رمان دلباخته پارت 216

4.5
(89)

 

 

نوک انگشتانش لای موهایم فرو می رود.

 

– می دونی چیه…من جونم و واسه این لبا می دم کی گفته قراره سیر بشم! مگه نه؟

 

گونه ام را به سینه اش می مالم.

بوی مردانگی می دهد این مرد.

 

صدای زری خانم می آید.

می گوید شام آماده است.

 

سید از جایش بلند می شود.

دستم را می گیرد و بلندم می کند.

 

با دو انگشت لپم را به نرمی می کشد.

 

– جر زنی نداشتیما، گفته باشم! من گفتم آخر شب بیام بعد تو خودت و زدی به خواب که سر شب ما رو بکشی تو اتاق و فکر کنی خیلی زرنگی، اره!

 

لب می گزم و چشم می دزدم.

تنم گر می گیرد از تصور کنار او خوابیدن و لمس تنم به دستانش.

 

از گوشه ی چشم می بینم که با لب بسته می خندد.

 

فاصله می گیرد و دست در جیب شلوار ورزشی اش فرو می برد.

یک دسته اسکناس روی میز می گذارد.

 

با ابروهای بالا پریده لب می جنبانم.

 

– اینا چیه؟!

 

حواسم هست که زیر لب لا اله الا الله می گوید.

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– معلومه چیه.. داری می بینی

 

– من ازت پول خواستم، امیر حسین؟!

 

جلو می آید.

 

– از اون موقع که محرمم شدی، خرجت گردن منه… دیگه نشنوم این حرف و، حواست باشه

 

لحنش مهربان است اما، جدی و محکم.

 

 

 

کمی فاصله می گیرد.

انگار حرفی مانده که از رفتن منصرف می شود.

 

– شاید نتونم باهات بیام، خرید و می گم…  ولی این دلیل نمی شه که تو مراسم خواستگاری لباس نو تنت نباشه و فکر کنی همه چی فرمالیته س

 

مکث کوتاهی می کند.

 

– هیچی به اندازه دوست داشتن تو واقعی نیست

 

چشم باز و بسته می کنم.

ولی انگار به این کم راضی نمی شود.

 

نچی می کند و بلافاصله می گوید.

 

– این به درد من نمی خوره…بگو امیر، من قول می دم مِن حتی اون چند روز که محرمت نیستم هر چی خواستم و لازم بود بی رودربایستی بگم… دارم و نمی خوام رو بریز دور. قبول؟

 

به آرامی سر تکان می دهم.

 

– چشم، قول می دم

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

لبخند مردانه اش جانم را می گیرد.

 

می رود و با تمام مرد بودنش جایی از قلبم را مال خود کرده که هرگز فکرش را نمی کردم.

 

و من به جای خالی اش زل می زنم.

بوی مردانگی را نفس می کشم و جانِ  دوباره گیرم.

 

خیلی طول نمی کشد که رستا را بغل می گیرم و از اتاق خارج می شوم.

 

سفره پهن است و بوی خوشی در هوا پیچیده.

 

 

 

– بیا مادر، بیا بشین

 

چشمی می گویم و می خواهم کنار زری خانم بنشینم.

 

دستش به زانویم می چسبد و مانع می شود.

 

– اینجا نه، مادر… برو چفت شوهرت

 

حرفش را راحت و معمولی می زند.

من اما هنوز پیش او خجالت می کشم!

 

گاهی خودم را نمی فهمم!

به گذشته برمی گردم، من حتی   پیشِ نگاه چپ چپ صادق هم کم نمی آوردم.

 

زیر لب شیطان را لعنت می کرد و من دست حامد را محکم تر می فشردم.

 

یاد حامد حالم را بد می کند.

انگار دست خودم نیست که ابرو در هم می کشم.

 

سید اما حواسش را به من داده و نگاهم می کند.

 

– زورش نکن، حاج خانم… بذار هر جا خواست بشینه

 

با حرفش به خود می آیم.

اخم باز می کنم و لبخند نیم بندی می زنم.

 

او اما فریب نمی خورد، از نگاه خیره اش می فهمم.

 

کنارش می نشینم.

بشقابش را دست من می دهد.

 

– می کشی برام، خانم اخمو!

 

می گوید و گوشه ی لبش چین می خورد.

لحنش انگار یک بغل آرامش است.

 

جوری که حال  بَدَم را می شورد و می برد.

 

– چشم، اقا امیر حسین

 

نمی دانم زیر لب چه می گوید.

بشقاب را پُر کنم و جلویش می گذارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Man
Man
6 ماه قبل

مدیر جان من تو مدوان رمان میزارم
الان رمانم یکی دوتا از پارت های آخرش نیومده تو دسته بندی
رمان آیدا هستش
میشه ی چک بکنی؟

camellia
6 ماه قبل

کاش تا سر و کله یه خر مگس پیدا نشده, عقد کنند.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x