رمان دلباخته پارت 218

4.3
(97)

 

 

 

 

پوست از سرش می کَنَد، می دانم.

صدای شیرین می آید.

 

– اردلان؟ کجایی مامانی؟

 

کم مانده بالا بیاورم.

اردلان دستپاچه و هول زده خداحافظی می کند.

 

من اما حتی نمی دانم کجای دنیا می رود!

 

بغضم سر باز می کند و اشک می چکد.

جوری بر زمین آوار می شوم انگار سقف آسمان بر سرم خراب شده است.

 

تصویری از گذشته در ذهنم جان می گیرد.

دلم می خواست  نوزادی که برای دنیا آمدنش لحظه شماری می کردم را به آغوش بگیرم.

 

– دست نزن بهش، برو اونور

 

دستانم در هوا خشک شد.

نگاه زنی که نه مادر بود و نه مادری می کرد پُر از خشم بود.

 

من اما تسلیم نمی شدم.

 

– کاریش ندارم، می خوام…

 

– مهم نیست تو چی می خوای، چیزی که من گفتم مهمه… فهمیدی؟

 

صدای باز شدن در می آید.

تصویر گذشته از پیش چشمان خیسم محو می شود.

 

– موندگار شدی، خانم!

 

با ته مایه ی خنده می گوید.

 

انگار خیلی وقت است که در گذشته پرسه می زدم، نمی دانم.

 

جلو می آید و با خیرگی نگاه می کند به صورتم.

 

– گریه کردی!؟

 

روی زانو می نشیند رو به روی من.

پلک خیسم را بهم می زنم.

 

صدای بغض کرده ام به زحمت از گلو خارج می شود.

 

– اردلان… می ره، امیر حسین

 

 

 

 

نگاهش خیره است به من.

دیگر لبخند نمی زند.

 

– می ره! کجا می ره؟! درست حرف بزن ببینم

 

می زنم زیر گریه.

 

– نمی دونم، هیچی نمی دونم

 

دستان مردانه اش به شانه هایم می چسبد.

تنم را میان بازوهای سفت و محکمش می کشد.

 

صدایم می لرزد.

دلم اما بیشتر.

 

– دیگه حتی صداش و  نمی شنوم… باورم نمی شه!

 

روی موهایم را می بوسد.

 

– من بهت قول می دم شده از اون سر دنیا هم بهت زنگ بزنه… می دونی چرا، چون دوسِت داره، نمی تونه فراموشت کنه

 

پوزخند کم صدایی می زنم.

 

– زیادی خوش خیالی، امیر حسین… اون فقط می خواد اردلان رو از من دور کنه،  می ترسه یه روز واقعیت رو بفهمه

 

انگشتانش به چانه ام می چسبد.

سرِ نبض گرفته ام را بالا می کشد.

 

– امیر بهت قول می ده، به شرفش قسم کاری کنه که قبلش اردلان رو ببینی

 

در سکوت نگاهش می کنم.

هر چند نمی دانم از پسِ این کار سخت بر می آید یا نه!

 

زیر گوشم حرف می زند و من باز دلم به بودنش قرص می شود.

 

شاید او راهش را بلد است، نمی دانم.

ولی ذات آدمیزاد عوض نمی شود، این یکی را خوب می دانم.

 

حالم انگار بهتر است.

اصلأ مگر می شد او باشد و حال من بد!

 

 

 

رستا را با احتیاط می آورد تا مبادا بیدار شود.

کنارم دراز می کشد، سر به شانه اش می گذارم.

 

آرام و مهربان حرف می زند.

جوری که اصلآ نمی فهمم  کِی خوابم می برد.

 

هر چقدر سرم گرمِ کار و خرید است ولی باز یادم از دوری اردلان نمی رود.

غمش انگار گوشه ی قلبم نشسته، هر از گاه خنجر می زند.

 

سید اما این روزها نزدیک نمی آید، از دور تماشایم می کند.

 

گاه می بینم که زیر لب پوف می کشد.

معلوم است که از نامحرم شدن کلافه است.

 

من اما خوب جولان می دهم.

لبخند می زنم و نگاهش بندِ چال گونه ام می شود.

 

سر به دو طرف تکان می دهد و زیر لب ” لعنتی” حواله ام می کند.

 

سرِ شب است و همه چیز آماده.

جلوی آینه می ایستم و با وسواس خودم را تماشا می کنم.

 

صدای الهه را از پشت سر می شنوم.

 

– چقدر بهت میاد، مثه ماه شدی

 

منظورش را می فهمم.

اشاره به پیراهنی می کند که با هم گرفتیم و عجیب به تنم نشست.

 

روی پاشنه ی پا می چرخم.

نگاهم در چشمان ذوق زده اش می نشیند.

 

خودش گفته بود ” من امشب آبجی عروسم، گفته باشم”.

 

و من باورش کردم.

 

صدای زنگ در می آید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

خیلی وقته اینو نزاشتی قاصدک جونم🙁اولش رو نفهمیدم,تا اینکه رفتم پارت قبل رو خوندم تا یادم اومد😌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x