رمان لیلیان پارت ۶۲

4.3
(42)

 

 

 

میکرد!

 

ناباور و هیستریک میخندم و سری به چپ و راست

تکان میدهم و با جملهی نگار، عملا ا در بهت و ناباور

غرق میشوم.

– پسرخاله، ازدواج شما که با عشق نبوده! یعنی میگم،

قبلش که علاقهی شدیدی به هم نداشتید، یه ازدواج

احتمالا ا از سر اجبار بوده، طلاق دادنش انقدر سخته؟!

چه میگویند این مادر و دختر معلومالحال؟

 

مغزم آنقدری داغ شده است که دیگر نخواهم مراعات

کنم، چشم میبندم و دهان باز میکنم و میگویم:

– فقط دهنت رو ببند و یک کلمه ی دیگه هم حتی حرف

نزن!

 

اما او انگار کاملا ا جمله ام را نشنیده میگیرد که ناگهان

با صدای بلند زیر گریه زده و میگوید:

– واقعاا، واقع اا انتظار چنین رفتاری رو از شما نداشتم

سید علیرضا.

گریه اش اوج میگیرد و بی توجه به او سمت در

میروم که سمتم پا تند میکند و مقابلم با فاصله ی کمی

میایستد.

خاله میگوید:

– دستت درد نکنه، واقع اا دستت درد نکنه که خوب

حرمت فامیلی و همخون بودنمونو نگه داشتی.

 

جوابش را نمیدهم و میخواهم از کنار نگار بگذرم و

در را باز کنم که یک قدم نزدیکتر میشود و درست

مقابل تنم میایستد و لب میزند:

– تو رو خدا وایسا پسرخاله.

نگاه از او میدزدم و حرصی لاالهالاالله را زمزمه

میکنم و میگویم:

– برو کنار نگار خانوم، برو کنار، به حد کافی امشب

شنیدم.

اما او قدمی جابه جا نمیشود و به ناچار من کمی

فاصله میگیرم و نگار با گریه تقریب اا جیغ جیغ میکند

و میگوید:

– این چند ماه هر خواستگاری که اومده دم در این

خونه رو رد کردم.

 

ابروهایم بالا میپرد و پیش از اینکه چیزی بگویم

ادامه میدهد:

– همین چند روز پیش، مادر لیلیان زنگ زد.

برادر لیلیان میخواست پا پیش بذاره برای

خواستگاری ولی سفت و سخت گفتم نه! میدونی چرا

پسرخاله؟ به خاطر شما!

چند ثانیه از فرط تعجب چیزهایی که شنیدم، نمیدانم

چه بگویم و بعد سمت خاله میچرخم و میگویم:

– اولا ا که خدا به لهراسب رحم کرده

خاله میخواهد داد بزند که دست مقابلش میگیرم و

میگویم:

 

– دوماا، مگه من به دختر شما وعده دادم؟ منی که

متاهلم، منی که توی گوشه ای ترین نقطه ی ذهنم هم به

ایشون فکر نکردم، مقصر رد کردن خواستگاراشم؟!

 

خاله دیگر طاقت نمیآورد و داد میزند:

– چرا خدا به لهراسب رحم کرد؟ دختر به این نجیبی

کجا گیرش میاد؟

پوزخندی صدا دار میزنم.

– معنی نجابت اینه؟! که هوار بشی روی زندگی

کسی؟!

که بگی زنت رو طلاق بده یا نه، اگر نخواستی طلاق

هم نده، کنارش من رو صیغه کن؟!

 

بلند میخندم و میگویم:

– الحمدلله که معنیاش رو فهمیدم.

تعلل نمیکنم و بدون اینکه بخواهم به صحبتهایشان

گوش بدهم، دستگیرهی در را پایین میکشم و فور اا

بیرون میروم.

سوار ماشین میشوم و با سرعت زیاد راه میافتم.

شیشه های دو طرف ماشین را پایین میدهم، بلکه

بتوانم کمی راحتتر تنفس کنم.

هنوز نمیتوانم باور کنم چه حرفهایی شنیدهام.

آنقدری آشفته هستم که مسیر خانه را پیش نگرفته ام،

نیاز دارم جایی بروم تا کمی آرام شوم.

ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.

حالا که سال تحویل شده، خیابانها دیگر زیاد شلوغ

نیست.

از داخل بازار، سمت امامزاده صالح میروم.

 

به محض اینکه پا در صحن میگذارم و چشمم به گنبد

و گلدسته ی فیروزهای رنگش میافتد، ناگهان آرامشی

به دلم سرازیر میشود و حالا میتوانم دست از فکر

کردن به حرفهای خاله و دخترش بردارم.

وضو میگیرم، داخل میروم و زیارت میکنم اما

ترجیح میدهم نماز زیارت را در صحن بخوانم.

این خنکی هوای آخرشب دلچسب است.

