رمان زنجیر و زر پارت ۱۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه حوله را دور تنم پیچیدم و از حمام بیرون رفتم. نگاه غصه دارم روی تخت قفل شد. مطمئن بودم امشب از آن شب…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه ممکن بود بخاطر کاری که انجام داده بودم اروند کامکار بیخیالم شود…؟ ممکن بود! به هرحال هرچقدر هم که انسان صبور و مهربانی باشد…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه هر بار دعوایم میکرد که حق ندارم اینگونه پیشش گریه کنم اما این بار چیزی نگفت و تنها نگاه دزدید! میفهمیدم که عصبانیاش کردهام.…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۹2 سال پیشبدون دیدگاه فقط یک لحظه بود… یک خشم آنی… یک عصبانیت لحظهای. این حقم نبود که در همچین دردسر بزرگی غرق شوم. خدا لعنتم نکند فقط…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه بینیام را بالا کشیدم و زمین را چنگ زدم. درد داشتم. به اندازه تمام ثانیه های عمرم درد داشتم. شوک کاری که آن…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه سرم سریع بالا آمد. -چی؟ مطمئنی؟! -آره -اما… اما بیهوش شده از سرشم کلی خون داره میاد. خسته نگاهم کرد. …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه آن کسی که دست دراز کرد و مجسمه روی عسلی را برداشت و محکم در سر مرد کوبید، من نبودم! جسم، جسم من اما…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه افرا: -افرا؟ افرا جان عزیزم؟ افرا مامان؟ به سختی چشم باز کردم. زنی زیبا با لبخندی بزرگ و موهای رها کنارم نشسته و…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه -اروند ولش کن این بچهرو الآن وقتش نیست اول باید افرارو پیدا کنیم. حرصی تخت سینهی آراد کوبید و یقهاش را رها کرد. -راست…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه -چی داری میگی؟ حرفی و که میزنی گوشای خودت میشنوه؟ چرا یه جوری حرف میزنی که انگار من یه مرد عقب مونده و سختگیرم و میخوام…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه -اووم -میخوای ببرمت یکی از اتاقهای بالا استراحت کنی؟ -تو ک..کی هستی؟ -لازم نیست از من بترسی، من صاحب این خونهام اومده بودم…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه -افرا… -میدونی هستی همیشه بهت حسادت میکردم. چه زمانی که مجرد بودیم چه حالا، زندگیت همیشه برای من رویا بوده و هست. بخاطر از…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه دختری که در آینه میدیدم، دیگر روح زیبا و معصومی نداشت و زیبایی چهرهاش جای پاکی روحش را گرفته بود اما من راضی بودم! …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه -آقا اروند یه مدت طولانی خرج درمان یزدان و بهم داد. شمام میدونی که یزدان چقدر برام عزیزه. اون نباشه منم نیستم. هربار از آقا تشکر میکردم…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه از این فکر چهار ستون بدنم لرزید. نمیشد… هرگز نمیتوانستم به بیشتر یکی شدن اجازه دهم! من خیلی خوب فهمیده بودم که گاهی دوست داشتن…