رمان دلباخته پارت ۱۶۵

4.7
(38)

 

 

 

 

 

 

کاش می شد برایش سنگ تمام بگذارم.

 

گوشم از صدای مادرِ شاهد پُر می شود.

مُشتی اسکناس در هوا می پاشد و یک در میان قربان صدقه ی صبا می رود.

 

من خیلی وقت است به گذشته فکر نمی کنم.

حتی به انشب که می شد قشنگ ترین شبِ زندگی ام باشد، صادقِ لعنتی خرابش کرد آخر.

 

گوشی ام میان هیاهوی اطرافم زنگ می خورد.

نگاهم می چسبد به صفحه گوشی.

 

مرد این روزهای زندگیِ ام هرگز از من یادش نمی رود.

 

گوشی را دست می گیرم و از جایم بلند می شوم.

به سمت اتاق صبا می روم و تماس را وصل می کنم.

 

– سلام اقا سید

 

– سلام خانم.. خوبی شما؟ خوش می گذره؟

 

لبخندم را نمی بیند.

 

– ممنون.. شما چی، بهتون خوش می گذره؟

 

– خوش که اره، ولی شما اینجا بودی حتماً بهتر می شد.. انگاری قسمت بود که عروسیِ یوسف و نامزدی صبا خانم بیفته یه شب

 

دلم غنج می رود از حسی که با یک جمله در بند بند وجودم سرازیر می شد.

 

– می گم، شما فردا می آی دیگه، اره؟

 

شیطنتم گل کرده انگار، بد نیست کمی سر به سرش بگذارم.

 

 

 

 

 

– معلوم نیست، چطور مگه؟

 

بی درنگ پاسخ می دهد.

 

– آخه فردا که خبری نیست، هست؟ بعدشم شما حتماً خسته ای، باید استراحت کنی

 

حرفم را جور دیگر می زنم.

رندانه است، می دانم.

 

– اره خب.. احتمالاً با حافظ می آم، می گم سرِ راه منو بذاره

 

نفسش را محکم رها می کند.

 

– حافظ؟! شما این اقا حافظ و چقدر می شناسی که بخوای باهاش بیای تا تهرون؟

 

من چرا دست برنمی داشتم از به رخ کشیدن غیرت این مرد، نمی دانم.

 

– می شناسم اقا سید.. برادر صباس آخه

 

– آها.. پس با اقا حافظ و خانمش برمی گردی

 

کم مانده بزنم زیر خنده.

 

– حافظ مجرده، اقا سید.. خانمش کجا بود!

 

تصور نگاه باریک و رگ گردنی که شاید بیرون زده کار چندان سختی نیست.

با حرفی که می زند من به این باور می رسم.

 

– بمون تا خودم بیام دنبالت

 

– واسه چی؟! گفتم که..

 

حرفم را قطع می کند.

لعنت به من که از آزار او اینهمه کِیف می کنم.

 

– می دونی که می آم.. یادت نرفته که من تا کجا اومدم دنبالت، نذار فکرم بمونه پیشت، خب؟

 

– یعنی من با حافظ بیام شما نگران می شی؟ می شه بگید چرا؟

 

 

 

پوف می کشد، صدای تیک فندک را می شنوم.

 

– نگران می شم، چون.. چون شما تو وضعیت عادی نیستی.. یکی باید حواسش بهت باشه

 

حرصش در آمده، می فهمم.

ولی نمی دانم چرا به آن حسِ لعنتی اشاره نمی کند!

 

– آدرس و براتون اس ام اس می کنم

 

ممنونی حواله ام می کند.

 

با یک خداحافظی تماس را قطع می کنم.

و باز خودم ماندم و فکری که درگیر اوست.

 

احساس خستگی می کنم.

کمی دراز می کشم.

 

رستا تکان می خورد.

شاید هم می رقصد، نمی دانم.

 

صدای صبا از پشت در می آید.

پِی من آمده انگار.

 

در را پشت سر می بندم.

نگاهم در چشمان نگرانش می نشیند.

 

– کجا غیبت زد یهو! خوبی تو؟

 

جلو می روم.

 

– امیر حسین زنگ زد، اومدم..

 

ابروهایش را تند تند بالا می اندازد.

 

– از کِی تا حالا اقا سید شد امیر حسین! خب، بقیش؟

 

خنده ام می گیرم.

 

– یه امشب و فضولی نکنی، نمی شه! عروس ما رو ببین، هر کی ندونه فکر می کنه..

 

دستم را می گیرد و وسط حرفم می نشیند.

 

– خب حالا.. بذار امشب تموم شه، بعدش من می دونم و اون امیر حسین جان که معلوم نیست چی تو کله ش می گذره

 

 

حریفش نمی شوم وقتی من را دنبال خود می کشد و می گوید برقص.

 

– خاله قربون اون فندق بره، جاش خالیه این وسط قِر بده

 

رستای من تنها نیست.

صبا عاشق ترین خاله می شد برای دخترم.

 

با صدای تک زنگ سید قصدِ رفتن می کنم.

صبا دنبال سرم می آید.

 

– تو کجا؟! سرما می خوری عروس.. اونوقت کی جواب شاهد و بده..ها؟

 

گوش به حرفم نمی کند.

 

– چِش نداری ببینی واسه یه بارم شده این آقا سید شما رو زیارت کنیم.. آدم اینقدر خسیس،حسود.. چی بگم دیگه

 

جلوتر از من سلام می کند.

سید با وقار ایستاده و تبریک می گوید.

 

خیلی طول نمی کشد که با صبا خداحافظی می کنم.

گونه ام را می بوسد، بیخ گوشم پچ می زند.

 

– عجب تیکه ایه، لامصب.. کوفتت بشه به حقِ پنج تن

 

مثل خودش آهسته لب می جنبانم.

 

– مُفت صاحابش دیوونه، به من چه!

 

جوری نگاهم می کند انگار دروغ می گویم.

 

 

روی صندلی می نشینم و دستی از پشت شیشه تکان می دهم.

سید راه می افتد، اشاره به کمربند می کند.

 

– یادت رفت ببندیش

 

کمربند را می کشم، گیر کرده انگار.

 

ترمز می گیرد و دستی را می کشد.

 

 

 

تنش را جلو می کشد، با احتیاط خم می شود.

نفسم کجا گره خورده، نمی فهمم.

 

بی هوا تکان می خورم.

شاید برای رهایی از آدمکشی.

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– عطر زدی؟

 

ابروهایم بالا می پرد.

وسط این کش و قوس سوال بی ربط می پرسد چرا!

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

دروغ چرا، خجالت می کشم بگویم خیلی وقت است فقط به شیشه عطر خالی نگاه می کنم.

من اما غصه ی نداشته هایم را نمی خوردم.

 

مادرم چند روز قبلِ مرگش، وقتی توانش ته کشیده و به زحمت صدایی از حلقومش خارج می شد، به من گفت” قدِ تو که بودم آرزوی داشتنِ خیلی چیزا رو داشتم، جیبم خالی بود، کسیو نداشتم که واسم بخره.. فقط یادم نبود که سلامتی رو نمی شه خرید، حتی وقتی کسی رو داری که حاضره همه ی زندگیش و بده.. اینو همیشه یادت بمونه، دخترم”.

 

بغض وسطِ گلویم را می بلعم.

با صدای سید به خودم برمی گردم.

 

کمربندم را بسته و من نفهمیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x