رمان زنجیر و زر پارت ۱۴۱

4.6
(16)

 

 

 

 

 

ممکن بود بخاطر کاری که انجام داده بودم اروند کامکار بیخیالم شود…؟ ممکن بود!

 

به هرحال هرچقدر هم که انسان صبور و مهربانی باشد او هم سقف تحملی داشت و بارها به چشم دیده بودم کسانی که حرفش را نمی‌فهمند، چطور راحت کنار می‌گذارد…!

 

مهم نبود آن فرد چه کسی‌ست‌.

اروند کامکار از آن ها بود که می‌گفت همین که دنیایم با یک نفر متفاوت باشد، بزرگ‌ترین و بهترین دلیل برای قطع ارتباطمان است!

 

چه شراکت ها و چه دوستی‌هایی را که بر هم نزده بود و با وجود این‌که روزهای زیادی به خاطرشان‌ ناراحت می‌شد و فکرش را مشغول می‌کردند، تصمیمش عوض نمی‌شد که نمی‌شد…!

 

می‌گفت به درد ارتباط با هم نمی‌خوریم. نه او بد است و نه من، فقط بایکدیگر فرق داریم… همین!

 

و من آنقدر بیکار نیستم که زمانم را صرف فهماندن منطقم به کسی کنم که هیچ درکی نسبت به من ندارد و وقتی تلاش نمی‌کند که حداقل طوری با شرایطمان‌ کنار بیاید، پس من چرا باید قایق‌مان را به تنهایی پارو بزنم…؟!

 

منطق در این مرد از هر صفت رفتاری که در وجودش بود، قالب‌تر و پررنگ‌تر بود.

 

پس مسلماً کنار گذاشتن من برایش نه تنها کاملاً عادی بود، بلکه این‌که تا الآن هم مرا تحمل کرده کم از معجزات نداشت.

 

منی که از اول هیچ خیری برایش نداشتم و تا حقیقت را فهمیدم، ساز ناکوکی‌ام‌ را به هزار روش ممکن و غیرممکن کوک کردم و یک دم با همه چیز مخالفت کردم.

 

هرکاری کردم تا از منطق پایدارش‌ استفاده کنم و به او بفهمانم که من به دردش نمی‌خورم!

 

تمام این سه سال می‌گفت بمان، نمی‌ماندم.

می‌گفت نرو، می‌رفتم.

می‌گفت بخند، قهر می‌کردم.

می‌گفت بخر، لج می‌کردم.

 

با آنکه خودم هم پا به پای تمام مخالفت‌هایم زجر می‌کشیدم اما نمی‌شد. هرجور حساب می‌کردم نمی‌شد.

 

آنقدر احساس کوچکی‌ و خرد شدن می‌کردم که به هیچ عنوان خودم را در حد اروند کامکار نمی‌دیدم!

 

دوستش داشتم. اما او از طرف زنی که زندگی‌ام را به آتش کشید، پا به دنیایم‌ گذاشته بود.

 

به خاطر خواسته‌ی طلا آمده بود.

همان طلایی که برای پول در بیمارستان نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش را رها کرده و رفته بود!

 

سرم را نه چندان آرام به دیوار پشت سرم کوبیدم و صدای خشمگین انوشیروان در گوشم پیچید.

 

-به چیت می‌نازی؟ به اون شوهر بی‌ناموست؟ فکر کردی مردی که یه عالمه‌ … برای داشتنش‌ سر و دست می‌شکنن خودشو بند یه الف بچه‌ی دماغو می‌کنه؟ اصلاً بر فرض که بکنه تخم سگ دارم بهت می‌گم اون باعث شد که ما ورشکست شیم. حالا خانواده‌تو به هیچ‌جات حساب نمی‌کنی و از اون طرفداری می‌کنی؟ دلت بهش خوشه؟ با وجود این‌که اِنقدر بدبخت و تنها موندی بازم دلت به اون مرتیکه خوشه؟ چرا؟چون پولداره چ؟ ون قدرت داره؟ طبیعیه خب به اون مادرِ … رفتی. همونی که تا فهمید به عنوان عروسم قبولش نمی‌کنم، با چندرغاز پول حاضر شد تورو بفروشه و از زندگیش مثل یه آشغال پرتت کرد بیرون. اون هرزه توئه حرومزاده رو سر پیری انداخت رو گردن من و گذاشت رفت. من چه انتظاری می‌تونم از دختر اون زن داشته باشم؟ توهم مثل یه احمق دلتو به قدرت و ثروت شوهرت خوش کردی اما باهات شرط می‌بندم وقتی کارش باهات تموم شد،حتی یه قرونش‌ هم خرجه تو نمی‌کنه!

