رمان دلباخته پارت ۱۷۶

4.4
(47)

 

 

 

 

ساعتی بعد الهه می آید.

دسته گلی که مجید برای مادر زنش گرفته را توی گلدان می گذارم.

سر جلو می برم، بو می کشم.

 

بوی مریم های تازه من را یادِ مادرم می اندازد.

جایِ خالی اش قلبم را مچاله می کند.

 

صدای خنده بلند سپهر حواسم را سمت او می برد.

 

– تو رو خدا دایی.. دیگه نه، بسه

 

دست از قلقلک دادن برمی دارد.

 

– پس چی شد، سوغاتی دایی یادت نره.. باشه بزرگ مرد؟

 

سپهر تند تند سر تکان می دهد.

الهه می گوید فردا صبح زود حرکت می کنند.

 

– جایِ منم برو زیارت مادر.. بگو اقا بطلبه، می رم پابوسش

 

الهه چشمی حواله ی مادرش می کند.

کنارم می نشیند و می بینم که زیر چشمی نگاه به دستم می کند.

 

– تازه گرفتی؟

 

نگاهش را بالا می کشد و خیره می شود به چشمانم.

 

– اره.. البته خودم نه، اقا سید خجالت دادن منو

 

ابروهایش نامحسوس بالا می پرد.

آهسته سر تکان می دهد.

 

– مبارک باشه، خیلی قشنگه

 

با خودم می گویم لحنش کمی طعنه داشت، نه؟!

شاید هم اشتباه می کنم، نمی دانم.

 

 

 

 

پیِ نگاهی که به مادرش می کند را می گیرم.

حالا دیگر اشتباه نمی کنم.

 

این نگاه هم دلخور است و هم طلبکار.

زری خانم اما به روی خود نمی آورد.

 

من باید به بچه ها عیدی می دادم.

هر چند کم است و ناقابل.

 

ساعد تشکر می کند و کنار می رود.

سپهر اما به پهلویم چسبیده و دستی به شکمم می کشد.

 

– مریم جون؟

 

– جونِ دلم گل پسر

 

چشمان درشتش می درخشد.

 

– چند تا مونده تا نی نی بیاد؟ من از مشهد برگردم، اومده؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

گونه اش را می بوسم.

بوی بچگی می دهد.

 

– اره دیگه، حتماً

– می تونم براش دعا کنم؟ بگم اونم مثه من بابا داشته باشه

 

به آنی نکشیده بغض به گلویم ناخون می کشد.

شاید اگر کسِ دیگر بود تیز نگاهش می کردم و به تندی پاسخ می دادم.

 

– براش دعا کن که زندگی خوبی داشته باشه، سالم باشه.. بتونه باهات بازی کنه و..

 

بیش از این بغض اجازه نمی دهد.

آرزوی من برای رستا یکی دو تا نبود آخر.

 

کمی طول می کشد تا خودم را پیدا کنم.

یادِ حامد در ذهنم جولان می دهد.

 

 

 

میان هیاهوی ذهنم صدای مجید را می شنوم.

اخم ظریفی میان ابروهایش افتاده و با اشاره چشم سپهر را سرزنش می کند.

 

الهه از انطرف با مادرش حرف می زند.

می گوید پدر و مادر مجید چند روز دیگر همراه حاج فتاح و زنش به لاهیجان می روند.

 

– آخرش نفهمیدم چی شد که زرین رو فرستادن اونجا پیشِ خاله کوچیکش! حاج خانم می گفت به زور فرستادنش، خودش راضی نبود بره

 

مجید دنبال حرفش را می گیرد.

 

– دایی می گفت اعصابش بهم ریخته، بد نیست یه مدت از اینجا دور باشه.. حالا شاید با خودشون برگرده، من چیزی نپرسیدم

 

سید انگار از این بحث خوشش نیامده که حرف را به سمت دیگر می برد.

من اما شعله ی حسادت در وجودم زبانه می کشد.

 

زرین شاید رقیب من نبود ولی، همین که می دانم یک روز جایِ نداشته ی من را پُر کرده، خونم به جوش می آید.

 

هوا روشن است که الهه و بچه ها می روند.

 

– شما کِی می خوای بری دیدنِ خاله و دایی رسول؟ فردا سرِ شب بریم؟

 

زری خانم سر تکان می دهد.

 

– خونه ی عمه اینا پس چی؟

 

مادر و پسر با هم قرارِ دیدنی می گذارند و من در سکوت نگاهشان می کنم.

 

 

 

غمِ بی کَسی بد است، خیلی بد.

آدمِ تنها نه جایی می رود، نه کسی به دیدنش می آید.

