رمان دلباخته پارت ۱۶۹

4.5
(48)

 

 

 

 

– نگفتم.. نگفتم این مستر حسین یه ریگی به کفششه.، دیدی حالا! خب، بعدش؟

 

چپ چپ نگاهش می کنم.

 

– چشاتو اونجوری نکن واسه من.. بقیش و بگو، یالا

 

– می دونی چیه، صبا.. حرفاش، نگاهش، نگرانیش، اصلاً داد می زنه که منو دوست داره.. ولی خب..

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

صبا سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– مادرش.. بعدِ یه عمر آرزو چرا باید..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– حاج خانم زنِ بدی نیست، با تو که میونه ش خوبه

 

هر چه زری خانم گفته را تعریف می کنم.

صبا دستم را می گیرد و دنبال خود می کشد.

 

یک کافی شاپ کوچک کمی انطرف تر، خلوت است این وقت روز.

 

صندلی را عقب می کشم و می نشینم.

 

– چی می خوری؟

 

لبخند دندان نمایی می زند.

 

– بستنی.. با سس شکلات، پیلیز

 

– خُبه خُبه، خودت و لوس نکن.. اشتباه گرفتی جونم، امیر حسین یکی دیگه س

 

زهرماری حواله اش می کنم.

 

صبا فنجان قهوه را برمی دارد و خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– یعنی می خوای بگی سید از مادرش حساب می بره؟ احترام اره، ولی زندگیش مالِ خودشه

 

 

 

 

– می دونی چیه، شاید من دارم زیادی رویایی فکر می کنم.. شاید اصلاً خیلی جدی نباشه، نمی شه؟ یادمه خودش گفت که زرین و فقط دوست داشتم، واسه همین براش نجنگیدم

 

جوری دقیق نگاهم می کند که نگفته منظورش را می فهمم.

 

– تو چی، می جنگی واسش؟

 

انکار نمی کنم که من عاشق این مرد شدم.

خواسته یا ناخواسته، نمی دانم.

 

قاشقِ بستنی را از دهان بیرون می کشم.

 

– با کی، زری خانم؟! معلومه که نه.. حالا دیگه خوب می دونم معنیِ تحمیل کردن چیه.. من..

 

انگشتش را به معنای سکوت در هوا نگه می دارد.

 

– نه، منظورم این نیست، نگفتم باهاش بجنگ.. تو برای ثابت کردن خودت بجنگ.. اینکه چقدر پسرش و دوست داری، یا اون تو رو چقدر می خواد

 

لبش را تر می کند.

 

– اونم مثل هر مادری خوشبختیِ بچه ش و می خواد، قبول.. ولی این تنها پسرش نیست که باید بهش ثابت کنه ضامن اون خوشبختی توئی..

بذار اینو بفهمه یا حداقل یاد بگیره که تو، فرشته یا هر زن دیگه ای با این شرایط لازم نیست حتماً با یه پیرمرد هاف هافو که خودش و نمی تونه جمع کنه ازدواج کنه.. چرا، چون بیوه س یا مطلقه

 

 

 

– می دونی اگه بگه نه، دست و پا زدنای من به هیجا نمی رسه.. تازه بعید نیست عذرم و بخواد

 

سر به دو طرف تکان می دهد، با تاسف.

 

– واقعاً برات متاسفم.. من خودم درِ اون دانشگاه بی صاحاب و گِل می گیرم که مدرک داد دست تو.. آدم اینقدر کند ذهن آخه! من چی می گم، این چی می گه

 

– تو می گی خودت و ثابت کن، باشه.. من می گم اولاً یه دست صدا نداره، دوماً تهش اگه گفت نه، راضی نیستم چی؟

 

شانه بالا می اندازد.

 

– خب.. اون دیگه بستگی داره به اقا سیدشون، هیشکی اندازه ی اون رگ خواب مادره دستش نیست.. مادرِ شاهد و یادته..اولش چشم و ابرو اومد، که ما دختر از غریبه نمی گیریم.. بعد چی شد، خودش چهار دست و پا اومد خواستگاری

 

بامزه چشمک می زند.

 

– کی الان رو کی سواره، من رو اقا شاهد.. چرا، چون آسون بدست نیومدم.. غیرِ اینه؟

 

خاک بر سری حواله اش می کنم.

کم صدا می خندد.

 

سرش را مقابل صورتم خم می کند.

 

– تو لازم نیست با کسی بجنگی، تو فقط خودت و ثابت کن.. بقیش و بسپار دستِ امیر حسین، اگه بیشتر از یه دوست داشتن معمولیه، حتماً براش می جنگه

 

 

 

 

خودم را از تک و تا نمی اندازم.

 

– راست و غلطش و نمی دونم، ولی یه حسی بهم می گه..

 

می پرد وسط حرفم.

 

– می گه عاشقت شده، اره؟

 

حرفش این جسارت را به من می دهد که از باورم بگویم.

 

– واسه منی که یه بار تجربه ش کردم اونقدر سخت نیست که نتونم تو چشاش ببینم.. ولی من بهش حق می دم، صبا.. گفتنش شاید یه ذره سختشه، چون هنوز به یه چیزایی مطمئن نیست.. من، خودش، مادرش.. حتی بیشتر از اینا، من جای اون نیستم، پس نمی تونم بهش سخت بگیرم، درسته؟

 

سر به تایید تکان می دهد.

 

– حالا شدی آدم عاقل.. کم کم داشتم ازت ناامید می شدم

 

چپ چپ نگاهش می کنم.