 

 

بی‌حواس سرم را محکم‌تر به دیوار کوبیدم و با درد شدیدی که در پشت سرم به وجود آمد، تصویر انوشیروان خان از پشت پلک‌هایم پر کشید و رفت.

 

این کلمات‌ نفرت‌انگیز مربوط به آخرین باری بود که با آن پیرمرد رو به رو شده بودم و هنوز که هنوزه هضم چیزهایی که شنیده بودم برایم‌ راحت نبود!

 

تمام جملاتش‌ به کنار هیچوقت آن کلمه از ذهنم پاک نشد.

 

آن حرامزاده‌ی از ته دل و غلیظی که با آن تن صدای بلند و عاصی شده به ریشم بست، آن هم درست وقتی که به اندازه تمام دنیا خسته و ناراحت بودم در پس ذهنم، در گوش هایم نشست و مثل یک فیلم مزخرف تکرار شد و تکرار شد.

 

بعد از آن روز هربار که رابطه‌ام با اروند کمی بهتر شد، صفتی که انوشیروان خان مرا با آن خوانده بود و این موضوع که حتی پدر و مادرم هم نتوانستند مرا بخواهند و دوست داشته باشند و مادر من، کسی که باید برای من مادری می‌کرد، مثل یک تکه آشغال دورم انداخته و در عوض برای اروند یک الگوی بزرگ و دوست داشتنی بود و اروند او را مثل هانی خانوم دوست داشت، دست و پایم را جمع می‌کرد و با آن که قلباً نمی‌خواستم روح شکسته و نابود شده‌ام هیچ جوره نمی‌توانست اروند را قبول کند…!

 

حس می‌کردم قبول اروند یعنی بخشیدن تمام کسانی که در حقم بدی کرده‌اند و مهم‌تر از همه بخشیدن طلایی که با به دنیا آوردن من و رها کردنم‌ پیش انوشیروان‌ خان، این باور را در او به وجود آورد که چون من دختر زنی هستم که از مردی که اسمش در شناسنامه‌اش نبود باردار شده است، پس هرلحظه امکان دارد خطا بروم و گناه کنم و برای همین دنیا را برایم جهنم کرد.

 

فقط خودم و خدای بالا سرم می‌دانستیم که چه روزهای سخت و خفقان آوری را در عمارت انوشیروان خان گذرانده‌ام.

 

در آنجا حتی اجازه آب خوردن هم دست خودم نبود و چرا؟ چون ممکن بود مثل مادر و پدرم به خطا کشیده شوم!

 

من از بدو‌ تولد تا خوده شانزده سالگی‌ام تاوان اشتباه مادری را دادم که با رها کردنم بدترین بلای ممکن را سرم آورد و در عوض در بدترین روزهای زندگی‌ مردی که عاشقش بودم، پناهش شده و حق مادری به گردنش داشت!

 

با وجود این ها جز این‌که اروند را رها کنم چه چاره ای داشتم؟ هیچ چاره‌ای…!

حداقل عقل من به چیز دیگری قد نمی‌داد و نمی‌دهد.

 

اما حال که تا موفقیت فاصله‌ای نداشتم چرا نمی‌توانستم خوشحال باشم؟!

چرا وقتی در یک قدمی موفقیت بودم تا این حد ترسیده بودم؟!

 

 

_♡_

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x