهی خویش

به خدا میبرم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

پلک بر هم نگذاشته ام و ساعت از هفت صبح گذشته.

میایستم تا به آشپزخانه بروم و صبحانه را آماده کنم.

معمولا ا ایرج این ساعت بیدار میشود و تا ساعت

چهار با لپتاپ کار میکند.

 

از اتاق خارج میشوم و او را میبینم که حاضر و

آماده برای بیرون رفتن است.

همانطور ایستاده لقمهای در دهانش میگذارد و

میگوید:

– صبح بهخیر، باز نخوابیدی؟

با حس سردرد و خستگی وحشتناک لب میزنم:

– نه نخوابیدم. جایی میری؟ زود میای؟

– هوم.

به دیوار کنار آشپزخانه تکیه میزنم و میپرسم:

– نمیگی کجا میری؟

 

بدون اینکه مستقیم نگاهم کند میگوید:

– بیرون دیگه.

میفهمم که دوست ندارد جواب بدهد و مسیر صحبت

را هم تغییر میدهد و میگوید:

– لیلی اگر سختته که بخوای زیر نظر من تحت

درمان قرار بگیری، از یکی از دوستانم برات وقت

میگیرم.

این بیخوابی از پا درت میاره، در ضمن فقط

بیخوابی نیست، مشکلاتت یه کم داره فراتر از این

میره.

بی حوصله موهایم را که به سرم زده کوتاه کنم، کنار

میزنم و آهی میکشم و میگویم:

 

– ای بابا ایرج، چی توی این زندگی درسته که

بیخوابی و پر خوابیام باشه؟

کلافه با گوشهی چشم نگاهم میکند.

– باید از یه جا شروع کنی دیگه، اول هم از رو به راه

کردن خودت.

بی ربط میگویم:

– لهراسب فهمیده اینجاام، دیشب پیام داده بود که

امروز میاد دنبالم.

لحظهای جا خوردنش را میبینم اما میگوید:

– تو تا هر وقت بخوای میتونی بمونی، مجبور هم

نیستی با لهراسب بری.

 

لب ور میچینم و سرم را پایین میاندازم.

– نمیخوام بیشتر از این درگیرت کنم و برات دردسر

بسازم.

میرم باهاش.

سکوتش که طولانی میشود نگاهش میکنم و میگوید:

– خودم زنگ میزنم بهش و ازش میخوام چند روز

بیشتر اینجا بمونی.

خودم هم متوجه میشوم که چشمهایم برای ثانیهای

برق میزند و میگویم:

– واقعاا؟

لبخندی میزند.

 

– آره.

– بابام چی؟

– یه کاریاش میکنم لیلی، غصه نخور تو.

فعلا ا.

پیش از خروجش از خانه میگوید:

– صبحونه بخور حتماا، باز غش و ضعف نکنیها.

نمیدانم اگر این روزها او نبود، چه میکردم؟

 

” علیرضا “

 

متعجب از اینکه این ساعت از صبح، ایرج چه کاری

با من دارد، تماس را وصل کردم و وقتی پرسید کجا

میتوانیم همدیگر را ببینیم، آدرس هجره را دادم.

فقط خدا خدا میکنم که نخواهد شروع به نصیحت کند

که باوجود بیخوابی چند شب گذشته، اصلا ا حوصله

ندارم و امیدوارم خبری از لیلیان داشته باشد.

حالا نگاهی به ساعت مچیام میاندازم.

نه و نیم صبح است و باید تا ساعت یازده برای تحویل

دادن چند تابلو فرش دستباف به هتلی که با آن قرارداد

بستهام بروم.

هجره شلوغ شده و از شانس خوب من! پدر هم نیامده

و من برای چندمین بار با خودم فکر میکنم که این

روزها تعمد اا کمتر به هجره میآید تا مسئولیت من را

بیشتر کند.

دست راستم را مشت کرده و باز و بسته میکنم.

انگار بیخوابی و فکر و خیال قصد دارد تک تک

اعضای بدنم را مورد حمله قرار دهد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x