فقط یک لحظه بود…
یک خشم آنی… یک عصبانیت لحظهای.
این حقم نبود که در همچین دردسر بزرگی غرق شوم.
خدا لعنتم نکند فقط میخواستم از خود دفاع کنم.
خودم را دلداری دادم.
آروم باش گفت حالش خوب میشه گفت زندس اروند گفت زنده میمونه اون دکتره بهتر از تو میدونه.
اگر بهوش نمیآمد چه؟!
یا اگر بهوش میآمد و بخاطر بلایی که بر سرش آورده بودم اذیتم میکرد چه؟!
نه نه حق نداشت عذابم دهد.
همه چیز تقصیر خودش بود او بود که از اولم نزدیکم شد و از حال بدم سواستفاده کرد.
سعی کرد فریبم دهد و وای که اگر به مراد دلش میرسید. وای که اگر تن کثیفش به تنم میخورد…!
دندان هایم دوباره به هم خوردند و همهی تنم میلرزید.
اروند هنوز در حال تلفن صحبت کردن بود و حتی آنقدری نا نداشتم که صدایش کنم.
کاش کسی میآمد…
خدایا داشتم یخ میزدم کاش کسی میآمد.
نازلی کجا بود؟!
مگر همیشه نمیگفت تو مثل دخترم هستی؟
حال کجا بود؟ چرا به دادم نمیرسید؟!
در این لحظه حتی به آمدن هستی هم رضایت میدادم.
مهم نبود که آبرویم بیشتر از این برود.
نفسم تنگتر و تنگتر میشد و گوش هایم کیپ شد و چشم هایم تار شدند.
دقیقاً شبیه وقت هایی که کنار موج های دریا ایستاده ای و یکدفعه زیر پایت خالی میشود، پایین کشیده میشی و آب با شدت داخل دهان و بینیت میرود.
پس غرق شدن همچین حسی داشت و نمیدانستم.
صدای اروند را از فرسنگ ها دورتر شنیدم.
-پس بهوش اومد؟ حالش چطوره ازش عکس گرفتن؟ علی حواست به اونی که گفتم باشه ها
سینهام به خس خس افتاد و صدای نفس های بلندم و با دستی که ناخودآگاه به گلدان روی میز خورد و شکست، همزمان شد.
اروند سریع تلفنش را کناری انداخت و سمتم آمد.
دستش را پشت کمرم گذاشت و نگران شروع به حرف زدن کرد.
-افرا منو ببین نگام کن. نفس بکش… نفس بکش.
دستش را جلو آورد و یقهی لباسم را شل کرد.
-نفس کشیدنتو با من هماهنگ کن. دم بازدم… دم بازدم آفرین… آفرین عزیزم.
-دارم خ..خف..خفه میشم.
-هیشش هیچیت نمیشه. آروم باش فقط به من نگاه کن و سعی کن تنفستو کنترل کنی، آفرین… آفرین.
دست گرمش و حضوری که همیشه مایه آرامش بود اگر نمیخواستم هم حالم را بهتر میکرد.
صدای اروند، آغوشش، توانایی این را داشت که مرا از بدترین سقوط ها نجات دهد و کاش همه چیز جور دیگری پیش میرفت…!
-بهتری آره؟
-…
-افرا؟
هق زدم و بعد از مدت ها بیخیاله سپری که در مقابله او میگرفتم شدم و حس واقعیام را بیان کردم.
-خی..خیلی میترسم اروند خیلی میترسم!
نگاهش نَرم شد و آن عشقی که در نی نی اش بود، باعث میشد که باز هم امیدوارم شوم.
خودم هم نمیدانستم امید به چه چیزی میبستم اما امان از آن نگاه پر عشقش که توانایی آب کردن بزرگ ترین یخ ها و آرام کردن وحشتناک ترین طوفان ها را داشت.
حداقل برای من یکی همچین تاثیری را داشت…!
-از چی میترسی؟
به مبل پشت سرم تکیه دادم و با صورتی که مطمئن بودم درد به خوبی در آن موج میزند، به چهره اش خیره شدم.
با دیدن حالت من ابروهایش درهم کشیده شد و سریع سرش را به طرف تلویزیون چرخاند.
قبلترها بارها گفته بود که چقدر از دیدن اشک هایم اذیت میشود و هر کاری میکند تا خنده هایم تداوم بیشتری پیدا کنند…!