سلام نماز را که میدهم، لیلیان پیش چشمهایم میآید.

گوشی را در دستم میگیرم و نمیدانم کار درستیست

یا نه، اما میخواهم حالا که اینجا نشسته ام، پیش از

اینکه بخواهند در امامزاده را ببندد و مجبور به رفتن

شوم، به او پیام بدهم.

دل به دریا میزنم و برایش مینویسم.

– سلام، سال نو مبارک، خوبی؟

 

 

“لیلیان”

مهدی در آغوشم خوابیده، دستم خواب رفته و گزگز

میکند اما دلم نمیآید روی تخت بگذارمش و دست از

تماشا کردنش بردارم.

برای تکتک اجزای صورتش جان میدهم.

دوست دارم دانه به دانهی مژهها و ابروهایش را

ببوسم.

گونهام را به گونهی تپلش میچسابم و چشم میبندم و

عمیق نفس میکشم.

باز هم فکرهای تکراری در سرم، از سر گرفته

میشوند اما میانشان، ذهنم دوست دارد به آن جعبه

سرک بکشد.

تلاش دارم حواس خودم را پرت کنم.

شاید حق با ایرج است، شاید بهتر است همبن مسیری

را که پیش گرفته ام را تا انتها بروم.

شاید الان هم نباید سر کیف مهدی بروم و باز آن جعبه

را در دست بگیرم اما گویا بدن من، تمام و کمال از

 

 

مغزم فرمان نمیگیرد که میایستم و سراغ آن ش ی

کوچک میروم.

با تردید برمیدارمش، مهدی را کنار خودم روی تخت

میگذارم و دیگر یا کنجکاویام مقابله نمیکنم و درش

را باز میکنم.

دستبند ظریفی با سنگهای یشم.

نمیدانم این کارش را پای چه چیزی بگذارم.

عیدی محسوب میشود یا هدیهای برای عذرخواهی؟

لبخندی ریز و کوچک میآید که کنج لبم جان بگیرد

اما ناگهان چیزی در سرم فریاد میکشد، خیانت،

نگار، بیماری، طلاق.

چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم و به این فکر

میکنم که تا بهحال میدانستم انقدر احمق هستم؟!

احمق هستم، که اگر نبودم، الان نباید چیزی شبیه به

دلتنگی، ته دلم، تکان میخورد.

اگر نبودم، نباید به او فکر میکردم، نباید نگران

بیماریای که ایرج آنطور مطمئن درموردش حرف

زده بود میشدم.

 

لعنتی به بُع د احمق وجودم میفرستم و دستبندی که

نمیتوانم دوستداشتنی بودنش را انکار کنم، سر

جایش در جعبه برمیگردانم.

سمت مهدی به پهلو میچرخم و دست کوچکش را در

دستم میگیرم و نمیخواهم حتی یک لحظهی دیگر هم

به سیدعلیرضا فکر کنم و درست در همین لحظه با

صدای لرزش کوتاهش، چشمم به پیام دریافتیام از او

میافتد.

نباید ذوق زده شوم، نباید قلبم عادی نواختن را از یاد

ببرد، نباید دلخوری بزرگم را از یاد ببرم اما نمیدانم

چرا با لبی که میلرزد و به لبخند باز شده، برای

صدمین بار پیامش را میخوانم که نوشته:

– سلام، سال نو مبارک، خوبی؟

 

پاسخ دادن به این پیامک پنج کلمه ای مگر چه قدر نیاز

به فکر کردن دارد؟

 

یک دنیا حرف دارم اما زبان گفتنش را نه، ندارم.

پس از کلی کلنجار رفتن با خودم مینویسم:

– سلام، همچنین، ممنونم.

و پیش از پشیمان شدنم، ارسالش میکنم.

گوشی را بیصدا میکنم تا اگر جوابی داد متوجه نشوم

و دوست دارم چشمهایم را وادار به خوابیدن بکنم بلکه

مغزم خاموش شود اما موفق نمیشوم.

لعنتی به خودم که طاقت نمی آورم گوشام را چک

نکنم میفرستم و برمیدارمش.

جواب داده:

– زنگ بزنم حرف بزنیم؟

دلم از هیجان و ترس و سردرگمی در هم میپیچد.

من چه مرگم شده؟ باید غرورم را حفظ کنم.

 

عزت نفسم مهمتر از این هیجان مسخره است که در

جوابش مینویسم:

– نه.

بلافاصله پاسخ میدهد:

– لیلیان، داری زیاده روی میکنی، چند روز دیگه

قراره طولش بدی تا برگردی؟

بذار حرف بزنیم، حلش کنیم.

اشکهایم را پاک میکنم و مینویسم:

– ولی بعضی چیزها حل شدنی نیست.

بعضی چیزها قابل بخشیدن نیست.

