رمان دلباخته پارت ۱۷۲

4.4
(47)

 

 

 

مکث می کند، محکم نفس می کشد.

 

– ناموس واسه من خطِ قرمزه.. قبلاً گفتم، حتماً یادته.. پس نذار کسی پا روش بذاره

 

به آنی نکشیده نگاهش در اطراف می چرخد.

حتماً میان مردهایی که نمی دانم کدامشان هیز اند و کدام شیر پاک خورده.

 

– من همون قدر که رو مادر و خواهر خودم حساسم، شمام برام ناموس به حساب می آی.. ملتفتی چی می گم؟

 

جواب چراهایم را از میان کلماتش پیدا می کنم.

من اما دیگر خودم را شبیه مادر و خواهرش نمی بینم.

 

من شبیه کسی هستم که او جورِ دیگر می خواهدش.

 

حالا دیگر لازم نیست به زبان بیاورد.

حتی اگر هرگز نگوید، من این احساس را از چشمان تیره و رگِ باد کرده ی پیشانی اش می فهمم.

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

 

– عذر می خوام اگه..

 

حرفش را قطع می کنم.

حرفِ دلم را می زنم.

 

– من شما رو درک می کنم، اقا سید.. شما بر خلاف خیلیا بیشتر از اونی که فکر می کردم روشنفکر و منطقی هستی

 

و باز کمی شیطنت می کنم.

 

– گاهی آدم بَدش نمی آد حس کنه واسه یه نفر مهمه.. فارغ از طرز فکری که ممکنه خیلی به هم نزدیک نباشه، ولی این باعث نمی شه که این حس خوب و بخوای از خودت بگیری

 

 

 

 

گوشه لبش به لبخند کج می شود.

 

– پس می خوای!

 

منظور حرفش را نمی فهمم.

من چه می خواهم که خودم نمی دانم!

 

جلوتر از من لب می جنباند.

 

– که مهم باشی دیگه

 

لبش را تَر می کند.

 

– مگه اینکه بیشترش و دلت بخواد

 

چیزی که می گوید تهِ آرزوی من بود.

حالا دیگر من همان عاشق خودخواه بودم که به کم راضی نمی شد.

 

پِی جواب من نمی گردد.

دنبال حرفش را نمی گیرد.

 

برای کُشتن من شاید همان یک جمله بس می کرد.

آدمکشِ لعنتی!

 

کاسه ای که تکه های ریز نان در آن شناورند را جا به جا می کند.

قاشق را سمت من می گیرد و اشاره می کند.

 

– بسم الله.. بفرما خانم

 

قاشق را می گیرم و تعارف را پس می زنم.

چشمان تیره اش می درخشد وقتی لبخند می زند.

 

خودش خوب می داند که من را میان هزار فکر و خیال شیرین رها کرده و یک تنه می تازد.

 

– اگ دلت بر نمی داره، بگم ظرف جدا بیارن

 

با دهان پُر چانه بالا می اندازم.

لقمه را قورت می دهم.

 

– من فقط چون اصرار کردین نخواستم دستتون و رد کنم، بعدشم چرا باید بَدم بیاد! فکر کردین من سوسولم! نیستم بخدا

 

 

 

هر چه می گردم خاطره ای این چنین با مردی که یک روز عاشقش بودم و جانم به نفسش بند، پیدا نمی کردم.

 

شاید چند باری با هم از یک لیوان آب خوردیم.

من اما ظرف غذایم را هرگز با او شریک نمی شدم.

 

ولی حالا من انگار آدم دیگری هستم.

شاید هم مردی که مقابلم نشسته و نفسش را آرام و عمیق رها می کرد، آدم دیگری بود!

 

با لب بسته می خندد.

نگاه آدمکشش را از چشمانم برنمی دارد.

 

– من کِی گفتم سوسولی،خانم! گفتم شاید خوشت نیاد با ما هم کاسه شی.. آخه بعضیا اینطوری ان، دیدی حتماً خودت.. لقمه بگیرم واست؟

 

– نه دیگه، ممنون

 

– جونِ امیرحسین تعارف نکن، بگیرم لقمه؟

 

قلبم انگار جای دیگر می زند.

نفس حبس کرده ام را رها می کنم.

 

– می شه بگم نه! خب معلومه که نمی تونم

 

– چرا؟! چون می گم جونِ امیر حسین!

 

آب دهانم را به زحمت قورت می دهم.

آخر این مرد از جان من چه می خواهد!

 

– چیز کمی نیست که، چی بالاتر از جونِ آدمیزاد، هست مگه؟!

