رمان دلباخته پارت 214

4.6
(91)

 

 

 

نفس می گیرد و صدایش در گوشی می پیچد.

 

– من باید الان بفهمم! نباید زودتر بگی ذلیل مرده! خیر سرم ابجیتم، نیستم! خاک تو سرت لیاقت نداری

 

– نصف شب زنگ بزنم که چی! خُل شدی صبا.. من که تو رو می شناسم، خونه رو می ذاشتی رو سرت آبروم جلو شاهد می رفت

 

– من خُلم یا تو، ها! دختره احمق پیام داده که مادر جون اوکی رو داد.. اوکی بخوره تو سرت، همون دیشب می دادی، می مردی.. بیشعور

 

جلوی خنده ام را نمی گیرم.

زهر ماری حواله ام می کند.

 

– حالا مثه بچه آدم تعریف کن ببینم چی شد، چی گفتین؟ کِی می خواد عروسی بگیره؟ وااای، من باید لباس بگیرم.. هیچی ندارم بپوشم، آبروم می ره

 

– صبا؟ خفه می شی یا بیام خفه ت کنم

 

– خب باشه.. تعریف کن

 

ارام نمی گیرد چرا!

یک بند وسط حرفم می پرد و سوال می پرسد.

 

–  تو رو از مامانش خواستگاری کنه! بابا دَمش گرم.. مادر شوهرش نیست که، طلاس بخدا

 

– حسودیت شد، صبا خانم؟

 

– جون خودم نباشه، جون شاهد  اره.. ببین منو، از الان گفته باشم هر چی خواستی بگیری من باید باشم، خب؟

 

– منظورت لباسه؟ نه بابا، یه چیزی می پوشم، بی خیال

 

 

با تمام شوخی هایش باز دلم را گرم می کند که هست و تنهایم نمی گذارد.

 

زری خانم انگار با یک نفر حرف می زند.

 

– چی می خوای بگی ملیحه! نکنه از حاجی خوف کردی، اره؟!

 

بند دلم پاره می شود.

کابوس حاج صادق مثل مار افعی دور گردنم چنبره می زند.

 

– ببینم تو می گی اختیارش و بده دست آدمی که با بی رحمی عذرش و خواست، حالا بشه وکیل و وصی چی!؟

 

در را آهسته باز می کنم.

 

نیم رخ زری خانم را می بینم که اخم کرده و خیرگی نگاهش را نمی دانم به کجا دوخته است.

 

صدایش از حد معمول کمی بالاتر می رود.

 

– نه، حق نداره.. کی به صادق همچی حقی می ده که راضی باشه یا نباشه! ببین ابجی، تو زنشی ازش حساب می بری به خودت مربوطه ولی اینو بدون که مریم با تو فرق داره

 

برای لحظه ای مکث می کند.

سر به سمت من می چرخاند و خیره در نگاهم لب می جنباند.

 

– اون حالا عروس منه، حاجی خوشش بیاد یا نیاد توفیری به حال من نمی کنه..حساب تو از  حاجی سواس، ملیح اگه اومدی قدمت سر چشم، نیومدی هم عب نداره، می گم حاجی جلوت و گرفت و نذاشت بیای

 

نمی دانم ملیحه چه می گوید.

کاش می شد حرفش را بشنوم.

 

سر تکان می دهد و اخمش باز می شود.

 

 

 

– می فهمم، ملیح جان. هر کی ندونه من می دونم که تو خیلی خانم بودی و نجابت کردی

 

با خودم می گویم نجابتی که خرج صادق شد عین حقارت بود و بس.

 

و باز دلم برای ملیحه می سوزد.

کاش می شد برایش کاری کنم.

 

– چی می گفت، مادر جون؟ ناراحت شد؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه مادر، واسه چی! برعکس خیلیم خوشحال شد. یه ذره دلش شور می زنه که نکنه یه وقت حاجی بخواد شاخ و شونه بکشه و تو رو اذیت کنه

 

پشت چشم نازک می کند.

 

– خبر نداره که یه اقا سید هست که نمی ذاره آب تو دل زنش تکون بخوره

 

دلم غنج می رود برای مردی که مردانگی را خوب بلد است.

 

الهه زنگ می زند.

می روم به آشپزخانه، سرم را بند آشپزی می کنم.

 

هر چه باشد مادر و دخترند، شاید من مزاحم باشم.

 

نمی دانم چقدر گذشته که زری خانم می آید و گوشی را سمت من می گیرد.

 

– بگیر مادر، الهه می خواد باهات صحبت کنه

 

سلام می کنم و به گرمی جواب می دهد

حال رستا را می پرسد، تبریک می گوید با لحنی پُر از ذوق و خنده.

 

– می گم، خریدی چیزی داشتی زنگ بزن بیام دنبالت با هم بریم، باشه؟

 

– حتمأ، کی از شما بهتر الهه خانم. مزاحم می شم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

واییییی.😍عروسی افتادیم یعنی!?😎😊😉دستت درد نکنه قاصدک جونم.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x