رمان زنجیر و زر پارت ۱۴۰

4.2
(20)

 

 

 

 

 

هر بار دعوایم می‌کرد که حق ندارم اینگونه پیشش گریه کنم اما این بار چیزی نگفت و تنها نگاه دزدید!

 

می‌فهمیدم که عصبانی‌اش کرده‌ام.

می‌فهمیدم دلزده و ناراحتش کرده‌ام.

می‌فهمیدم که چقدر ناامید و دلسرد شده است و مطمئناً اگر حالم تا این حد بد نبود، نه تنها با این آرامش کنارم نمی‌نشست بلکه صددرصد به گونه‌ای دیگر برخود می‌کرد و خیلی خوب می‌دانستم که دیر یا زود شاهد طغیانی که امشب در وجودش روشن کرده‌ام، خواهم بود!

 

از حس بدی که بخاطر من پیدا کرده بود، بغضم از ته گلو شکست و بلند بلند گریه کردم.

 

-افرا؟ دیوونه؟ چرا اینجوری می‌کنی آخه؟ منو نگاه کن.

 

صورتم را با دستانم پوشاندم و بی‌خجالت به گریه‌ی بلند و از ته دلم ادامه دادم.

 

-با تو نیستم مگه من؟ فسقلی؟

 

-ولم کن د..دست از سرم ب..بردار.

 

-باشه اما بهم بگو چرا الآن اینجوری می‌کنی؟ نگران اون مرتیکه‌ای؟ اگه نگران اونی که باید بگم بهوش اومده حالشم خوبه خیالت راحت.

 

-…

 

-اگه موضوع جدیی بود که من اینجا پیش تو نمیموندم، پا می‌شدم می‌رفتم بیمارستان.

 

فکر می‌کرد تمام ناراحتی‌ام بخاطر آن مرد است و آنقدر جسارت نداشتم که برایش اعتراف کنم با آنکه از قصد به آن مهمانی رفته و هدفم تنها این بود که عصبانیت کنم و به نوعی خودم را از چشمت بی‌اندازم، حال که کاملاً موفق به دیوانه کردنت شده‌ام بزرگترین ترسم این است که نکند بیشتر از این از چشمت بیفتم و چه کسی توانایی درک این حال و روزم را داشت…؟!

 

مطمئناً این مرحله حتی برای دیوانگان عالم هم بسته بود!

 

بینی‌ام را پاک کردم و برای این که از حس واقعی‌ام بویی نبرد دنباله‌ی حرفش را گرفتم.

 

-اگه… اگه ازم شکای…

 

حتی اجازه نداد که حرفم را کامل کنم و با نیشخند تلخی گفت:

 

-از خانومه من؟ مگر این که مرده باشم!

 

خدا نکنه ناخودآگاه و بلندی که گفتم حرف چشم هایش را پیچیده تر و ناخواناتر کرد.

 

نفس عمیقی کشید و تا دست هایش را برایم باز کرد و با اشاره به سینه‌اش لب زد:

 

-بیا اینجا

 

دست و پایم بی‌اختیار از روی لجباز و زبان نفهمم جلو رفتند و به ثانیه نکشید که خودم را به سینه‌اش چسباندم و او هم بازوهایش را محکم و به طور دردناکی دور تنم پیچاند.

 

جفتمان هم خیلی خوب می‌دانستیم که از این درد برای من چیز شیرین‌تری وجود ندارد…!

 

 

 

چشمانم را محکم روی هم فشردم و عطر تنش را عمیق استشمام کردم.

 

کسی چه می‌دانست شاید این آخرین باری بود که می‌توانستم اینگونه آرام کنارش باشم.

 

کمرم را آرام ماساژ می‌داد و دیگر نمی‌دانستم باید به چه فکر کنم و به کدام راه قدم بگذارم.

 

من بیشتر از هر کس و هر چیزی در دنیا عاشق این مرد بودم اما بودن با اروند به این معنا بود که انسان های زندگی قبلی‌ام، خاطراتشان، امر و نهی های تمام نشدنی شان، قضاوت ها و خواسته هایشان با قدرت دوباره به زندگی‌ام چیره شوند و از آنجا که دیگر حتی توان یک نگاه سنگین از آن ها را نداشتم، حاضر بودم عطای همه چیز را به لقایش ببخشم و دّرِ احساسات و قلبم را گِل بگیرم و در عوض بیشتر از این شخصیت و غرورم را نبازم…!

 

عقب کشیدم و اروند هیچ اصراری برای بیشتر در آغوشش ماندنم نکرد و قرار بود همه‌ی این اولین بارها را امشب و درست وقتی که تا این حد حالم خراب است تجربه کنم…؟!

 

معذب گفتم:

 

-باید… باید برم حموم.

 

-می‌تونی تنهایی حموم کنی اگه نمی‌تونی زنگ بزنم نازلی بیاد.

 

سرم ناخودآگاه و سریع بالا رفت و دقیقاً چه خبر شده بود…؟!

اروند کامکار مرا به کس دیگری می‌سپارد؟ آن هم دقیقاً وقتی خودش کنارم بود؟!

 

داشت با من بازی می‌کرد؟!

شاید هم قصد داشت تنبیهم کند!

شاید هم… شاید هم قصد خط زدنم را داشت…!

 

 

 

از این فکر تنم لرزید و با صدا زدن ناگهانی‌اش از جای پریدم.

 

-افرا؟ افرا؟!

 

-ب..بله؟!

 

-حواست کجاست پرسیدم تنهایی می‌تونی یا زنگ بزنم نازلی؟!

 

-لازم نیست خ..خودم می‌تونم.

 

خونسرد سر تکان داد.

 

-باشه پس پاشو برو چیزی خواستی صدام کن.

 

نفس تندی کشیدم و با آنکه در حال انفجار بودم سکوت کردم و به سختی و با تنی سست شده ایستادم و آرام آرام سمت حمام رفتم.

 

برای امشب دیگر تکمیله تکمیل بودم.

 

با لباس زیردوش ایستادم و شیر را تا آخر باز کردم.

 

قطرات آب وحشیانه به سروصورتم می‌خوردند و سرم تا مغز استخوان سوت می‌کشید.

 

تحمل وزنم ممکن نبود و زانوهایم بی‌کنترل تحت تاثیر جاذبه‌ی زمین قرار گرفتند و خیلی طول نکشید که پهن سرامیک ها شدم.

 

کنج دیوار نشستم و شاید تنم به این شکل آرام می‌گرفت.

 

حاله کسی را داشتم که قطار زندگی‌اش در یک سرازیری بی‌سروته افتاده و هر چه تقلا می‌کند، نه می‌تواند قطار را نگه دارد و نه می‌تواند ذره‌ای از سرعت دیوانه‌وارش کم کند.

 

ذهنم آنقدر شلوغ و درهم شده بود که می‌خواستم جیغ بزنم و از ترس این‌که نکند یک وقت کار احمقانه‌ای انجام دهم، سریع دستم را روی دهانم گذاشتم و با گاز گرفتنش صدای جیغ از ته دلم را خفه کردم.

 

اشک هایم با قطرات درشت آب ترکیب می‌شدند و افکار مختلف یک به یک در ذهنم جای می‌گرفت و از آنجا که هیچ جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم، شدت ناآرامی‌ام هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x