 

 

 

زبان روی لب زیرینش می کشد.

 

– مهم اینه که اون آدم کی باشه، قبول داری؟

 

حالِ من اما جوری ست که نه راه پس می بینم و نه راه پیش.

 

کاش می شد دست به سرش می کردم با همان یک “بله” ساده.

 

– یعنی.. جونِ یکی دیگه بود، می شد برات اونقدر مهم نباشه که مثلاً بگی نه، نمی خوام؟

 

نمی دانم هدفش از این حرف ها چه بود!

می خواست منِ بیچاره را وادار کند به اقرار یا دنبال چیز دیگری بود؟!

 

حرفم را رک و راست می زنم.

حکایت همان مرگ یک بار و شیون یک بار.

 

– می شه بگید هدفتون چیه از این سوالا؟ راستش من یکم گیج شدم، منظورتون و نمی فهمم

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

– بعضی وقتا لازم نیست همه چی رو به زبون آورد.. من جوابم و از شما گرفتم، می دونی چجوری؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

نگاهش از شانه ام رد می شود.

 

ابرو در هم می کشد.

می خواهم سر بچرخانم، ببینم به کجا خیره است.

 

– برنگرد.. این پسره اینجا چیکار می کنه؟!

 

از کدام پسر حرف می زند، نمی دانم.

 

 

نگاهش را سمت من می کشد.

 

– احسان، پسرِ منصور و می گم.. شانس و ببین تو رو خدا، این از کجا در اومد!

 

نفسم برای لحظه ای بند می آید.

کم مانده از دلشوره بالا بیاورم.

 

با صدایی که برای خودم نیز غریبه است، می گویم.

 

– وااای نه.. حالا من چیکار کنم؟

 

او اما بر خلاف من آرام است.

 

– چیو چیکار کنی! تو از یه الف بچه قراره بترسی؟!

 

– صادق و ایل و تبارش یعنی دردسر.. یعنی تهمت، یعنی بی آبرویی.. کافیه فقط به گوش منصور برسه..

 

میان حرفم می نشیند.

 

– تو چرا هر چی من می گم، باز حرفِ خودت و می زنی! نگفتم تا وقتی امیر حسین هست، از منصور که سهله، از پدر جدش هم لازم نیست خوف کنی

 

من اما حرفِ خودم را می زنم.

من این آدم ها را بهتر از او می شناسم.

 

– شرایط من عادی نیست، اقا سید.. من یه زنِ بیوه ام که اونا فقط منتظرن ازم آتو بگیرن.. متوجه منظورم هستین؟

 

پوزخند کم صدایی می زند.

 

– اونی که باید بترسه، پسرِ عموی بنده ست، نه شما، خانم.. همین که منصور می دونه تو از زنِ دومش خبر داری کافیه تا اون دهن گشادش و ببنده، بعدشم..

 

 

 

 

 

نگاهش باز شانه ام را رد می کند و حتماً به احسان می رسد.

 

– هر کی خواست بگه بودنِ من و شما کنارِ هم خلافِ شرع و قانون خداست، خب بیاد جلو.. بیاد ببینم حرفش چیه! ببینم بی ناموس کیه تا خودم جوابش و بدم

 

منظورِ کنایه اش را می فهمم.

بی آبروتر از ناصر،کسی هست مگر؟

 

کمی طول می کشد تا نگاه جدی اش در چشمانم می نشیند.

 

– داره سرد می شه غذات، بخور تا یخ نکرده

 

– می شه زودتر بریم؟

 

زیر لب استغفراللهی می گوید.

 

– تا غذات و نخوردی حرفش و نزن

 

دلشوره امانم را بریده.

لقمه از گلویم پایین نمی رود.

 

– احسان بچه ی بدی نیست.. یعنی خیلی شبیه باباش نیست، فقط یه ذره شیطنت جوونی داره.. چند سالشه، احسان؟

 

میان شلوغ بازار ذهن من سوال بی ربط می پرسد چرا!

 

– نمی دونم.. نوزده، شاید یکم بیشتر.. اصلاً چه فرقی می کنه!

 

– فرقش اینه که اگه باباش بو ببره که گُل پسرش زیر آبی رفته و احیاناً دوست دختر هم داره، گمون نکنم زیاد خوشش بیاد

 

بی اختیار می خواهم سر بچرخانم و دلیل حرفش را پیدا کنم.

 

حواسش پیش من است، مثل همیشه.

 

– کنجکاو شدی، نه؟

 

– اره خب.. شما بودی، نمی شدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x