رمان دلباخته پارت 250

بدون دیدگاه
ترسیدم پشتِ تلفن بگم غش و ضعف کنه بنده خدا… تنهایی بد چیزیه، مادر… خدا برای هیچ بنده ای نخواد که چراغ خونه ش خاموش شه و یه در و…

رمان دلباخته پارت 249

۳ دیدگاه
      کاش می شد کاری از دستم بر می آمد. دِین این زن بر گردن من است، می دانم.   دلم آشوب است. معده ام زیر و رو…

رمان دلباخته پارت 248

۲ دیدگاه
        گاهی انقدر بی پروا می شود که هرگز فکرش را نمی کردم!   درست مثل وقتی که مادرش را با چرب زبانی به اتاقش راهی می…

رمان دلباخته پارت 247

۱ دیدگاه
      حالم بد است، خیلی بد. تصویر عمو جمشید از پیش چشمانم دور نمی شود.   یادم به دیشب می افتد که پشتِ در روی زمین آوار شدم…

رمان دلباخته پارت 246

بدون دیدگاه
پشتِ گردنم را نوازش می کند. حالا می فهمم که زندگی بدون او سخت بود و من چرا نفهمیدم!   روی زیر انداز می نشینم. سنگ سرد و خاموش را…

رمان دلباخته پارت 245

۱ دیدگاه
  نفسش آدم را زنده می کند. خودش اما آدم می کُشد.   – این شد یه چیزی، کجا بریم حالا؟   رستا را در آغوشم می گذارد.   –…

رمان دلباخته پارت 244

۳ دیدگاه
        پاهایم به زحمت تکان می خورد. انگار دستی از غیب می آید و می چسبد به بازویم.   – بیا عزیزم، بیا خانمم   کمک می…

رمان دلباخته پارت 243

۱۳ دیدگاه
      نگاهش نمی کنم. من از این زن بیزارم، تا ابد.   – می شه یکم بیشتر بمونم، مامان؟   ناخودآگاه نگاهم سمت شیرین می دود. خیره به…

رمان دلباخته پارت 242

۴ دیدگاه
      مردِ کوچک انروزها برای خودش مردی شده. نگاه خیسم در صورتش می چرخد.   انقدر شبیه پدرم هست که فکرش را نمی کردم.   – فکر کردم…

رمان دلباخته پارت 241

۴ دیدگاه
      نفسم ذره ذره بالا می آید. نمی دانم چقدر طول می کشد که در باز می شود.   دستم روی دستگیره خشک می شود. شیرین ابرو در…

رمان دلباخته پارت 240

۳ دیدگاه
        آرامش این مرد کمتر از یک رویا نیست. و خدا می داند که داشتن این رویا نعمت است.   جلوتر از من لباس عوض می کند.…

رمان دلباخته پارت 239

۱ دیدگاه
      پشت چشم نازک می کند.   – خُبه حالا، همچی می گه بالا سرشم که انگار ازش چی برمیاد! تو می خوای بچه مو شیر بدی، اره!…

رمان دلباخته پارت 237

۲ دیدگاه
        – از قدیم می گن خدا زده که زدن نداره، ننه… همون که خدا زدش واسش بَسه، دروغ می گم؟   لیوان شربت را دستِ سید…