 

حرفِ دیروز و امروز نیست آخر.

من یک عمر است که این بی کسی را با خود یدک می کشم.

 

زری خانم چادر تا شده را روی کیفش می گذارد و می نشیند.

 

– بچه م سرش شلوغه، ولی باز یادش نمی ره که باید بره دیدنِ بزرگترا.. خدا بیامرزه حاج مهدی رو، همیشه می گفت بزرگ تر تاجِ سرِ کوچیکتراس، اینو یادتون نره بچه ها

 

لبخند غمگینی می زند.

 

– مطمئنی نمی خوای بیای؟ مطهر خوشحال می شه، نمی آی؟

 

– اگه اجازه بدین می خوام یکم استراحت کنم.. باشه یه وقت دیگه، سلام برسونید براشون

 

دروغ چرا، راست نمی گویم.

من از پرس و جو، از نگاه کنجکاو و قضاوت بی رحمانه ی آدم ها بیزارم.

 

گوشیِ زری خانم زنگ می خورد.

 

– باشه مادر، اومدم

 

خداحافظی می کند و می رود.

و من می مانم و خانه ای خلوت.

 

سرم به پشتیِ مبل می چسبد و چشمانم را می بندم.

خیلی وقت است که با خودم تنها نیستم.

 

گاهی آدمیزاد دلش خودش را می خواهد.

تک و تنها، فقط با خودش.

 

فرصت می کند تا به خودش فکر کند.

به نگرانی هایش، به آینده ای که هیچ از آن نمی داند.

 

کفِ دستم را روی شکمم می گذارم.

رستا تکان می خورد، محکم.

 

 

 

لبخند می زنم.

زیر لب قربان صدقه اش می روم.

 

بوی تنش را حس می کنم.

موجودی که دلم بند اوست، یادگارِ حامد.

 

فردای انشب بی بی آسیه می آید.

زنی که تنهایی را به روی خود نمی آورد.

 

می گوید اینجا را خانه ی خودش می داند.

خانه ی تنها کسی که برایش مانده، عزیز دردانه اش.

 

نمی دانم با زری خانم چه می گویند.

صدای آرام خنده شان را می شنوم.

 

شاید حرفِ سید را می زنند، یا دختری که مادرش پسندیده.

هر چه هست کبک شان خروس می خواند.

چرایش را نمی فهمم.

 

روی میز مهمانخانه پُر است از انواع شیرینی و شکلات.

باقلوای تازه و هر چه در بازار موجود است.

 

دست و دلباز است مردِ این خانه، کم نمی گذارد.

دخترکی بچه سال از صبح زود آمده تا پذیرایی کند.

 

سید اما دمِ ظهر می آید.

وقتی که خانه پُر از مهمان است.

 

من اما خسته ام.

از اینهمه احوالپرسی و نقشی که باید بازی می کردم.

 

سید برای بدرقه ی پسر عموهایش می رود.

عجیب است که پیشِ چشم خیلی ها می آید و کنارِ من می نشیند.

 

 

 

 

انگار نمی ترسد از هزار حرف و حدیث.

شاید هم این آدم ها را بهتر می شناسد، نمی دانم.

 

آهسته حرف می زند.

 

– یکی نیست بگه ساعت و نگاه کردین، بابا من مُردم از گشنگی

 

این غر زدن ها به او نمی آید.

خنده ام را قورت می دهم.

 

جوری حواسش پیشِ من است که می فهمد.

زبل خان لعنتی!

 

– شکم گشنه خنده داره خانم! خجالت نکش، بگو اره

 

لحنش انقدر بامزه است که سر پایین می کشم تا دهان بازم را قایم کنم.

 

– تو رو خدا اقا سید، من الان منفجر می شوم

 

جوری سر به سمتم می چرخاند که صدای جا به جا شدن استخوان گردنش را می شنوم.

 

– یعنی چی؟! نکنه درد داری و هیچی نمی گی!

 

گونه هایم داغ می شود.

لب می گزم و نگاهش نمی کنم.

 

– من حالم خوبه، منظورم این نبود

 

نفس بلندش را فوت می کند.

و من نمی دانم بارِ چندم است که دلم ضعف می رود.

 

هر از گاه به اتاقم می روم.

کمی دراز می کشم و باز به جمع شان ملحق می شوم.

 

این وسط خاله مینو زنگ می زند.

اینروزها بیشتر از هر وقت دیگر دلواپس است.

 

– کاش می تونستم بیام و کنارت باشم خاله، ولی می دونی که جمشید حالش زیاد خوب نیست، نمی شه تنهاش بذارم

 

او هم اندازه ی من بی کَس است.

لعنت به این بی کسی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x