رمان هیلیر پارت ۱۱۶11 ماه پیش۱ دیدگاه – خب؟ بابا نالید: – بسه یلدا! بسه! یادم ننداز! مامان با نفرت گفت: – اسمش ندا بود! یه دختر زشت و بدبخت! …
رمان هیلیر پارت ۱۱۵11 ماه پیش۱ دیدگاه با تفریح رو کردم سمت عادل و گفتم: – ام… بذار حدس بزنم! همیشه پای شرافت بزرگ در میان است… درسته؟ بابا بزرگ عزیز تر از جانم بر…
رمان هیلیر پارت ۱۱۴11 ماه پیشبدون دیدگاه مغزم داشت سوت می کشید! پس دلیلش این بود؟ به خاطر همین یاد من افتاده بون؟ اشک به شچمام نیشتر زد! ناباور رو کردم به بابا و…
رمان هیلیر پارت ۱۱۳11 ماه پیش۲ دیدگاه قلبم رفت روی زار. گندش بزنن. چرا حواسم به این چیزا نبود. رو به روی همون مبل دوتا فنجون قهوه نیم خورده بود، توی سینک بشقابای صبحانه…
رمان هیلیر پارت۱۱۲11 ماه پیش۱ دیدگاه دستشو گرفتم و رفتم سمت پله ها و همزمان با جیغ گفتم: – وات؟ این دیگه واقعا حتی برای مامان و بابای منم قفله. برو…
رمان هیلیر پارت ۱۱۱11 ماه پیش۱ دیدگاه لبخندی بهش زدم و گفتم: – اینو من باید بپرسم! چند لحظه بهم خیره شدیم. یه چیزی رو خوب می دونستم. تاریخ زندگی من به…
رمان هیلیر پارت ۱۱۰12 ماه پیش۱ دیدگاه عمیق نگاهم کرد و گفت: – دارم تعادل برقرار می کنم. لبخندی زدم و گفتم: – تعادل؟ یعنی فکر می کنی ممکنه ازم…
رمان هیلیر پارت ۱۰۹12 ماه پیش۴ دیدگاه لبخندش غمیگین شد و صادقانه گفت: – نه! لبخند فاتحانه ای کردم و گفتم: – چرا پس حرف الکی می زنی پسرم؟ تو دلت…
رمان هیلیر پارت ۱۰۸12 ماه پیش۲ دیدگاه با ترس اسممو صدا زد و سریع از جاش بلند شد. به خاطر حالت بریدن دستم و دیدن اون همه خونی که داشت قطره قطره می…
رمان هیلیر پارت ۱۰۷12 ماه پیشبدون دیدگاه لب زدم: – پس تو رو واقعا خدا فرستاده برای من؟ آهی کشید و گفت: – نمیدونم رویین. فقط میدونستم نباید ولت کنم. نباید…
رمان هیلیر پارت ۱۰۶12 ماه پیشبدون دیدگاه – اعتراض وارد نیست! و ناگهان مثل دو قطب نا همنام آهن ربا بهم متصل شدیم. بوسیدمش… چشیدمش… نفساشو نفس کشیدم. خیسی لباش روی لبام و…
رمان هیلیر پارت ۱۰۵12 ماه پیش۱ دیدگاه چقدر بین من و دلیار تفاوت بود. من حتی انتخاب اولین سازام هم با خودم بود. خودم خواستم سنتور و پیانو یاد بگیرم. خودم خواستم…
رمان هیلیر پارت ۱۰۴12 ماه پیش۱ دیدگاه با لبخند نگاهم می کرد. ادامه دادم: – ببین دلیار… پرید وسط حرفم و تاکید کرد: – دل آ… سری به نشونه باشه…
رمان هیلیر پارت ۱۰۳12 ماه پیش۱ دیدگاه ◄ پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: – دل آ واثعا دلم نم یخواد دیگه از بچگی هام چیزی یادم بیاد. برام حرف بزن. یه چیزی بگو…
رمان هیلیر پارت ۱۰۲12 ماه پیش۲ دیدگاه -دورت بگردم. تموم شد دیگه… پلکی زدم و خیره شدم به بیرون پنجره و بارون بی امانی که می بارید و گفتم: – از زندگی…