رمان دلباخته پارت 208

4.6
(89)

 

 

 

 

رستا را لای حوله پیچیده و به اتاقش می رود.

 

وضو می گیرم و نماز می خوانم.

 

– عافیت باشه حاج خانم.. چایی بیارم؟

 

– اره مادر.. دستت درد نکنه

 

دو استکان چای می ریزم.

رو به رویش می نشینم.

 

– الهه اومد؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– یه ساعت بیشتر نموند.. گفت شاید جمعه اومدیم، ببینم چی می شه.. خواستم بیام شبش خبر می دم

 

– ساعد بچه ی درس خونیه.. الهه باشه و نباشه درسش و می خونه.. ابجی ما زیادی سخت می گیره

 

سر به تایید حرفم تکان می دهد.

گوشی ام زنگ می خورد.

 

پسرِ میرزا اکبر است.

سلام و احوال پرسی می کند.

 

– اقا می شه از فردا بیام مغازه؟

 

– حمید مرخص شد؟ نمی خوای بمونی پیشش؟

 

می گوید مرخص شد و حالش بهتر است.

 

– آدرس داری یا برات بفرستم؟

 

– آقام بلده، ازش می گیرم

 

– خیله خب.. دیر نکنی پسر، یادت نره چی گفتم، خب؟

 

– نه اقا، یادمه.. امری نیست؟

 

– به آقات سلام برسون.. یا علی

 

گوشی را روی میز می گذارم.

 

– کی بود، مادر؟

 

– هیشکی حاج خانم.. یه بنده خدا

 

در سکوت نگاهم می کند.

شاید او هم مثل من یاد پدرم می افتد که هر چه می کرد را جار نمی زد و تنها برای رضای خدا می کرد.

 

 

– کاش آقات زنده بود و می دید پسرش چقدر..

 

حدقه چشمانش خالی و پر می شود.

 

– شما که بهتر می دونی، حاج خانم.. این کارا گفتن نداره.. یادت هست آقام چی می گفت، اونی که باید ببینه، می بینه بابا جان.. یادت هست؟

 

چشم می دزدد و فقط سر تکان می دهد.

بغض به گلویش چسبیده و پایین نمی رود، می دانم.

 

استکان چای را برمی دارد و مریم را صدا می کند.

 

– چشم مادر جون، اومدم

 

انگار می خواهد من و مادرم را تنها بگذارد، می فهمم.

من اما حرفم را برای وقت دیگر می گذارم.

 

شاید فردا، شاید هم آخر شب، نمی دانم.

 

منتظر می شوم تا مادرم شب بخیر بگوید و به اتاقش برود.

مریم آهسته لب می جنباند.

 

– دارم دیوونه می شم، امیر حسین.. می گم اگه نخواست چی.. چجوری تو چشاش نگاه کنم

 

دستش را می گیرم و به نرمی می فشارم.

 

– اون روز بهت چی گفتم، یادته.. نگفتم همه چی رو جور می کنم.. من اگه قلقش و بلد نباشم به درد چی می خورم پس..هان!

 

نگاهش به چشمانم قفل شده و پلک نمی زند.

سر انگشتانم را به گونه اش می کشم.

 

– تا من هستم نگران هیچی نباش.. باشه عزیزم؟

 

 

چشم باز و بسته می کند.

من اما به این کم راضی نمی شدم.

 

– تا نخندی جایی نمی رم ها، گفته باشم

 

لبخند آدمکشی می زند.

کم مانده باز خودم را گم کنم!

 

گاهی آدم همه ی خودش را نمی شناسند، عجیب است!

انگار که باید یک نفر باشد تا تو را به خودت نشان دهد و تازه آنوقت است که می فهمی قبل از این که بودی و حالا که هستی!

 

دستش را ول می کنم و عقب می کشم.

نمی خواهم فکر کند که فقط برای نیازم می خواهمش.

 

من این زن را برای خودش می خواهم.

برای لبخندی که هر بار جانم را می گیرد و با گرمی نگاهش دوباره جان می گیرم.

