رمان ماهرو پارت ۵۵12 ماه پیشبدون دیدگاه منتظر جوابش شدم. بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد. بازش کردم. پیام از طرف خودش بود. _قرار نیست که هرشب سر بارتون بشم که……
رمان ماهرو پارت ۵۴12 ماه پیش۴ دیدگاه _امروزم اومدم تا ببینم تکلیف چیه… اقای مجد ،دستی به ته ریشش کشید و گفت: _والا منم هر چقدر پیگیرت شدم، چیزی عایدم نشد، مجبور…
رمان ماهرو پارت ۵۳12 ماه پیش۲ دیدگاه تا اخر شب مامان دم به دقیقه بغلم میکرد و قربون صدقه ام میرفت. شب به خوبی و خوشی گذشت و بالاخره ساعت ۱۲ مامان…
رمان ماهرو پارت ۵۲12 ماه پیش۵ دیدگاه بعد از جمع و جور کردن وسایل ها، خاموش کردن آتیش ، راه افتادیم. میدونستم نزدیک خونه خاله ایم…. _اگه میخوای یه سر به خاله…
رمان ماهرو پارت ۵۱12 ماه پیش۱ دیدگاه بعد اینکه چاییمون و خوردیم، ماهرو از داخل کیفش گوشیش و بیرون اورد و گفت: _بیا عکس بگیریم این لحظه و هم ثبت کنیم! زیاد…
رمان ماهرو پارت ۵۰1 سال پیش۳ دیدگاه ایلهان دوباره ساکت زل زده بود بهم… خسته شده بودم. از این همه نا امیدی…. دلم میخواست ایلهان همیشه تو اوج باشه… همون…
رمان ماهرو پارت ۴۹1 سال پیشبدون دیدگاه کوله ام و روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و داخل شدم. نزدیک تختش شدم. غرق خواب بود. صداش کردم. _ایلهان… هی…
رمان ماهرو پارت ۴۸1 سال پیش۱ دیدگاه از بیمارستان بیرون اومدم. گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و ساعت و نگاه کردم. ساعت ۳:۲۰ عصر بود. ماشینم و از پارکینگ برداشتم…
رمان ماهرو پارت ۴۷1 سال پیش۲ دیدگاه با نگاه کردن به ته ریشش، لبخندی روی لبام نشست و سری خم شدم و آروم گونه اش و بوسیدم…. دیگه نموندم و سری…
رمان ماهرو پارت ۴۶1 سال پیش۲ دیدگاه _چرا نمیخوری ؟! ایلهان سرش و بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. فهمیدم دلش هنوز مثل اول گرفته… با نگاه غمگینی بهش خیره شدم گفتم:…
رمان ماهرو پارت ۴۵1 سال پیشبدون دیدگاه قدمی بهش نزدیک تر شدم… دستام و که حالا کمی میلرزیدن و مردد جلو بردم و لبه تیشرتش و گرفتم و به بالا کشیدم و از تنش…
رمان ماهرو پارت ۴۴1 سال پیش۳ دیدگاه حاضر شدم و خواستم از خونه بیرون بیام ، که با به یاد اوردن چیزی متوقف شدم. کم کم لبخندی روی لبام نشست. سری راهم و…
رمان ماهرو پارت ۴۳1 سال پیش۱ دیدگاه با دلی شکسته خواستم دستم و جلو ببرم و قطره اشکش و از روی گونه اش پاک کنم که سری پشتش و بهم کرد. …
رمان ماهرو پارت ۴۲1 سال پیش۱ دیدگاه از بین لباس های مونده ام خونه خاله، یه دست لباس راحتی برداشتم و پوشیدم. گوشیم و هم برداشتم و به ماهان زنگ زدم. بعد از چند…
رمان ماهرو پارت ۴۱1 سال پیش۲ دیدگاه *ماهرو* همه تو شک بودن و صدا از کسی بلند نمیشد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده و کنار…