رمان دلباخته پارت 2211 سال پیش۴ دیدگاه هر چه بگویم انگار کم است. – می خوام بدونی که خیلی دوسِت دارم نگاهش را از من برنمی دارد، دقیق تر از هر وقت…
رمان دلباخته پارت 2201 سال پیش۶ دیدگاه – من جلوت و نمی گیرم، هرگز… دوست داری کار کنی، بکن… ولی از من می شنوی یکم صبر کن، رستا بیشتر بهت نیاز داره …
رمان دلباخته پارت 2191 سال پیشبدون دیدگاه الهه با شیطنت چشمک می زند. – دِ بجنب دختر می گوید و جلوتر از من می رود. قلبم انگار وسط گلویم…
رمان دلباخته پارت 2181 سال پیش۱ دیدگاه پوست از سرش می کَنَد، می دانم. صدای شیرین می آید. – اردلان؟ کجایی مامانی؟ کم مانده بالا بیاورم. اردلان دستپاچه و هول زده…
رمان دلباخته پارت 2171 سال پیشبدون دیدگاه – بیا مادر، بیا بشین چشمی می گویم و می خواهم کنار زری خانم بنشینم. دستش به زانویم می چسبد و مانع می شود.…
رمان دلباخته پارت 2161 سال پیش۳ دیدگاه نوک انگشتانش لای موهایم فرو می رود. – می دونی چیه…من جونم و واسه این لبا می دم کی گفته قراره سیر بشم! مگه نه؟ گونه…
رمان دلباخته پارت 2151 سال پیش۲ دیدگاه – مزاحم چیه، عزیزم… از خدامه که واسه زن داداشم کاری کنم ممنونی حواله اش می کنم. هوا تاریک شده و من برای…
رمان دلباخته پارت 2141 سال پیش۱ دیدگاه نفس می گیرد و صدایش در گوشی می پیچد. – من باید الان بفهمم! نباید زودتر بگی ذلیل مرده! خیر سرم ابجیتم، نیستم! خاک تو سرت…
رمان دلباخته پارت 2131 سال پیش۳ دیدگاه جوابش سخت است. مگر می شد در چشمان یک مادر زل زد و از عشقی دم زد که نفهمیدم چطور یا کِی گرفتارش شدم. –…
رمان دلباخته پارت 2121 سال پیش۱ دیدگاه ابرو در هم می کشم، مثل خودش. وسط حرفش می پرم. – کی همچی حرفی زد؟! من بخوام زن بگیرم دلیلش ترحم و دلسوزیه بنظرت! برای لحظه…
رمان دلباخته پارت 2111 سال پیش۱ دیدگاه آه از نهادم بلند می شود. کاش این یکی را خودش گردن می گرفت. – می گم، قبلش خودت بهش بگی، آماده باشه بد…
رمان دلباخته پارت 2101 سال پیش۱ دیدگاه – راست می گی ها.. من کِی گفتم دوسِت دارم! انگشتانم را به گونه اش می کشم. – من عاشقتم، دختر.. می فهمی! …
رمان دلباخته پارت 2091 سال پیش۴ دیدگاه دل به دریا می زنم و اسم مریم را می برم. نگاهم را پایین می کشم. – راستش و بخوای، چجوری بگم، خب.. می خوامش…
رمان دلباخته پارت 2081 سال پیش۳ دیدگاه رستا را لای حوله پیچیده و به اتاقش می رود. وضو می گیرم و نماز می خوانم. – عافیت باشه حاج خانم.. چایی بیارم؟…
رمان دلباخته پارت 2071 سال پیشبدون دیدگاه – خب.. تعریف ببینم مادر، هوای دخترم و داشتی یا زیاد تنها موند.. خودش می گفت نه، اقا سید حواسش بهم هست.. اره، امیر حسین؟ سر…