دستم را مقابل دهانم میگذارم تا صدای گریهی اوج

گرفتهام مهدی را بیدار نکند.

 

منتظر دریافت جوابش میمانم اما او به جایش زنگ

میزند و آنقدر مردد بین پاسخ دادن و نماندن میمانم

تا تماس قطع میشود.

پنج بار دیگر هم زنگ میزند و من جوابی نمیدهم.

جوابی نمیدهم چون به خودم اعتراف میکنم که با

دیدن مهدی مردد شدهام.

نمیدانم، شاید هم مهدی فقط بهانهام باشد، شاید دلیل

اصلی اینکه پای رفتنم از زندگی مشترکمان لغزیده،

مریضی او باشد.

شاید حالا که از حالش با خبر شدهام، بخواهم بیشتر

فکر کنم.

هر کسی لایق یکبار بخشیده شدن هست، نیست؟

چرا هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر گیج میشوم؟

خدایا راهی پیش پایم بگذار تا از این سردرگمی خارج

شوم.

 

 

ایرج بالای سرم ایستاده و میگوید:

– پاشو لیلیان، هفت روز از عید گذشته، تو کل این

هفت روز رو از روی تخت بلند نشدی.

زخم بستر میگیری.

بدون اینکه خوابالود باشم، پتو را روی سرم میکشم و

میگویم:

– تو هم که کلا ا یا سرت تو گوشیه، یا داری آروم آروم

پای تلفن با یکی حرف میزنی، من رو چیکار داری

ایرج؟

نچی میکند، پتو را از روی سرم میکشد و میگوید:

 

– از همون صبح روز یکم که بچه رو تحوی ل باباش

دادم شدی برج زهرمار.

یه کم برای جلسات مشاوره میل نشون نمیدی،

همکاری نمیکنی.

بغضم را جمع و جور میکنم و میگویم:

– برج زهرمار نشدم، فقط دلتنگم و

سکوت میکنم و ادامه نمیدهم که لبهی تخت مینشیند

و میگوید:

– و چی؟

شانه بالا میاندازم.

– و سردرگم.

 

میگوید:

– میخوای بریم یه دوری بزنیم؟ شاید حال و هوات

عوض شه؟

سری به چپ و راست تکان میدهم.

– نه، دوست داشتم برم خونه ی ماماناینا، که بهم گفت

بابا گفته بدون شوهرت نیا!

میگوید:

– پس پاشو بریم یه طرفی، منم خسته شدم توی خونه.

دنبال بهانه میگردم، در ذهنم همه چیز را بالا و پایین

میکنم.

چه بگویم تا کمتر مشخص شود دلم بهانه ای جز

ناراحتی از حرف بابا و دلتنگی مهدی را دارد.

 

میگویم:

– ام، چیزه، کاش زنگ بزنم، یعنی خودم نه، شما

زنگ بزنی بهش

چشم تنگ میکند.

– به کی؟

پوست لبم را میجوم.

– به سید دیگه!

– آهان، خب که چی بشه؟

نگاه میگیرم.

 

– مهدی رو بیاره ببینمش.

– که هوایی بشی؟ ولش کن من زنگ نمیزنم.

نفسم را بیرون میدهم.

– باشه مهم نیست، خودم میزنم.

 

کمی خیره نگاهم میکند و بعد شانه بالا میاندازد.

– خود دانی، من حرفهام رو بهت زدم، راهنماییات

کردم، فکر نکنم بیشتر از این اجازهی دخالت داشته

باشم.

هرطور مایلی، هرکاری دوست داری بکن.

 

میایستد و من هم روی تخت نیم خیز میشوم و

میگویم:

– ایرج، خب اینجوری با ناراحتی نگو دیگه.

جواب میدهد:

– ناراحت نیستم، اصلا ا به من ربطی نداره لیلیجان.

من که حتی قرار نیست مدت زیادی ایران بمونم بهتره

بیشتر از این

میان حرفم میگویم:

– تو رو خدا با دلخوری حرف نزن.

لبخندی کمرنگ میزند.

 

– دلخور چرا؟ فقط نگران آیندتم، همین.

اما حالا فکر میکنم اینکه دلتنگ خودشی یا بچش،

چیزیه که دیگه نباید توش دخالت کنم.

پاسخی ندارم و فقط در سکوت نگاهش میکنم که از

اتاق خارج میشود.

پیش از اینکه باز در فکر و خیال و دو دلی برای

تصمیم گیریام غرق شوم، راه رفته را برمیگردد و

میگوید:

– فقط یک چیزی بهت میگم لیلی

منتظر نگاهش میکنم.

 

– دختربچه نیستی که ندونی با خودت چند چندی،

بچه اش رو بهونه نکن، حداقل با خودت روراست

باش.

تنهایم میگذارد، حرفش را برای خودم حلاجی میکنم.

