رمان دلباخته پارت ۱۷۳

4.4
(54)

 

 

 

 

لب زیرینم را تَر می کنم.

 

– منصور همیشه می گفت من بچه هام و جوری بار آوردم که حتی به پشه ی ماده هم نگاه نکنن.. حالا عجیب نیست یکم؟!

 

– از من می پرسی، می گم نه.. می دونی چرا؟ چون منصور خودش نتونست هیچوقت الگوی خوبی باشه واسه بچه هاش.. همونطور که صادق نتونست.. قبول داری؟

 

– من فقط همین و می دونم که می شد بابای بهتری باشه، ولی نبود

 

آهسته سر تکان می دهد.

 

– پدرم می گفت مرزِ بین بد و خوب یه قدم بیشتر نیست، پس مواظب اون یه قدم باش، پسر جان.. حرفای قشنگی می زد، یادش بخیر

 

نگاه غمگینش را از چشمانم برمی دارد.

شاید او بیشتر از انچه فکرش را می کردم شبیه پدرش بود.

 

نفسش را رها می کند.

با یک “الهی شکر” مختصر عقب می کشد.

 

– شمام مثل پدرتون آدم خوبی هستین، اقا سید.. چون شک ندارم که همیشه مراقب اون یه قدم بودین

 

نگاهم نمی کند.

 

– خیلی مطمئنی!

 

– من ازتون بدی ندیدم، همین کافی نیست؟

 

کاش می شد بگویم که تو انقدر خوبی که منِ لعنتی عاشقت شدم.

عشقی که نمی دانم آخر به کجا می رسد.

 

لحظه ای بی حرف نگاهم می کند.

 

 

 

– گاهی به خودم می گم، کاش می شد زندگی رو دور زد و برگشت به عقب.. شاید اونوقت می شد بعضیا رو ندید، به جاش اونی رو می دیدی که دلت می خواد

 

شاید اگر وقت دیگر بود منظور حرفش را نمی فهمیدم.

ولی حالا خوب می دانم که دلش چه می خواست.

 

می خواست که من را قبلِ زرین می دید و هرگز پشیمان نمی شد.

 

دخترکِ درونم شیطنت می کند باز.

 

– کی مثلاً؟

 

خنده ام را به سختی کنترل می کنم.

 

– امشب زیاد کنجکاو شدی .. بگم چایی بیاره؟

 

داشت من را بازی می داد، می فهمم.

من اما به این بازی شیرین تن می دادم.

 

یادم به انروز می افتد که من و زری خانم نشسته بودیم و حرف می زدیم.

 

حرف از گذشته بود و تجربه های ریز و درشت.

 

زری خانم می گفت” حالا که فکرش و می کنم، می بینم همون بهتر که هیچی به صادق نگفتی، بچه رو می گم مادر.. یه وقتا هست که آدم از حرفی که زده، پشیمون می شه.. چرا؟ چون باید صبر می کرد، وقتش که شد اونوقت زبون باز می کرد

 

شاید هنوز وقتش نبود.

نه برای او، و نه برای من.

 

می گویم”نه” و تشکر می کنم.

 

 

 

خوفی که به جانم افتاده بود را دیگر احساس نمی کنم.

گیرم که احسان من را ببیند.

گیرم که به منصور و یا حتی صادق بگوید.

 

من کار بدی نکرده ام.

همین که پیشِ خودم خجالت نمی کشم، بس می کرد.

 

کنجکاوی وادارم می کند بگردم دنبال احسان.

از گوشه ی چشم می بینم و به شیطنت یواشکی اش می خندم.

 

دستش روی شانه ی دخترکی ست که دودِ قلیان را در صورتش فوت می کند.

احسان لُپش را می کشد و می خندد.

 

– دستتون درد نکنه اقا سید، خیلی ممنون

 

می گوید قابل نداشت و در را باز می کند.

با نفسی عمیق هوای نه خیلی سردِ روزهای آخر اسفند را به سینه می کشم.

 

کمربندش را می بندد و راه می افتد.

بقدری آهسته می راند که انگار این شب هرگز به صبح نمی رسد.

 

– بستنی می خوری؟

 

نیم رخش را تماشا می کنم.

 

– اونوقت اگه شب خوابم نبرد تقصیر شماست، گفته باشم

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– فکر کردی گردن نمی گیرم! باشه، تقصیرِ من، دیگه؟

 

– من سنتی دوست ندارم، یعنی کم دوست دارم.. میوه ای رو بیشتر می خوام

 

چشمی می گوید و می ایستد.

پیاده می شود، سر خم می کند.

 

 

– نگفتی چی بگیرم، چی دوست داری؟

 

سخت است گاهی لب دوختن و ساکت شدن.

من دلم می خواست جوابش را جور دیگر می دادم.

 

– شما انتخاب کنین، اشکال نداره؟

 

لبش را به عادت راست و کج می کند.

باشه ای می گوید و می رود.

 

دندان هایم بهم می خورد، از رو نمی روم چرا!

 

– سردت شد، زیادش کنم؟

 

معطل جواب من نمی ماند.

هوای کابین ماشین گرم تر می شود.

 

– سلیقه م چطوره، دوست داشتی؟

 

لبم را با زبان پاک می کنم.

 

– محشره.. فکر نکنین نمی دونستما، من دیگه شما رو از بَرم اقا امیر حسین

 

آرام و مردانه می خندد.

 

دیر وقت است که به خانه برمی گردیم.

زری خانم خوابیده، صدایی جز سکوت به گوش نمی رسد.

 

– اگه خوابت نبرد صدام کن، خب؟

 

بخدا قسم که من خوابم نمی برد.

اصلاً مگر می شد با اینهمه حال خوب بیداری را فروخت!

 

به ناچار چشمی می گویم و به اتاقم می روم.

نمی دانم چقدر گذشته و من فقط به آسمان نگاه می کنم.

 

حرف های سید را با خود مرور می کنم.

هر از گاه لبم به لبخند باز می شود و گونه هایم گُر می گیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x