رمان دلباخته پارت ۱۷۷1 سال پیش۱ دیدگاه – نگران من نباش خاله، فقط اگه رفتی پیشِ مامان، بهش بگو دلم براش تنگ شده، بگو خیلی دوسش دارم چانه ام می لرزد و…
رمان دلباخته پارت ۱۷۶1 سال پیشبدون دیدگاه ساعتی بعد الهه می آید. دسته گلی که مجید برای مادر زنش گرفته را توی گلدان می گذارم. سر جلو می برم، بو می کشم. …
رمان دلباخته پارت ۱۷۵1 سال پیشبدون دیدگاه منظور حرفش را می فهمم. لحنش اما بوی کنایه نمی داد. – دیشب یه سر رفتم خونه ی خانم کاظمی.. همسایه بودیم قبلاً، حالا رفته دو…
رمان دلباخته پارت ۱۷۴1 سال پیشبدون دیدگاه با صدای زری خانم از خواب بیدار می شوم. از تخت پایین می آیم. ماشین سید را در حیاط نمی بینم. آهسته از اتاقم خارج…
رمان دلباخته پارت ۱۷۳1 سال پیشبدون دیدگاه لب زیرینم را تَر می کنم. – منصور همیشه می گفت من بچه هام و جوری بار آوردم که حتی به پشه ی ماده هم…
رمان دلباخته پارت ۱۷۲1 سال پیشبدون دیدگاه مکث می کند، محکم نفس می کشد. – ناموس واسه من خطِ قرمزه.. قبلاً گفتم، حتماً یادته.. پس نذار کسی پا روش بذاره به آنی…
رمان دلباخته پارت ۱۷۱1 سال پیشبدون دیدگاه – نمی دونم خوشتون بیاد یا نه، ولی من.. می نشیند وسط حرفم. پدال گاز را می فشارد و راه می افتد. –…
رمان دلباخته پارت ۱۷۰1 سال پیشبدون دیدگاه جوری “نه” می گوید که دهانم بسته می شود. ولی باز با خودم می گویم طول می کشد، مگر اینکه پرواز کند! قدری راه می روم.…
رمان دلباخته پارت ۱۶۹1 سال پیش۱ دیدگاه – نگفتم.. نگفتم این مستر حسین یه ریگی به کفششه.، دیدی حالا! خب، بعدش؟ چپ چپ نگاهش می کنم. – چشاتو اونجوری نکن واسه…
رمان دلباخته پارت ۱۶۸1 سال پیشبدون دیدگاه – انگاری دست کم گرفتی منو، مریم خانم.. شاید اونقدم که فکر کردی زود باور نباشم برای لحظه ای مکث می کند، عقب نمی کشد.…
رمان دلباخته پارت ۱۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه چشمان بی بی در قابِ نگاهم می نشیند. – شما رفتی عطر بخری، ننه؟ بوی خوب می دی، دختر جان با تکان سر و…
رمان دلباخته پارت ۱۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه – شنفتی چه می گم؟ حواست پرته فکر کنم چشم می دزدم و لب می جنبانم. – چی گفتین شما؟ – می…
رمان دلباخته پارت ۱۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه کاش می شد برایش سنگ تمام بگذارم. گوشم از صدای مادرِ شاهد پُر می شود. مُشتی اسکناس در هوا می پاشد و یک…
رمان دلباخته پارت ۱۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه با یک “بله” ساده جواب می دهم. نشانیِ خانه ی خودش را روی کاغذ می نویسم. کاری که هرگز فکرش را نمی کردم. …
رمان دلباخته پارت ۱۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه گوشم از صدای مادرم پُر می شود. – داری می ری امیر حسین؟ – با اجازه ی شما، امری هست؟ بامزه نگاه…