یکی دو ساعت در اتاق راه میروم، مینشینم، دراز

میکشم، اما میفهمم چیزی که ذهنم را مشغول کرده

فقط مهدی نیست.

حقیقت این است که دوست دارم ببینمش و حداقل از

حالش باخبر شوم.

نمیدانم اسم این حس را چه میشود گذاشت، دلتنگی؟

ولی چرا من باید به طرز احمقانهای دلتنگ مردی

باشم که تعداد روزهای خوش و بدون بحث و دغدغهام

کنارش، به اندازهی تعداد انگشتان یک دستم هم نبوده.

ماجرای نگار برایم تیر خلاص این رابطه محسوب

میشد اما پیش از آن هم کم اختلاف نداشتیم.

از آن رابطه ی لعنتی که منجر به بستری شدنم شد

گرفته، تا آن رو ز نحس و اصرارش به باردار بودن

من.

 

من نباید دلتنگ این مرد باشم.

من نباید بخواهم که کمک به درمانش کنم اما به طرز

احمقانه ای منطقی بودنم را از دست دادهام.

تردید را کنار میگذارم، گوشی را برمیدارم و

شمارهاش را میگیرم.

 

“علیرضا”

مادر تلاش میکند کمی از فرنی را به مهدی که به

شدت بدقلق شده بخوراند.

اما پسرم جیغ میکشد، دست و پایش را تکان میدهد،

لبهایش را محکم روی هم میگذارد و سرش را عقب

میبرد.

خستگی و بیحوصلگی را در صورت مادر میبینم که

خم میشوم و مهدی را برمیدارم و میگویم:

 

– خودتونو اذیت نکنید مادر، نمیخوره دیگه.

با صدایی لرزان جواب میدهد:

– این بچه ضعیف شده، پوست و استخون شده.

یک روز هم کنار لیلیان موند فقط بیشتر هوایی شد.

من دیگه طاقت گریههاشو ندارم به خدا قسم سید علی.

جیگرم پاره پاره شده براش.

پدر هم انگار منتظر شنیدن همین حرفهاست که

عصبی میگوید:

– من دیگه به حرف تو گوش نمیدم علی.

اگه خودت قرار بود یه کاری کنی که تا الان کرده

بودی.

دست رو دست گذاشتی که چی بشه؟

اصلا ا یه کلام به لیلیان گفتی برگرد؟

 

ازش خواهش کردی؟

در حالیکه تلاش دارم مهد ی بیقرار را آرام کنم

میگویم:

– پدر جان، داییاش گفته صبر کنم تا

میان حرفم داد میزند:

– تا چی؟ معجزه بشه؟

میگوید:

– اصلا ا نه به خاطر تو نه به خاطر زنت، من فقط

به خاطر مهدی خودم میرم خونه ی داییاش.

آدرسشو بده باباجان

 

کلافه از این بحثهای تکراری و هرروزه میخواهم

مخالفت کنم و مانعش شوم اما صدای زنگ گوشیام و

دیدن اسم لیلیان روی صفحه آنقدر متعجبم میکند که

برای لحظهای چشمهایم گرد میشود.

متوجه نگاه کنجکاوشان میشوم و میگویم:

– لیلیانه!

مادر فور اا میگوید:

– خب سریع جواب بده تا قطع نکرده.

مهدی را به مادر میدهم، سمت اتاق میروم، در را

میبندم و آیکون سبز را لمس میکنم و جواب میدهم:

– سلام

 

او اما سکوت کرده، چیزی نمیگوید، حتی شک میکنم

که نکند تماس قطع شده، نگاهی به صفحهی گوشی

میاندازم.

– الو، لیلیان

آرام میگوید:

– سلام

با شنیدن صدایش پس از این مدت، ناخواسته لبخندی

روی لبهایم جان میگیرد و میپرسم:

– خوبی؟

باز هم مکث میکند.

– مرسی.

 

متوجه میشوم انگار حالا که تماس گرفته، نمیداند

باید چه بگوید، انگار ذهنش آشفته است و این را خوب

میفهمم که میگویم:

– تعطیلات خوبه؟ خوش میگذره؟

صدای پوزخند کوتاهش را میشنوم.

میگویم:

– میخوای حرف بزنیم؟

میتوانم صورتش را تصور کنم که الان چه حالتی

دارد.

– من میخواستم، میخواستم که

 

– چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zeinab
6 ماه قبل

کاری ندارم که علیرضا واقعا خیانت نکرده ولی ب عنوان یه زن که فک می کنه بهش خیانت شده لیلیان خیلی احمق و بی عزت نفسه که دوباره بهش زنگ زده ما میدونیم خیانت نشده اون ک نمیدونه مثلا اگ داستان فقط از طرف لیلی بود همه میخواستیم بزنیم تو سرش ک دوباره ب طرف زنگ زده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x