رمان دلباخته پارت 212

4.6
(99)

 

ابرو در هم می کشم، مثل خودش.

وسط حرفش می پرم.

 

– کی همچی حرفی زد؟! من بخوام زن بگیرم دلیلش ترحم و دلسوزیه بنظرت!

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– ببین ابجی، به ما یاد ندادن که تا دلمون برای یکی سوخت به اسم ثواب و توشه ی آخرت عقدش کنیم، بعد که دلمون و زد بندازیمش دور.. نه، من کسی رو می خوام که با جون و دل بخوامش.. که نخواد فردا روز قالم بذاره و بره دنبال رویاهاش

 

کلامش بوی دلسوزی می دهد.

 

– اینهمه دختر یکی از اون یکی قشنگ تر، خونه دار، تحصیل کرده، منتظر یکی مثل تو.. مریم از کدوم اینا سرتره، ها!؟

 

– مشکل تو با مریم چیه،ابجی؟!

 

نگاه باریکم را از چشمانش برنمی دارم.

رو برمی گرداند از من.

 

بازویش را می گیرم و به نرمی می فشارم.

 

– جواب منو بده،مشکلت چیه! بی احترامی کرده.. حرف زشت زده.. دِ آخه چیکار کرده که تو شمشیر بستی به کمرت و کوتاه نمیای..ها!؟

 

سرش با تاخیر سمت من می چرخد.

حدقه چشمانش خالی و پر می شود.

 

– کاری نکرده،داداش.. من فقط نگران اینم که بعداً پشیمون نشی.. نگی من حالیم نبود، تو چرا هیچی نگفتی..من نگران اینام،امیر.. می فهمی؟

بغضش را قورت می دهد.

 

– نمی خوام حرف گذشته رو بزنم، چون می دونم چی به سرت آورد و صدات در نیومد.. ولی این یکی فرق داره،امیر حسین.. من خیلی وقتا خودم و جای مریم گذاشتم.. سخته،اره.. جای اون بودن بیشتر از سخته.. ولی اگه می خوای براش جبران کنی، نکن.. می دونی چرا.. چون مریم به عشق و امنیت بیشتر نیاز داره تا جبران روزای بدش.. منظورم و می فهمی،داداش؟

 

گیج و منگ نگاهش می کنم.

با خودم می گویم نه به آن دخترهای در صف مانده و نه حالا که از عشق و نیاز مریم دم می زند!

 

انگار می فهمد از نگاه سرگردانم که در صورتش می چرخد.

– به چی فکر می کنی، خان داداش؟

 

لبم را تَر می کنم.

 

– راستش.. درست نفهمیدم.. آخرش دخترایی که منتظر وایسادن رو بگیرم یا..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– اینهمه سال گفتی نه، حالا بگی! می دونی من منتظر چی بودم؟

 

بی رودربایستی جواب می دهم.

 

– عاشقش شدم،ابجی.. ازین بالاتر

 

چانه اش می لرزد،نمی دانم چرا!

 

تنش را سمت من می کشد.

دستانش از بازوهایم رد می شود و بهم می رسد.

 

زیر گوشم لب می جنباند،صدایش می لرزد.

 

– نمی دونی چقدر دلم می خواست اینو ازت بشنوم.. من دیگه هیچ آرزویی ندارم،داداش.. الهی..

بغض می شکند و ساکت می شود.

صدایش می کنم.

 

ذره ذره عقب می کشد.

نگاهم در چشمان خیسش گره می خورد.

 

– قربونت برم، آبجی کوچیکه.. واسه چی گریه می کنی!؟

 

می گوید از خوشی روی پایش بند نیست.

او فقط من را دارد و بس.

 

لب روی هم می فشارم.

با پشت دست اشکش را پاک می کند.

 

من اما یک چیز از او می خواهم.

جای یکی از نداشته های مریم را پر کند،اگر می شد.

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– هر چی تو بگی، داداش

 

– نشد.. این که خودت بخوای تا من بگم فرق داره،ابجی.. یجور باشه که خیال نکنه..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– تو مگه زورم کردی.. غیر اینه؟

 

نفس بلندی می کشم.

خاطرم جمع است، زیر حرفش نمی زند هرگز.

 

لبخند از روی لبش پاک نمی شود.

آنقدر ذوق کرده که در هوا بشکن می زند.

 

چپ چپ نگاهش می کنم، به شوخی.

 

– خجالت بکش، این کارا چیه!

 

با لحنی پُر از خنده لب می جنباند.

 

– زن گنده رو یادت رفت،داداش

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– زری خانم راست می گه.. گِل ما رو از یه ورداشتن، به رو خودش نمیاره

 

شانه اش از زور خنده تکان می خورد.

 

– من برم داداش.. کار نداری؟ بهت زنگ می زنم،خب؟

 

باشه ای می گویم، پیاده می شوم.

دستی تکان می دهد و کم کم دور می شود.

مریم”

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

یواشکی سَرَک می کشم و با عجله به آشپزخانه می روم که نکند با زری خانم رو در رو شوم.

 

هرگز اینهمه خجالت نمی کشیدم.

ولی حالا فرق می کند با وقت دیگر.

 

استکان را از چای پُر می کنم که صدایش را از پشت سر می شنوم.

 

– دو تا بریز مادر

 

چشم می بندم و نفسم حبس می شود.

سلام می کنم و با تاخیر زیر لب چشمی می گویم.

 

پشت میز می نشیند، لبخندش پُر از شیطنت است.

 

– بیا.. بیا بشین، دخترم

 

استکان چای را جلویش می گذارم.

رو به رویش می نشینم.

 

نگاهم را پایین می کشم و با انگشتان بلاتکلیفم ور می روم.

 

– چیکار کردی با سید!

 

دلم می لرزد.

بدتر از آن زبان در دهانم نمی چرخد.

 

نگاهم را ذره ذره بالا می کشم.

اخم نکرده، دیگر آن لبخند را نمی بینم، تکلیفم را نمی دانم.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– هیچی بخدا.. کار بدی نکردم

 

انقدر مظلومانه می گویم که دلم می سوزد برای خودم.

 

سر جلو می کشد، چشم از من بر نمی دارد.

 

– می خوام بدونم چیکار کردی که اینقدر دست و پاش و گم کرده! من هیچوقت اینجوری ندیدمش

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خدا رو شکر.الهه کوتاه اومد.🤗😍البته اگه یه مخالف دیگه پیدا نشه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x