رمان از کفر من تا دین تو پارت 176 4.4 (74)8 ماه پیشبدون دیدگاه هلش میدم عقب تا کشویی از زیرش بیرون بکشم اما مگه گوریل تکونی خورد! _داری اذیتم میکنی هامرز… جدی جدی خیلی سنگینی .. خشم نگاهش زیاده و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۵ 4.6 (61)8 ماه پیش۳ دیدگاه از تمام حرف هایی که زدم فقط یه چیز به عقل ناقصش رسید!.. _هنوزم میخوایش؟ تک خنده بلند و عصبی میزنم و محکم و با حرص…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۴ 4.5 (45)8 ماه پیش۲ دیدگاه بالای پله ها نگاهی به پایین میندازم و انگار فقط من تو جمعشون اضاف یودم که حالا با محافظاش شور گذاشته بود و با جدیت مشغول صحبت بودن.…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۷۳ 4.6 (55)8 ماه پیش۱ دیدگاه طوریکه سایش لب هاش و روی گونم حس میکنم و شوکه شده تو همون حالت خشک میشم..! داره چه غلطی میکنه؟ اونم با وجود دوتا محافظی که توی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۲ 4.7 (64)8 ماه پیش۱ دیدگاه اجازه نمیده خدمه صندلیم و عقب بکشن خودش دست به کار میشه و جنتلمنانه انجامش میده و ابرویی برای حرکت به ظاهر عاشقانه اما مرموزش بالا میندازم. _نه…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۱ 4.7 (72)8 ماه پیش۲ دیدگاه چند ساعتی که تنها تونستم فقط چند دقیقه اش رو برم داخل تا ببینمش، بقیه رو از پشت شیشه نگاهش کردم. _دکتر گفت مسکناش قوی بهتر نیست بریم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۰ 4.5 (86)8 ماه پیش۱ دیدگاه دوبار رفت و برگشت سرش به طرفمون میگه متعجبه و خب آره.. عماد هیکل درشتی داره و الانم نگاهش اصلا دوستانه نیست و اینا کنارهم در مقابل قد…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۹ 4.5 (50)8 ماه پیش۲ دیدگاه #سمی.. سامانتا با صدای عماد متوجه میشم ماشین توقف کرده و جلوی مرکز ایستادیم. از همینجا باید تمرین کنم تا لبهام و کش بدم و چشمام…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۸ 4.6 (51)9 ماه پیش۳ دیدگاه قهوه رو روی میز میزاره و برمیگرده سر جای قبلیش و دوباره زل میزنه به زمین. _نمیدونم.. یه جورایی این چند ماهه زندگیم کن فیکون شده که حساب…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۷ 4.5 (56)9 ماه پیش۱ دیدگاه فکم از حرکت می ایسته و نگاهی سخت تحویلش میدم که به من من میفته.. _خب..ببین.. خودت گفتی.. اون روز تو آتلیه..! هنوزم همون عکس العمل و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۶ 4.4 (52)9 ماه پیشبدون دیدگاه ماشین پشت سرمون سایه به سایه دنبالمون میاد و به هیچ جام نیست بفهمه کجا زندگی میکنم این برج انقدر راه درو و سوراخ سنبه داشت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۵ 4.5 (43)9 ماه پیش۱ دیدگاه پوزخند مسخره ای به روم میزنه و متاسف میگه.. _خیلی خوبه که تو این موقعیت میتونی اینجوری شوخی کنی! _با اینکه تمام حرف هام جدی بود…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۴ 4.6 (39)9 ماه پیش۱ دیدگاه با سماجت بیشتر دختر چشم روی هم میزارم و تا ده میشمارم تا تنفسم ریتم آرومتری بگیره .. هیچی نیست سامانتا.. هامرزه دیگه و چقدر تکرار این حرف…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۳ 4.5 (50)9 ماه پیش۱ دیدگاه قیافه اش به کسایی که شوخی میکردن نمیخورد! در حالت عادی هم این مرد نودو نه درصد چهراش جدی و خنثی بود، الان و تو این وضعیت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۲ 4.6 (64)9 ماه پیشبدون دیدگاه نیشخندش میترسونم. _چرا مجبوری ..ولی این اجبار و من برات درست نکردم.. انگار یادت رفته دیشب فقط یک دقیقه دیرتر رسیده بودم الان اینجا نبودی و توراه شهر…