رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۶

۳ دیدگاه
    جیران دست دراز کرده و اشکم را پاک کرد. اخم کردم، چشمم درد می‌کرد.   – راست میگه‌. گریه نکن. چشمت داره خون میاد.   نفسی گرفتم و…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۵

۲ دیدگاه
  مهمت دست بلند کرد و موی نقره را کشید. سریع بازوی نقره را گرفتم ولی مثل این که مهمت افلیج زورش از من بیشتر بود.   نقره را روی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۴

۲ دیدگاه
    روی پاشنه‌ی پا ایستادم و آرام چانه‌اش را بوسیدم. قدم تا همان جا می‌رسید. خندید و کمرم را گرفت. تنم را بالا کشید و حالا صورتم مقابل صورتش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۳

بدون دیدگاه
      حرم سرای هر قصر قوانین خاص خودش را داشت. مثلا حرم سرای قصر پدرم نظم نداشت، یک دالی منحرف هم داشتیم. اخ که حسرت بریدن زبانش بر…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۲

۱ دیدگاه
  خوابیده بودم. خوابی که خسرو خرابش کرد، این مرد مستحق ناسزا بود. دستش را روی پهلویم گذاشت که چشم باز کردم.   – ملک، عزیزم…حالت خوبه؟   غرغری کردم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۱

۱ دیدگاه
      باریکه‌ی نور خاموش شد و خسرو نیامد. سرم روی زانوهایم بود و خیره به دخترکی بودم که تاریکی دیگر اجازه نمی‌داد او را واضح ببینم.   حالش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۰

بدون دیدگاه
        اصولا مردها روی تخت قدرتشان را به رخ می‌کشیدند، این را منی که لخت روی تخت نشسته بودم می‌گویم.   تمام حرصش را روی تنم خالی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۹

بدون دیدگاه
    پوزخندش روی مغزم رفت. همه‌ چیز این عمارت روی مخ بود چرا؟ البته به جز حمامش! حمامی که که در آن خسرو باشد البته و باهم…   سرم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۸

بدون دیدگاه
      همین حرفم کافی بود تا خسرو بچرخد و مرا به زمین بکوبد. دست‌هایم را دو طرف سرم قفل کرد و زبانش را از گردن تا شکمم کشید……
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۷

۱ دیدگاه
    نمی‌دانم چقدر گذشت تا بالاخره موفق شد تنم را از حالت انقباض دربیاورد. مثل یک گنجشک ترسیده با بال‌های کنده بودم.   آرام و لرزان نگاهش کردم که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۶

بدون دیدگاه
    شب های کاخ کمی با کاخ پدریم متفاوت بود. راهرو های تاریکی نداشت و من برای قدم زدن مجبول به حمل مشعل نداشتم. آرام قدم می‌زدم، با خلخالی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۵

۲ دیدگاه
    خودش را از روی تن کنار کشید و کنارم دراز کشید. آرام روی پهلو چرخیدم و به نیم رخش زل زدم.   حرف زدن با همسر برای همه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۴

بدون دیدگاه
    – خب بعدش چی؟ بعدش من می‌شدم غرامت تو به جای خواهرم، غیر از اینه؟   خسرو اخم در هم کرد و بازویم را گرفت. تکانی به تنم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۳

بدون دیدگاه
    «ملک»   بازویم را از میان پنجه‌ی ندیمه کشیدم و با فریاد سعی کردم خودم را نجات دهم. دم صبح به تختم آمده بودند.   به بهانه‌ی رسم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۵۲

بدون دیدگاه
    صدای هین پادشاه با خنده‌ی ملکه یکی شد و من ماندم در تضاد مردم این سرزمین. سرم را به دو طرف تکان دادم و سوار اسبم شدم.  …