رمان دلباخته پارت 219

4.4
(78)

 

 

 

 

 

الهه با شیطنت چشمک می زند.

 

– دِ بجنب دختر

 

می گوید و جلوتر از من می رود.

 

قلبم انگار وسط گلویم می زند.

چند بار پشتِ هم نفس می کشم.

 

اصلأ انگار بارِ اول است که می خواهم ببینمش.

 

– استخاره تموم نشد!

 

نگاهم در چشمان صبا می نشیند.

وسط قاب در ایستاده و چپ و چپ نگاه می کند.

 

جلو می آید.

 

– معلوم هست چته؟! خوبه اینهمه وقت باهاش تیک زدی، محرم شدی، مونده فقط بری تو بغلش

 

لبم را تَر  می کنم.

 

– حالم خوب نیست، صبا… نمی دونم چرا دلشوره دارم

 

سر به سرم می گذارد.

 

– نترس بابا… امشب کاریت نداره، ولی بعدش و تضمین نمی کنم

 

گمشویی حواله اش می کنم.

 

بازویم را می چسبد و من بی اراده قدم به جلو برمی دارم.

 

الهه و زری خانم جلوی در ایستاده اند.

مجید آقا بدو خودش را می رساند.

 

و من فکر می کنم که هرگز چنین لحظه ای را در خواب نمی دیدم.

 

بی بی خانم جلوتر از دایی رسول و سید وارد می شود.

زری خانم خوشامد می گوید.

 

انگار بارِ اول است که هم را می بینند.

 

سید اما پشت سرِ دایی رسول ایستاده است.

یک سر و گردن از او بلندتر است.

 

 

 

 

چشم می دزدم و زیر لب سلام می کنم.

 

سبد گل را صبا می گیرد و جعبه کیک را الهه به آشپزخانه می برد.

استکان ها را از چای پُر می کنم.

 

سینی در دستم می لرزد.

مثل دختری که بارِ اول است به خواستگاری اش آمدند و خجالت از سر و رویش می بارد.

 

صبا دلم را قرص می کند.

 

– تو فقط چایی رو ببر، باقیش با من

 

تک خند می زند.

 

– می ترسم اون وسط غش کنی، بگن عروس ایراد داره، نخواستیم بابا

 

با عتاب صدایش می کنم.

شانه بالا می اندازد.

 

–  دروغ می گم!

 

نفسم را فوت می کنم.

 

سر به زیر وارد مهمانخانه می شوم، نگاهم را بالا نمی کشم.

 

سینی خالی را روی میز می گذارم.

کنار زری خانم روی صندلی می نشینم.

 

نگاهم با تاخیر در چشمان مردی گره می خورد که ساکت نشسته و دستی به پیشانی عرق کرده اش می کشد.

 

نمی دانم چقدر گذشته که دایی رسول شروع به صحبت می کند.

 

گویی جای حاج مهدی را گرفته و مثل یک پدر حرف می زند.

 

از سید می گوید و کار و بارش.

از مردم داری و مردانگی که غریبه و آشنا حرفش را می زنند.

 

اینکه حلال و حرام سرش می شد و نماز و روزه اش ترک نمی شد.

 

نگاهش سمت بی بی می دود.

 

لبخند روی لب زنی که جای مادر سید نشسته نقش می بندد.

 

 

 

 

 

جوری از پسرش حرف می زند انگار بعد از خدا فقط او را بندگی می کند.

 

می گوید ظاهر و باطنش فرق نمی کند.

نگاهش هرز نرفته، بعد از این هم نمی رود.

 

زری خانم سر تکان می دهد.

نگاهش به چشمان سید است ولی نه انقدر آشنا که انگار او را اندازه کفِ دست می شناسد.

 

– ببخشید اینو می پرسم، ولی باید بدونم که از خودت چی داری، پسرم؟ می خوای زنت و کجا ببری، خونه ای چیزی داری؟

 

الهه زیر لب مادرش را صدا می کند.

جوابش را نمی دهد.

 

– راستش و بخواید من یه آپارتمان چند سال پیش خریدم، ولی خب مریم خانم شاید نخواد اونجا زندگی کنه… اگه اجازه بدید می خوام نظر ایشون و بدونم

 

نگاه ها سمت من می دود.

من نیز اجازه می گیرم تا نظرم را کمی بعدتر ابراز کنم.

 

– اشکال نداره، شما برید حرفاتون و بزنید تا ببینیم بعد چی می شه

 

دروغ چرا، اینهمه جدی بودن از این زن بعید است!

انگار مشتش پُر از قلوه سنگ است و یکی یکی رو می کند.

 

سید اما از خدا خواسته از جایش بلند می شود.

بی بی آسیه با لحن شوخ  لب می جنباند.

 

– اره ننه… برید سنگاتون و با هم بشکنید که فردا روز نخواد بزنین تو سرِ هم

 

پیش از همه خودش می خندد.

 

من جلو می روم و سید پشت سرم می آید.

 

 

 

 

 

از پله های ایوان پایین می روم.

 

حیاط آب پاشی شده، بوی خاک نمناک به مشام می رسد.

 

هوای شب فرق کرده یا من آدم سابق نیستم، نمی دانم!

 

سید بفرما می زند، روی تخت چوبی می نشینم.

 

– خب… نظرت چیه عروس خانم؟

 

گوشه ی لبش چین خورده و مردمک های تیره اش برق می زند.

 

– معلومه، من مادر جون و تنها نمی ذارم

 

لب زیرینش را به دهان می کشد.

 

– اجباری نیست، مریم… منظورم اینه که یه موقع نخواد فکر کنی مدیونی و…

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– می خوام پیشش بمونم، امیر حسین

 

نگاه باریکش در صورتم می چرخد.

 

– پشیمون نشی یه وقت، فکراتو کردی؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– نمی شم، بهت قول می دم

 

حجم بزرگی از هوا می بلعد و فوت می کند.

 

انگار بارِ سنگینی از دوشش برداشته ام.

 

خاطرتش جمع می شود که قرار نیست دور از مادرش سر و سامان بگیرد.

 

– حرف دیگه ای هست که بخوای بگی؟

 

من از بی مصرف بودن، عاطل و باطل گشتن بیزار بودم و حق خود می دانستم که تکلیف کارِ بیرون از خانه را با او معلوم کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x