 

– خب حالا، بگذریم.. پس من کِی خاله می شم؟ دلم آب شد بخدا.. هر روز با خودم می گم الانه که زنگ بزنن، بگن صبا بدو که مریم داره می زاد.. بعد می ببینم چی، نخیر خبری نشد

 

– چیزی نمونده خاله صبا.. تو و شاهد می رین سفر؟ نیستی یعنی؟

 

لبخند تلخی می زند.

 

– فکر نکنم.. فامیلاش منتظرن آخه، می خوان منِ تحفه رو ببینن، نمی شه نرم، مریم

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

 

 

 

– حتماً برو، بهت خوش می گذره.. فکر منو نکن، خب؟

 

– می دونی چقدر دلم می خواست پیشت بودم.. اصلاً فکرش و نمی کردم اینطوری شه.. ولی باز دلم گرمه، زری خانم و سید تنهات نمی ذارن

 

سر تکان می دهم.

بغض نمی گذارد که لب بجنبانم.

 

بغضی که اینروزها با یادِ مادرم وسط گلویم گیر می کرد و پایین نمی رفت.

 

صبا اصرار می کند ماشین بگیر، زیر بار نمی روم.

من باید با خودم کمی تنها می شدم.

 

–  تو برو، دیرت نشه

 

باشه ای می گوید و خداحافظی می کند.

 

بغضِ لعنتی جدا نمی شد از من.

 

بی هدف راه می روم، ذهنم اما شلوغ است.

خودم را وقتی پیدا می کنم که وسط پارکی که نمی دانم کجاست، ایستاده ام.

 

روی نیمکت خالی می نشینم.

نگاهم سمت وسایل بازی می دود.

 

بچه ها جیغ می کشند، می خندند.

کودکی دنیای عجیبی ست.

 

غصه ها کوچک اند، خوشحالی اما بزرگ.

کفِ دستم را روی شکمم می گذارم.

 

زیر لب می گویم” مامان نمی ذاره تو غصه بخوری، اینو بهت قول می دم دخترم”.

 

رستای من بی درنگ تکان می خورد.

لبخند می زنم.

 

 

 

 

صدای یکی از بچه ها می آید.

دستی در هوا تکان می دهد.

 

– منو ببین مامان بزرگ

 

چانه ام می لرزد.

من اینروزها مادرم را چه کم داشتم.

 

حدقه ی چشمانم خالی و پُر می شود.

نفسم ذره ذره بالا می آید.

 

خودم را بغل می گیرم، حریف اشک لعنتی نمی شوم.

رستا آرام گرفته و تکان نمی خورد.

 

دستی به چشمان خیسم می کشم.

و باز او را نوازش می کنم.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

زری خانم است، می پرسد” کجایی دخترم، پس چرا نمی آی مادر؟”.

 

– یکم دیگه می آم حاج خانم.. چیزی لازم دارین سرِ راه بگیرم؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهد و تشکر می کند.

 

با خودم فکر می کنم که در این دنیای بی سر و ته کمتر زنی هست که شبیه او باشد.

زنی که مادرانه خرج می کند برای منِ بیگانه.

 

من چطور باید خودم را به این زن ثابت کنم!

نمی خواهم پشیمانش کنم از اینهمه مادری.

 

نمی دانم چقدر گذشته که گوشم از صدای مرد این روزهای زندگی ام پُر می شود.

 

– صدات چرا تودماغی شده، مدل جدیده؟!

 

سر به سرم می گذارد لعنتی.

 

– اذیتم نکنین تو رو خدا.. دلم گرفته اقا سید

 

با خودش حرف می زند انگار.

 

شاید شبیه یک زمزمه ی عاشقانه که پیش از این نگفته است.

 

 

– حلش می کنم

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– ببخشید؟

– گفتم که، حلش می کنم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– شما بگو کجایی تا من بگم چجوری حلش می کنم

 

نگاهی به اطراف می اندازم و لب می جنبانم.

 

– راستش درست نمی دونم، طرفای پل صدر بودم،داشتم پیاده روی می کردم.. از کنار یه رودخونه رد شدم، آها، فکر کنم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– فهمیدم، فقط یکم طول می کشه تا بیام.. لباس گرم پوشیدی؟ سردت نشه

 

– نه اقا سید، زحمت نکشین.. زری خانم زنگ زدن، گفتم یکم دیگه راه می افتم.. نگران می شن دیر برم

 

من حتی از این فاصله می توانم لبخند روی لبش را تصور کنم.

 

– وقتی گفتم حلش می کنم یعنی چی؟ زری خانم با من، دیگه؟

 

چانه زنی با این مرد مثل دورِ باطل است.

ولی من باز کوتاه نمی آیم.

 

– نمی خوام مزاحم کارتون بشم.. خودم یه ماشین می گیرم..

 

نمی گذارد حرفم را تمام کنم.

 

– سعی می کنم یک ساعت نشده خودم و برسونم.. بمون تا بیام

 

با لحنی مطمئن لب می جنبانم.

 

– اما من فکر نکنم بتونید.. می دونید چقدر راهه، حتماً ترافیکم هست.. می شه خودم برم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
10 ماه قبل

درود*
چند وقت ماجرای خاستگاری و ازدواج این دوست مریم؛صبا* پیش اومد اسم نامزدش میشنوم یاده س؛نمایش خانگی* جزیره••
{پسر بزرگ خاندان شاهنگ؛ شاهد)
میوفتم خندم میگیره خییلی بانمک•بامزه هست 😘😉😀😇😁💔💗 که اسم نامزد اون دختره رو از روی ۱سریالی برداشتن•••••••

پی نوشت؛ ( البته احتمالن این تنها رمان نیست یسری نویسنده ها از اینکارها می کنن که اسم شخصیتهای {قصه؛داستان/ رمانشون از روی نقش؛شخصیت•کاراکتر فیلم یا سریال موردعلاقشوون بردارن•• )

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x