رمان دلباخته پارت ۱۷۴

4.8
(45)

 

 

 

با صدای زری خانم از خواب بیدار می شوم.

 

از تخت پایین می آیم.

ماشین سید را در حیاط نمی بینم.

 

آهسته از اتاقم خارج می شوم.

سلام می کنم و زری خانم با تکان سر پاسخ می دهد.

 

گوشی به گوشش چسبانده و حرف می زند.

 

– نمی ذاره که نذاره.. تو نمی خواد خودت اذیت کنی ملیح، بحث کردن با حاجی فایده داشته تا حالا!

 

دست و صورتم را می شورم.

ولی گوشم پیشِ حرف های اوست.

 

– خودم هستم قربونت برم، من بهت قول دادم، یادت رفت؟

 

کمی آنطرف تر می ایستم و نگاهش می کنم.

ملیحه دلش شورِ من را می زند، می فهمم.

 

– خب پس اگه یادته چرا داری خودت و آزار می دی! گفتم وقتش که شد خودم بهت زنگ می زنم، توام می آی و نوه ی قشنگت و می بینی

 

بغض به گلویم ناخون می کشد.

یادم به حامد می افتد و آرزوی به گور رفته اش.

 

خودم را از پیش چشم زری خانم دور می کنم.

 

پشت میز آشپزخانه می نشینم.

چشم می دوزم به لیوان چای داغ.

 

خیلی وقت است که صدای حامد در گوشم پژواک نمی شد.

از همان شب که گفتم برو، نیا دیگر برای آزار من.

 

 

 

هر بار که در خیالم ظاهر می شد بهم می ریختم و حس مزخرفی یقه ام را می چسبید.

 

– بگم خدا چکارش کنه اون صادقِ زبون نفهم و.. آخه یکی نیست بگه تو به اون بنده ی خدا چیکار داری، ظالم!

 

نگاهم سمت زری خانم می دود.

اصلاً نفهمیدم کِی آمد و رو به روی من نشست.

 

سکوتم را که می بیند دنبالِ حرفش را می گیرد.

 

– می گفت دلم می خواد پیشِ مریم باشم، هر موقع رفت بیمارستان، منم بیام

 

– صادق خونش و ببینه، محاله بذاره ..طفلی مادر جون، دلم واسش می سوزه

 

دستش را روی دستم می گذارد.

چشم باز و بسته می کند.

 

– تو نمی خواد غصه شو بخوری، مادر.. خدا بزرگه، شاید یه راهی باز شد، کی می دونه، هان؟

 

حرفِ من تنها یک “شاید” بی سر و ته است.

هر چند خوب می دانم که صادق از حرفش کوتاه نمی آید.

 

– دیشب خوش گذشت، کجا رفتی با امیر حسین؟

 

بازجویی نمی کند اما، نگاه باریکش ضربان قلبم را بالا می برد.

 

نکند با خودش بگوید که این یکی هم دزد از آب در آمد، وای بر من که نفهمیدم!

 

 

 

 

 

آب دهانم را قورت می دهم.

سعی می کنم خودم را نبازم، صدایم نلرزد.

 

می گویم خودش زنگ زد و گردن نمی گیرم که من از هم نشینی با او به چه آرامشی می رسم.

 

نمی خواهم فکرِ ناجور کند، یا بدتر از آن بی چشم و رو که نکند نمکدان را هم با خود می بَرد.

 

– ایشون به من خیلی لطف دارن.. مثل یه برادر بزرگ تر هوامو دارن، واقعاً نمی دونم چجوری باید جبران کنم

 

لبخند نصفه و نیمه ای می زند.

 

– آدم که واسه برادرش جبران نمی کنه دخترم!

 

– خب آخه.. یعنی.. اینطوری که نمی شه، من باید یه کاری براشون انجام بدم

 

عرق از تیره ی کمرم سُر می خورد.

یادم به حرفِ صبا می افتد.

 

من باید خودم را به این زن ثابت کنم.

 

– بنظر شما چیکار کنم، حاج خانم؟ که اقا سید بدشون نیاد، یا فکر نکنن که من آدم…

 

حرفم را قطع می کند.

 

– بلدی راضیش کنی؟

 

با تردید لب می جنبانم.

 

– راضی به چی مثلاً؟

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– مثلاً نداره، مادر.. راضیش کن زن بگیره، می تونی؟

 

نفسم به کندی بالا می آید.

 

 

 

– راستش.. یعنی، نمی دونم.. حرفِ منو گوش می کنن؟ نمی گن زندگیِ خودمه، به تو ربط نداره!

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– چمدونم مادر… ولی من می گم شما جوونا بیشتر حرفِ همو می فهمین، زبون همو بلدین.. حالا تو یه بار باهاش حرف بزن، ببین چی می گه

 

انگار بندِ دلم را جوری پاره کرد که حتی گره نمی خورد.

 

کم مانده بگویم کدام عاشق را دیدی که معشوق را به حراج بگذارد!

 

سرم را عقب می کشم.

 

– من بخاطر شما اینکارو می کنم

 

دردناک است به خود خنجر زدن.

مثل کاری که از من می خواست.

 

لبخند مادرانه اش حالم را بدتر می کند.

نگاهش را از من برمی دارد و از جایش بلند می شود.

 

دعا به جانم می کند.

جانی که جان دادنش را ندید و از کنارش گذشت.

 

– اگه بدونی چقدر فکر و خیالم و کم کردی.. امیرم بره  سرِ زندگیش دیگه هیچی از خدا نمی خوام

 

یادم نمی رود که باید حرفی می زدم.

زبانم اما در دهان نمی چرخید.

 

شعله ی گاز را کم می کند.

 

– آخرِ سال که می شه سرش شلوغه، شبا دیر می آد.. حالا اون وسط اگه یه ذره واسه خودش وقت بذاره که به جایی برنمی خوره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x