رمان دلباخته پارت 217

4.4
(79)

 

 

 

 

– بیا مادر، بیا بشین

 

چشمی می گویم و می خواهم کنار زری خانم بنشینم.

 

دستش به زانویم می چسبد و مانع می شود.

 

– اینجا نه، مادر… برو چفت شوهرت

 

حرفش را راحت و معمولی می زند.

من اما هنوز پیش او خجالت می کشم!

 

گاهی خودم را نمی فهمم!

به گذشته برمی گردم، من حتی   پیشِ نگاه چپ چپ صادق هم کم نمی آوردم.

 

زیر لب شیطان را لعنت می کرد و من دست حامد را محکم تر می فشردم.

 

یاد حامد حالم را بد می کند.

انگار دست خودم نیست که ابرو در هم می کشم.

 

سید اما حواسش را به من داده و نگاهم می کند.

 

– زورش نکن، حاج خانم… بذار هر جا خواست بشینه

 

با حرفش به خود می آیم.

اخم باز می کنم و لبخند نیم بندی می زنم.

 

او اما فریب نمی خورد، از نگاه خیره اش می فهمم.

 

کنارش می نشینم.

بشقابش را دست من می دهد.

 

– می کشی برام، خانم اخمو!

 

می گوید و گوشه ی لبش چین می خورد.

لحنش انگار یک بغل آرامش است.

 

جوری که حال  بَدَم را می شورد و می برد.

 

– چشم، اقا امیر حسین

 

نمی دانم زیر لب چه می گوید.

بشقاب را پُر کنم و جلویش می گذارم.

 

 

 

بسم الله می گوید و لقمه آماده را سمت من می گیرد.

 

–  یه ذره گوشت بشینه به تنت بد نیستا… رژیم گرفتی!

 

زیر چشمی نگاه به زری خانم می کنم.

سرش را بندِ رستا کرده،  نگاه مان نمی کند.

 

آهسته لب می جنبانم.

 

– امیر حسین؟ خجالت بکش، زشته بخدا

 

نیم نگاهی به مادرش می کند.

 

– شما بگو، حاج خانم… من دلم بخواد زنم و پروار کنم زشته؟ کجاش بده آخه!

 

نگاه مادرش سمت من می دود.

 

– راس می گه، مادر…جهل نکن باهاش، هر چی می گه بگو چشم… بعدشم، هر چی بیشتر بخوری شیرت زیاد می شه… بخور قربونت برم، ناز نکن مادر

 

لقمه را می گیرم.

چپ چپ نگاهش می کنم.

 

با چشم و ابرو به مادرش اشاره می کند.

 

– شنیدی زری خانم چی گفت، ناز نکن دیگه

 

خنده ام می گیرد از لحن بامزه اش.

 

 

سفره را جمع می کند و من چای تازه دم می گذارم.

صدای زنگ گوشی ام می آید.

 

– گوشیت زنگ می زنه، مریم

 

می گویم، آمدم و تندی از آشپزخانه بیرون می دوم.

 

اردلان است، دلم غنج می رود.

 

– سلام خواهری… حالت خوبه؟

 

 

 

 

آهسته حرف می زند.

صدایش را به سختی می شنوم.

 

– من خوبم، داداشی گلم… تو حالت خوبه قربونت برم

 

بغض به گلویم ناخون می کشد.

من از دار دنیا فقط همین نفر برایم مانده آخر.

 

– خوبم خواهری… ببین، من زیاد نمی تونم صحبت کنم، می ترسم مامان از حموم بیاد و بفهمه دارم با کی حرف می زنم

 

دست آویزانم مشت می شود.

لعنت به این زن که نمی دانم چرا از خدا نمی ترسد!

 

دندان روی هم می فشارم.

 

– می دونم عزیزم… همین که صدات و بشنوم برام کافیه

 

– من و مامان قراره بریم، خواهری… مامان می گه من اونجا درس می خونم و می رم دانشگاه

 

بند دلم پاره می شود.

قبلِ این کور سوی امیدی بود که شاید دور از چشم شیرین در آغوش بگیرمش.

 

یادم به حرف خاله مینو می افتد.

 

” شیرین از این می ترسه که تو به اردلان بگی چجوری مال و اموال فیروز رو هاپولی کرد و نذاشت اندازه یه چوب کبریت حق تو بشه”.

 

من اما خیلی وقت پیش قید داشته هایی که او نداشته کرد را زدم.

 

-کجا می ری، داداشی؟ می شه بیام ببینمت؟

 

– نمی شه، خواهری… می دونی مامان بفهمه باهام چیکار می کنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x