 

پشت به او می کنم و دو قدم جلو می روم.

صدایم می کند.

 

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

– به من می گی چی شد بعد که حرفات و زدی،نه؟

 

شور دلش را بدتر نمی کنم.

هر چند دلم می خواهد سر به سرش بگذارم.

 

– می گم، عزیزم.. می گم

 

زیر لب بسم الله می گویم و آهسته به در می زنم.

 

– با اجازه، حاج خانم.. لخت نیستی که، نه

 

دستگیره را پایین می کشم.

مادرم را می بینم که ریز می خندد و چشم غره می رود.

 

– تو کی اینهمه روت زیاد شد، بچه!  والا خجالتم خوب چیزیه، مرد گنده

 

 

در را پشت سر می بندم.

دستی پشت گردنم می کشم.

 

– خب اگه هیچی تنت نبود که من باید شب و تو حیاط می موندم.. دروغ می گم!

 

نگاهش را بالا می کشد.

مثلاً می خواهد بگوید خدایا صبر بده تا حسابش را کف دستش بگذارم.

 

تکیه اش را می دهد به تاج تخت، زل می زند به من.

 

– خیر باشه،سید.. این وقت شب!

 

پایین تختش می نشینم.

نمی دانم از کجا باید شروع کنم، چه بگویم.

 

– می گم.. می گم می خوای برم فردا بیام؟

 

لبش را کج و راست می کند به عادت.

 

– تو که می خواستی فردا بیای پس چرا الان اومدی!؟

 

تک خندی به مصلحت می زنم.

 

– حواست باشه، زری خانم.. داری بیرونم می کنی ها.. پس می گی برم،اره؟

 

دستانش را به سینه می زند.

 

– اومدی چی بگی، امیر حسین.. بگو دیگه

 

لبم را به دهان می کشم.

نگاهم بیخودی می چرخد و انگار زمان می خرم.

 

بی مقدمه می گویم.

 

– می خوام نظرت و راجع به مریم بدونم.. یعنی، بنظرت می شه فعلأ نذاری بره

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– وا! کجا بره.. راستش و بگو امیر حسین، کاری کردی بهش برخورده؟ خودش گفت می خواد بره؟

 

انگار در چاله ای گیر می افتم که با دست خود کنده ام.

– نه بابا.. اون که حرفی نزد.. می گم اگه خواست بره شما نذار.. بد می گم؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

نمی دانم لبخندی که پشت لبش قایم کرده خطای دید من است یا نه.

 

– خب.. بعدش!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– اومدی اینو بگی یا حرفت چیز دیگه س،ها؟

 

پوف کم صدایی از دهانم خارج می شود.

 

– یادته همیشه می گفتم تا کسی رو نخوام، حتی اگه خیلی طول بکشه..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– من تا کسی رو نخوام زیر بار نمی رم، حاج خانم.. گفته باشم

 

سرش را تاب می دهد و حرف خودم را تکرار می کند.

نه کمتر و نه بیشتر.

 

جای سخت ماجرا رسیده و من باید حرف دلم را می زدم.

 

– اگه.. اگه صلاح بدونی و نظرت باشه، یعنی.. موافق باشی، من.. با اون ازدواج کنم

 

تای ابرویش را بالا می برد.

 

– خودت فهمیدی چی گفتی، امیر حسین! خوبه درس خونده ای، مادر.. چجور حرف زدنه!

 

راست می گوید مادرم.

حتماً اگر وقت دیگر بود به خودم می خندیدم.

 

هر چه فکر می کنم یک چیزی جور در نمی آید.

منتظر بودم جوری ذوق کند که هرگز ندیده ام.

 

مادرم اما تای ابرویش را بالا نگه داشته و لب می جنباند.

 

– اونم شد اسم! اسم نداره، مادر!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

میشه لطفا یه کم زود به زود پارت بزارید.👀🙈یادم رفته بود اینو😥رفتم.پارت قبل رو خوندم تا یادم اومد.

camellia
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

دستت درد نکنه.❤

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x