رمان دلباخته پارت ۱۷۷

4.1
(72)

 

 

 

 

– نگران من نباش خاله، فقط اگه رفتی پیشِ مامان، بهش بگو دلم براش تنگ شده، بگو خیلی دوسش دارم

 

چانه ام می لرزد و اشک می چکد.

حرفِ بیشتر نمی زنم، بغض نمی گذارد.

 

بی بی پاهایش را دراز می کند و می مالد.

 

– داروهاتون و بیارم بی بی جان؟

 

نگاه به سید می کند.

سر تکان می دهد.

 

– خیر ببینی ننه.. پسرِ خودمی

 

– نوکرتم آسیه خانم، تاجِ سری بی بی

 

پیرزن جوری دلش غنج می رود که نگاهش برق می زند.

خدا از من بگذرد که گاه به او حسادت می کنم.

 

 

یک صبح بهاری و هوای تازه.

بی بی خانم بار و بندیلش را بسته و همراه سید می رود.

 

می روم به اتاقم و باز همه چیز را چک می کنم.

انگار وسواس گرفته ام، نمی دانم.

 

زیر دلم درد می کند، کمرم بیشتر.

صدایم اما در نمی آید.

 

یک نفر در می زند.

زری خانم است، می گوید ناهار آماده است.

 

به زحمت لب می جنبانم.

می گویم میل ندارم، نمی گویم از زور درد دلم گریه کردن می خواهد.

 

صدایم بغض دارد انگار.

در باز می شود و وارد می شود.

 

لازم به گفتن نیست، از صورت بهم کشیده ام می فهمد.

 

– چی شده مادر، درد داری؟

 

من اگر دهان باز کنم زیر گریه می زنم.

 

 

 

دیگر تاب نمی آورم.

دردی که می کشم را هرگز تجربه نکرده ام.

 

چشمانم به تایید باز و بسته می شوند و بی اختیار صدایی شبیه آخ از دهانم بیرون می پَرد.

 

جلو می دود و پیشانی عرق کرده ام را می بوسد.

 

– چیزی نیست دخترم.. تو فقط از جات تکون نخور تا من بیام

 

جوری از پیش چشمانم غیب می شود که انگار اصلاً نیامده.

صدای حرف زدنش را می شنوم.

درد اما نمی گذارد کنجکاوی کنم.

 

خیلی طول نمی کشد که خودم را روی صندلیِ عقب ماشین سید پیدا می کنم.

هرگز او را اینهمه هول زده ندیده ام.

 

زری خانم کنارم نشسته و شانه ام را ماساژ می دهد.

 

زیر لب ذکر می گوید و به سمتم فوت می کند.

 

به زحمت از ماشین پیاده می شوم.

دردِ لعنتی امانم را بریده.

 

سید جلو می دود و یک نفر را صدا می کند.

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

نگاهم سمتِ مرد این روزهای زندگی ام می دود.

گوشه ی لبش را می جود و تند تند نفس می کشد.

 

مهربانیِ این مرد، آن نگاه پُر از شرم و حیا، چشمانی که به من امید می دهد را هرگز از یاد نمی برم.

 

نمی دانم چرا خداحافظی می کنم.

انگار دیدار آخر است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
10 ماه قبل

همین قد کم 😧
واقعاً که متاسفم برا نویسندش که این همه مردم آزاره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x