رمان دلباخته پارت 210

4.5
(84)

 

 

 

 

– راست می گی ها.. من کِی گفتم دوسِت دارم!

 

انگشتانم را به گونه اش می کشم.

 

– من عاشقتم، دختر.. می فهمی!

 

چشم باز و بسته می کند با لبخند.

 

– می دونی چی می خوام.. دلم..

 

با شیطنت حرفش را قطع می کنم.

 

– منو می خواد، نه؟

 

انگشتان ظریفش روی محاسنم می لغزد و من باز تنم گُر می گیرد.

 

– می خوام هر شب زیر گوشم بگی چقدر دوسم داری.. بگی تنها زن زندگیت منم.. فقط منو می خوای و به هیشکی جز من فکر نمی کنی

 

نگاهش غمگین است.

لب هایش می لرزد و چشم به لب های من می دوزد.

 

زخمی که خیلی هم کهنه نیست دوباره یادش انداخته که درد خیانت هرگز از یاد نمی رود.

 

دندان روی هم می فشارم.

و عجیب دلم می خواهد گردن منصور نامرد را بشکنم.

یا دهانش را با مُشتی گِل پُر کنم.

 

نمی خواهم پشت مرده بدگویی کنم.

یا بگویم مردانگی بلد بودن می خواهد، فقط به مرد بودن خشک و خالی نیست.

 

– می دونی چیه.. من هیچوقت عاشق نشدم.. ولی حالا که شدم محاله تو رو با کسی عوض کنم.. محاله جز به ناموس خودم به زن دیگه ای فکر کنم.. تو همه چیز منی.. جونم، عمرم، نفسم.. همش توئی

 

 

 

 

سرش به سینه ام می چسبد.

صدایش می لرزد.

 

– حسرت هیچی رو نمی خورم.. من بهترین مرد دنیا رو دارم.. مردی که بهم دروغ نمی گه، منو اندازه ی خودش می خواد

 

روی موهایش را می بوسم.

 

– اشتباه نکن، عشق من اندازه نداره.. برای همیشه

 

سرش را بالا می کشد.

و بعد کاری می کند که تصورش را نمی کردم.

 

لبش کنج لبم می چسبد و من باز خود لعنتی ام را گم می کنم.

نفسم بند می آید، مثل همین لحظه که گذرش را نمی فهمم!

 

عقب می کشد و من بی نفس را نگاه نمی کند.

شاید خجالت می کشد، نمی دانم.

 

زیر لب شب بخیر می گوید.

 

نگاهم پشت قدم های سبک و آرامش می دود که به سمت تخت رستا برمی دارد.

 

پتوی دخترک را تا زیر چانه بالا می کشد.

و من با طعم بوسه ای که رطوبتش را هنوز حس می کنم تنهایش می گذارم.

 

شاید اگر وقت دیگر بود به حیاط می رفتم و سیگار می کشیدم.

روی تخت چوبی می نشستم، زل می زدم به پنجره  که شاید دزدکی نگاهم کند.

 

دخترک خوش خیال زیادی من را دست کم می گرفت!

 

طعم آن بوسه نفس گیر را نمی گیرم از خودم.

نمی دانم چقدر از نیمه شب گذشته که اسیر خواب می شوم.

 

 

 

آستین پیراهنم را تا می زنم.

سَرَک می کشم به آشپزخانه، مادرم را می بینم که نان سنگک را تکه تکه می کند.

 

– چرا نگفتی نون بگیرم!

 

نگاهش را سمت من می کشد.

سلام می کنم و جلو می روم.

 

جواب می دهد و می گوید.

 

– دلم نیومد بیدارت کنم،مادر.. خوابت نبرد دیشب، نه؟

 

از گوشه ی نان می کنم.

 

– اندازه خوابی که برام دیدی،فکر نکنم

 

به صورتش دقیق می شوم.

از اخمش نمی ترسم، خنده را قورت می دهم.

 

– چی شد، ترسیدی! یا فکر کردی زن گرفتن الکیه

 

چانه بالا می اندازد.

پشت به من لب می جنباند.

 

– نه،اقا سید.. کسی که زن می خواد همه جوره باید ناز بکشه، دست به جیب باشه، عروسی کم خرج نداره، مادر.. می دونستی؟

 

دو استکان چای می ریزد.

پشت میز می نشیند و خیرگی نگاهش را به چشمانم می دوزد.

مادرم حرف می زند و من فقط گوش می کنم.

 

هر از گاه سر تکان می دهم، چشمی حواله اش می کنم.

نگاهم را پایین می کشم.

 

– پس.. نامحرم می شه باز؟ هیجوره راه نداره، زری خانم!

 

با یک “نه” محکم جواب می دهد.

باشه ای زیر لب می گویم.

 

– اها.. یادم رفت بگم، زنگ بزن به ابجی الهه باهاش صحبت کن.. می دونم ممکنه زیاد خوشش نیاد، ولی چی از خوشبختی تو مهم تر، غیرِ اینه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

امیدوارم این الهه گَنده دماغ اذیتشون نکنه.😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x