رمان دلباخته پارت 211

4.1
(111)

 

 

 

 

 

آه از نهادم بلند می شود.

کاش این یکی را خودش گردن می گرفت.

 

– می گم، قبلش خودت بهش بگی، آماده باشه بد نیستا.. دخترت و که می شناسی، یهو جوش میاره

 

چپ چپ نگاه می کند.

تای ابرو بالا می برد.

 

– خوشم باشه،سید.. از کِی تا حالا پشتِ دختر من حرف می زنی.. ها!؟

 

دستانم را به حالت تسلیم بالا می برم.

 

–  بگم غلط کردم، می گذری مامانش اینا

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

جلوی خنده اش را نمی گیرد.

 

برای مریم دل می سوزاند.

انگار نصیب گرگ بیابان شده، شایدم بدتر.

 

مریم از اتاقش بیرون نیامده.

از مادرم خجالت می کشد، نمی دانم.

 

از پله های ایوان پایین می روم.

حدسم درست است، پشت پنجره ایستاده و من را تماشا می کند.

 

ولی انگار یادش رفته باید من را با یک لبخند آدمکش راهی کند.

 

پنجره باز می شود و سلام می کند.

 

– علیک سلام خانم خوش خواب!  نمی گی زودتر پاشم آقامون و راهی کنم.. چه وضعشه آخه!

 

سر کج می کند، زبان روی لبش می کشد.

بار اول است که با اینهمه ناز و ادا حرف می زند.

 

 

 

 

 

–   فکر نکن نخواستم، نه بخدا.. فقط از مادر جون خجالت کشیدم.. الآنم موندم چجوری به روم نیارم و مثلاً بگم چیزی نشده

 

نفسم را رها می کنم.

نمی دانم این حس بی دست و پایی و عاجز شدن در مقابل زنی که تا چند روز دیگر نامحرم می شد، از کجا می آید!

 

زیر لب استغفراللهی می گویم.

 

– خودت و اذیت نکن، حاج خانم خودش بلده چجوری باهات برخورد کنه.. بعدشم کی بود گفت، می خوای جا بزنی! الان اون منم یا جنابعالی..ها !؟

 

نگاه خیره اش دل آدم را می ریزد.

نفست انگار ذره ذره بالا می آید.

 

– می دونی خیلی می خوامت؟

 

لعنتی خوب بلد است با منی که دستم به جایی بند نیست، بازی کند.

پسرک شیطان درونم اما کم نمی آورد.

 

چشمک ریزی می زنم.

 

– شاید بخوام جدی تر ثابت کنی.. بیام امشب پیشت؟

 

می خواهم سر به سرش بگذارم.

به تلافی دلبری زنانه اش.

 

هین خفه ای می کشد.

کف دستش به دهان می چسبد.

 

تک خند می زنم به قیافه  بامزه اش.

 

– چی شد.. خوشت نیومد! زودتر بیام چی، اونوقت خوشت میاد؟

 

بدجنسی حواله ام می کند، می خندد.

دستی بالا می برم و خداحافظی می کنم.

 

 

 

 

صدای اذان می آید که گوشی ام زنگ می خورد.

می خواستم بعد از نماز ظهر با الهه صحبت کنم.

 

ولی انگار به گوشش رسیده، پیش دستی می کند.

 

سلام می کند و حالم را می پرسد.

به آنی نکشیده می گوید.

 

– می تونی بیای بیرون،داداش؟ من اونور خیابون تو ماشین نشستم

 

ابروهایم بالا می پرد.

الهه انقدر دستپاچه است که آمده تا حرفش را رو در رو بزند!

 

عباس را پشت صندوق می گذارم.

از خیابان رد می شوم و الهه را می بینم که پشت فرمان نشسته، با خیرگی نگاهم می کند.

 

در ماشین را باز می کنم.

روی صندلی می نشینم، نیم چرخی به سمتش می زنم.

 

– خیر باشه ابجی! زنگ می زدی بیام، تو چرا اینهمه راه اومدی!

 

پوزخند کم صدایی می زند.

 

– خیر و شرش و تو باید بگی.. حالت خوبه،داداش! مامان چی می گه! می خوای ازدواج کنی،بکن.. ولی چرا با اون.. چرا، امیر حسین!؟

 

با اخم نگاه می کند به چشمانم.

 

می خواهم بگویم چه عیبی دارد مگر، حالا که من فقط او را می خواهم.

یا مگر نهایت خواسته ی من چیزی جز آرامش است!

 

می خواهد باز دنبال حرفش را بگیرد،نمی گذارم.

 

– می ذاری بگم یا می خوای حرف خودت و بزنی؟

 

سر تکان می دهد.

 

– نه، داداش.. تو بگو یهو چی شد که خواستی بهش رحم کنی و از..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

من نمی دونم به این الهه چه ربطی,داره?خودش,شوهرشو بچه شو داره,کار دیگه ای نداره😡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x