رمان دلباخته پارت ۱۷۵

4.6
(54)

 

 

 

منظور حرفش را می فهمم.

لحنش اما بوی کنایه نمی داد.

 

– دیشب یه سر رفتم خونه ی خانم کاظمی.. همسایه بودیم قبلاً، حالا رفته دو تا کوچه پایین تر.. خیالش راحت شد بنده خدا

 

دستانش را زیرِ شیرِ آب می برد.

 

– اگه این بچه راضی می شد، دخترش و می گرفتم براش.. پیش خودت بمونه مادر، چشمم دختره رو گرفته.. همه جوره پسندش کردم، امیر بعله رو بده تمومش می کنم

 

کم مانده بزنم زیر گریه.

اصلاً به این فکر نمی کنم که امیر بعله را نداده و هنوز چیزی تمام نشده است.

 

بغض داشت این صدای لعنتی.

بغضی که دیگر پایین نمی رود.

 

– اگه نشد، نخواست، اونوقت چی؟ شما بازم اصرار می کنین؟

 

شیر آب را می بندد و به سمت من می چرخد.

 

– واسه چی نکنم! بذارم هر کار خواست، بکنه؟ نه، دیگه نمی ذارم

 

سفت و محکم می گوید.

تهِ دلم خالی می شود.

 

ولی باز خودم را نمی بازم.

 

– ببخشید اینو می گم، ولی اونی که باید تصمیم بگیره یکی دیگه ست.. اصلاً شاید خواست..

 

داشت از دهانم در می رفت.

حرفم را قورت می دهم.

 

جلو می آید و مقابلم می ایستد.

 

– الکی گفتی، اره؟

 

 

 

 

منظورش به حرفی ست که حالا از زدنش پشیمانم.

 

– نه بخدا.. اما حالا که فکرش و می کنم، می بینم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– توام حق داری، می ترسی سنگ رو یخ شی، آخرش بگه زندگیِ خودمه

 

دستی در هوا تکان می دهد.

” اصلاً به من چه، خودش می دونه” را لب می زند.

 

دخترک درونم بلند بلند می خندد.

گوشه ی لبم را می گزم.

 

می ترسم آن لبخند لعنتی دستم را رو کند.

 

روزهای پایانیِ سال مثل برق و باد می گذرد.

دلتنگیِ من اما نه.

 

مردِ این خانه را کمتر می بینم اینروزها.

هر از گاه زنگ می زند و حالم را می پرسد.

 

صدای مردانه اش در گوشم می پیچید و من حسِ عجیبی داشتم.

مثل امنیت، کسی را داشتن که تو را فقط برای خودت می خواهد.

شاید هم برای خودش.

 

ساعتی قبل از تحویل سال می آید.

دوش می گیرد و لباس عوض می کند.

 

نگاهی به سفره روی میز می اندازد.

 

– سلیقه ی شماست؟!

 

– بَده؟ می خواین جورِ دیگه بچینم؟

 

دستی میان موهای اصلاح شده اش می کشد.

 

– من دیگه شما رو از بَرم، خانم.. سلیقه تون محشره

 

حرفِ خودم را به خودم پس می دهد لعنتی.

 

– می خواین امتیاز بگیرین! باشه،  حالا شدیم چند چند؟

 

 

 

دستی به لب و چانه اش می کشد، نگاهم می کند.

 

– من که خیلی وقته باختم، شما نفهمیدی

 

آرام می خندد.

متین و باوقار.

 

من اما تنم گُر می گیرد.

گفته بودم لازم نیست حتماً بگوید دوستم دارد.

 

قاتلِ من حرفش را جور دیگر می زد.

شبیه خودش که هرگز ندیده بودم.

 

با چشمان بسته به تیک تاک ساعت گوش می کنم.

زیر لب دعا می خوانم، برای همه.

 

سالِ مرگ تمام می شود، سالِ تولد آغاز.

 

– سال نو مبارک، مادر جون

 

می گویم و می خواهم دستش را ببوسم، نمی گذارد.

 

– قربونت برم مادر، برای توام مبارک

 

سید جلو می آید.

خیره در چشمانم تبریک می گوید.

 

– ممنون، برای شمام مبارک باشه اقا امیر حسین

 

لای قران را باز می کند و بفرما می زند.

می گوید رسم این خانه است، به یادِ پدر.

 

زری خانم اما دو تا سکه می دهد، توی مشتم می گذارد.

 

– یکی مال خودت، اون یکی واسه دخترم

 

دلم غنج می رود برای لحن مادرانه اش.

برای نفسی که از عطر تنش می کشم.

 

 

 

 

از گوشه ی چشم می بینم که سید دست در جیب جلیقه ای که به تن کرده، می کند.

 

جعبه ای با روکش مخمل سورمه ای روی میز می گذارد.

 

– قابل شما رو نداره مریم خانم

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

انقدر گیجم که حتی پلک نمی زنم.

 

– نمی خوای بازش کنی، مریم جان؟

 

صدای زری خانم من را به خود می آورد.

پشت هم می گویم “چرا” و جعبه را باز می کنم.

 

زری خانم قفلِ دستبند را می بندد و نگاهش را بالا می کشد.

 

– خوشت اومد مادر، پسندیدی؟

 

گوشم از صدای سید پُر می شود.

 

– ایشون سلیقه ی بنده رو پسند کرده حاج خانم، دل نگرون چی هستی شما؟

 

دلیل سکوت ناگهانیِ مادرش را نمی فهمم!

از گوشه ی چشم می بینم که چپ چپ نگاهش می کند.

 

دستم را دورتر از بدنم  نگه می دارم و تماشا می کنم.

 

حس می کنم چیزی درونم فرو می ریزد.

اما نمی دانم چیست!

 

حسی تازه که غریب است و ناشناس.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x