رمان دلباخته پارت 213

4.5
(86)

 

 

 

 

جوابش سخت است.

مگر می شد در چشمان یک مادر زل زد و از عشقی دم زد که نفهمیدم چطور یا کِی گرفتارش شدم.

 

– بخدا من به اقا سید گفتم که شما راضی نباشین همه چی تمومه.. نمی خوام فکر کنین..

 

حرفم را قطع می کند.

بسم الله می گوید و برای لحظه ای مکث می کند.

 

لبخند مادرانه کم کم روی لبش پر رنگ می شود.

 

– من جز خوشبختی و سعادت شما دو تا به هیچی فکر نمی کنم، دخترم.. بعدشم اگه راضی نبودم پس اون محرم شدن چی بود!

 

آب دهانم را قورت می دهم.

بغض انگار به گلویم آویزان شده و پایین نمی رود.

 

– هر مادری بچه ش و بیشتر از خودش می شناسه.. من از چشای امیر حسین فهمیدم که خاطرت و می خواد، هیچی نگفتم تا ببینم کی می خواد بگه

 

نفسش را آرام رها می کند.

 

– ولی انگار روش نشد، نمی دونم.. این شد که تصمیم گرفتم شما رو محرم کنم تا ببینم واقعاً همو می خواین یا نه

 

اشک هایم می ریزد.

مگر می شد یک نفر اینهمه خوب باشد!

انقدر که شاید شکل آرزویش را قربانی کند!

 

خودش گفته بود که همه ی این سال ها کم دختر نشان سید نداد و جوابش را با یک “نه” محکم گرفت.

 

 

 

زنی که هر چند سوادش اندک بود و قدیمی حساب می شد ولی به من یاد داد که مادر بودن نه به این است و نه به آن.

 

– دیشب که اومد پیشم یکم سختش بود حرفش و بزنه‌‌‌، منم جای مادر خدا بیامرزت خواستم مطمئن شم که می تونه دخترم و خوشبخت کنه .. یا مثه هر مادری دخترم و دست مردی بدم که فردا روز با خیال راحت سرم و بذارم زمین و دلواپس نباشم

 

– خدا اون روز و نیاره، مادر جون.. من تازه صاحب مادر شدم، نگید تو رو خدا

 

نگاهش در صورتم می چرخد.

اشک از گوشه ی چشمش سُر می خورد.

 

– نمی خوام فکر کنی تنهایی مادر.. من قبل این که مادر امیر حسین باشم مادر توام.. نکه الان ها، تا روزی که زنده م، دخترم

 

از جایم بلند می شوم و خودم را در آغوشش پرت می کنم.

دستی که به موهایم می کشد را می گیرم و به زحمت می بوسم.

می دانم خوشش نمی آید.

 

من اما به این زن خیلی بدهکارم.

انقدر که شاید خودش نمی داند

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازم.

 

– خب حالا بسه دیگه.. جای گریه و فین فین یه آهنگ خوشگل بذار یکم دلم وا شه.. ناسلامتی عروسی داریما، عزا خونه نیست که!

 

گونه اش را می بوسم.

بوی بهشت می دهد انگار.

 

 

 

گوشی ام را می آورم و صدای شاد موسیقی در فضای آشپزخانه می پیچد.

 

سینه در دهان رستا می گذارم و به زنی نگاه می کنم که هر از گاه کمرش را به زحمت تاب می دهد و در هوا بشکن می زند.

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

هر چه با سید گفته را برای من نیز می گوید.

 

و من باز یکبار دیگر مغلوب درایتش می شوم.

 

روی حرفش، حرف نمی زنم.

صاحب اختیار است، بَدَم را نمی خواهد.

 

یک دفعه یادم به ملیحه می افتد.

من چرا به او فکر نکرده ام!

 

زری خانم اما فکرش را کرده انگار.

 

– من باهاش حرف می زنم.. تو نمی خواد نگران باشی.. مگه می خوای خلاف شرع کنی! قرارم نیست که تک و تنها بمونی.. جوونی، خوشگلی، واسه چی ازدواج نکنی!

 

دستی در هوا تکان می دهد.

 

– هر کی خواست حرف بزنه بیاد پیش خودم تا جوابش و بدم

 

رو بر می گرداند سمت من.

 

– با زبون خوش نشد با دسته جارو می شه، نمی شه؟

 

از زور خنده به خود می پیچم.

حق به جانب سر تکان می دهد.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

صدای صبا انقدر بلند است که با دو پای قرضی به اتاقم می روم.

 

یک بند جیغ می کشد و حرف نمی زند.

 

– اخ گوشم.. کر شدم، صبا.. تمومش کن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Karami
6 ماه قبل

عالی بود

خواننده رمان
6 ماه قبل

چطوری پارت گذاری میشه؟..

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x