رمان دلباخته پارت ۱۶۷

4.4
(50)

 

 

 

 

چشمان بی بی در قابِ نگاهم می نشیند.

 

– شما رفتی عطر بخری، ننه؟ بوی خوب می دی، دختر جان

 

با تکان سر و یک ” اره” ساده جواب می دهم.

 

– پس بگو واسه چی دیر کردی

 

نگاهش را سمت زری خانم می کشد.

 

– نگفتم شاید کار داشته، دلواپس نشو.. دیدی حالا

 

زری خانم انگار حرفی که تا پشت لبش آمده را برای خودش نگه داشته.

حتماً می داند که سید پِی من آمد.

 

– اقا سید زحمت کشیدن، دستشون درد نکنه

 

منظور حرفم را می فهمد.

 

– مبارکت باشه، دخترم.. واسه خودشم چیزی گرفت؟

 

دستش را می خوانم.

راست و پوست کنده نمی پرسد ” اومد که فقط واسه تو عطر بگیره؟”.

 

حقیقت را می گویم.

برقِ چشمانش را می بینم و لبخند نیم بندش را، هم.

 

من چرا قبلِ این محبت مادرانه و حقِ مسلمش را از هم سوا نمی کردم!

 

حسِ من واقعیت را عوض نمی کرد هرگز.

 

قبلاً شنیده بودم که گاهی آدم ها پایِ حرف یک جورند و وقت عمل جور دیگر.

 

از خودم می پرسم که این بار به منزل می رسد، مریم؟!

سید محال است خلاف مادرش کاری کند.

 

قلبِ مچاله ام را در مشت می گیرم و دَم نمی زنم.

کم مانده بغضم بشکند.

 

 

 

صدای زنگ خوردن گوشی می آید.

دستِ بی بی در جیب دامنش فرو می رود.

 

سید آدم های اطرافش را هرگز فراموش نمی کند.

بی بی خانم یکی از همین آدم هاست.

 

انقدر نزدیکم نشسته که صدای سید را می شنوم.

 

– کجایی بی بی خانم؟ زنگ زدم خونه، نبودی

 

– اومدم پیشِ مادرت.. جات خالی نشستیم دورِ هم  اختلاط کنیم

 

سید با لحن پُر از خنده حرف می زند.

 

– اختلاط کدومه، بی بی.. بگو اومدم دیگِ امیر حسین و بار گذاشتم، دارم شور می دم.. دروغ می گم؟

 

– فایده ش چیه، مادر.. شدی حکایت اون بزغاله که ننه ش می خواست شیرش بده، هِی در می رفت.. آخرش چی شد، ولش کرد به امون خدا

 

سید می زند زیر خنده.

من اما لب روی هم می فشارم.

 

– خوبه دیگه.. آدم وقتی دو تا ننه داره، بزغاله ام می شه.. خدا می دونه دیگه چی هستی و خودت نمی دونی

 

– نادونی ننه، نادون.. نمی گی اینا مادرن، آرزو دارن.. فقط بلدی بگی وقت زیاده بی بی، بذار من یکی و بخوام خودم نوکرتم.. آخه من نوکر می خوام چیکار پسر! من ازت نوه می خوام، عروس می خوام.. حالا تو هِی گوش نده

 

 

 

 

سید باز سر به سرش می گذارد.

من اما ذهنم انقدر درگیر حرف زری خانم است که در خودم فرو می روم.

 

سفره پهن است، میلم نمی کشد.

 

– تو چرا ماتت برده ننه؟!

 

نگاهم سمتِ بی بی می دود.

 

– من.. چیزه.. ببخشید ولی زیاد گرسنه نیستم

 

تای ابرویش که بالا می رود بامزه می شود.

 

– وااا.. دیگه چی! نیستم و نمی خوام مالِ وقتیه که شما یه نفری، نه حالا که جای شیش نفر باید غذا بخوری.. فردا پس فردا کی می خواد زور بزنه.. هان؟ فکر کردی جون نداشته باشی اون بچه دنیا می آد.. بخور ننه.. بخور قربونت برم

 

چشمی می گویم و لقمه به دهان می گذارم.

کاش می فهمید که از گلویم پایین نمی رود.

 

سید سرِ شب می آید.

فرصت غصه را می گیرد از من.

 

اصلاً انگار حرف مادرش دود می شود و نمی دانم می رود کجا!

 

زری خانم می خواهد بلند شود، نمی گذارم.

به آشپزخانه می روم.

 

ظرف انار را از یخچال برمی دارم و حضور یک نفر را پشت سر حس می کنم.

 

من آن یک نفر را خوب می شناسم.

 

 

 

نگاهم در صورتش می چرخد.

چشمان تیره اش برق می زند چرا!

 

دستی به ریش سیاهش می کشد.

لب های پُر مردانه اش تکان می خورد.

 

– کمک می خوای؟

 

می ترسم دستم رو شود پیش او که من را زیادی بلد است انگار.

چشم می دزدم و ممنونی حواله اش می کنم.

 

می خواهم از کنارش رد شوم.

قامت بلند و هیکل ورزیده اش مانع می شود.

 

–  رو به راه نیستی بنظر، نمی خوای بگی چی شده؟

 

منِ خوش خیال را بگو که فکر می کردم ظاهرم را باور کرده، نقابم را نمی بیند.

 

کاش می شد بگویم قلبم از کجا درد گرفته و ساکت نمی شد.

 

یا اصلاً می شد یقه اش را می گرفتم و التماس می کردم که نه انقدر خوبی کند و نه اینهمه من را وابسته.

 

دستِ آویزانم مشت می شود.

مثل جان کندن است حرف زدن به دروغ.

 

– چرا فکر کردین چیزی شده! من خوبم، باور کنین

 

از جایش تکان می خورد.

ذره ای به سمت من خم می شود.

 

– مشکل اینه که باور نکردم

 

صورتم داغ می شود از این نزدیکیِ آدمکش.

بخدا قسم که این مرد قاتل است، جانم را می گیرد آخر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
11 ماه قبل

میگم توروخدا این نویسندش خسته نشده از روزی که این رمان رو گذاشتین نه پارتاش انچنانی بودن نه زود پارت دادن تا آدم بفهمه چی شد ،تااینجاهم که پارت داده اصلا نفهمیدیم چی به چیه هنوزم هیچی به هیچی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x