سرم سریع بالا آمد.
-چی؟ مطمئنی؟!
-آره
-اما… اما بیهوش شده از سرشم کلی خون داره میاد.
خسته نگاهم کرد.
-علم پزشکیتو قربون.
لب گزیدم و گیج به کارهایی که داشت انجام میداد خیره شدم.
در همان حال گفت:
-سریع باید از اینجا ببرمت بیرون.
-پس این چی میشه؟
با ترس ادامه دادم؛
-نکنه… نکنه قراره همینجا ولش کنیم؟!
-…
-سواله ب..بدی پرسیدم؟!
-دکترم من دکتر مریضی که دشمنمم باشهرو تو این حال و روز ولش نمیکنم. دکترم نباشم آدمم میگیری که چی میگم؟!
خجالتزده نگاه دزدیدم.
این اروند، اروندی که صبح دیده بودم نبود!
این اروند، اِنقدر جدی سخت و غیرقابل نفوذ را تا به حال ندیده بودم.
با درد چشم بستم.
واضح بود که خستهاش کردم.
حق داشت از من و دردسرهایم، از منه احتمالاً نمک نشناس که هرگز نتوانستم منطقی فکر کنم و او را هم مانند دیگران مجازات کردم دلزده شود.
این که تا الآن هم دوام آورده بود، ناشی از قلب بزرگش بود و بس وگرنه من یک تنه به ریشهی جفتمان آفت ها پاشیده بودم.
-الو علی گوش کن ببین چی میگم آراد و هستی نفهمن فقط حواست باشه.
-…
-یه نفر هست باید سریع برسونیش بیمارستان من نمیتونم باید افرارو برسونم خونه تو اینو حل کن من تا یه ساعت دیگه پیشتم.
-…
-نگران نباش فقط گوش کن ببین چی میگم…
مشغوله هماهنگ کردن با علی شد و از اینکه او هم غلطی کرده که بودم را میفهمید اشک هایم تند و پشت سرهم صورتم را میشست.
تماسش را که قطع کرد، بلند شد و مقابلم آمد.
نگاه خسته و خون بارش را به سرتا پایم دوخت و نیشخند زد.
-خوشگل شدی!
چنان شکستگیای در جملهی دو کلمهایش وجود داشت که سریع دستم را محکم روی دهانم فشردم تا صدای هق هقهایم بلند نشود و برای اولین بار بود که هیچ واکنشی نسبت به گریههایم نداشت!
-اروند
کتش را در آورد و به سمتم گرفت.
همانطور که چشمان تیره شدهاش را بینه بازی یقه و کوتاهی پیراهنم جا به جا میکرد، پچ زد:
-بپوش، بپوش علی داره میاد بالا عادت ندارم کسی زنمو اینجوری ببینه.
خدایا دلم میخواست از بغض و ناراحتی زیاد جیغ بزنم.
-البته اگه اون هشتاد نود نفر پایینو نادیده بگیریم، عادت ندارم کسی اینجوری ببینتش!
-اروند گوش کن ببین همه دوستن، یعنی قرار بود یه… یه مهمونی دوستانه باشه البته میدونم محیطش زیاد خوب نیست ا..الآن خوب میدونم اما به خدا اول که اومدم اینجوری نبود. حتی… حتی همه زوج بودن!
-آهان یعنی اگه دوستات با این سرو وضع ببیننت مشکلی نداره؟!
-اروند ل..لطفاً!
-چطوری هنوز باهام حرف میزنی تو؟ چطوری نگاهم میکنی؟ حتی حالم بهم میخوره که ازت بپرسم تو این اتاق چه خبر بوده که این بلا رو سر اون مردک آوردی میشنوی؟ حالم به هم میخوره یا شایدم شرمم میاد نمیدونم. اما از چیزایی که دارن تو مغزم شکل میگیرن میترسم. سناریوهایی که احتمالاً واقعیان اما نمیخوام قبولشون کنم چون از قبول کردنش میترسم. از بیشتر خراب شدن تصویرت! اونوقت تو چطوری اِنقدر راحت باهام حرف میزنی؟!
دیگر نتوانستم وزنم را تحمل کنم. زانوهایم خم شدند و روی زمین وا رفتم.
اروند متاسف نگاهم میکرد و کاملاً شبیه کسی بود که تمام آرزوها و رویاهایش در یک لحظه نابود شدهاند و پذیرش اینکه مسببش من هستم، سخت بود و نفس گیر…!
خم شد و آرام، بند پاره شدهی سرشانهی لباسم را لمس کرد و پوزخند پررنگتری زد.
-روزی که اینو برات خریدم با خودم گفتم عروسک من تو این میشه یه پری دریایی واقعی و یادمه وقتی برات آوردمش هرچقدر که اصرار کردم حاضر نشدی حتی نگاهش کنی چه برسه به پوشیدنش. اما خب بالاخره آرزو به دل نمردم و امشب تونستم تو تنت ببینمش!
سرم خم شد و دیگر پر بودم از این همه غم، ترس و شوک یک دفعهای…!
چیزی تا سر ریز کردنم نمانده بود. چیزی نمانده بود اما مطمئن بودم این بار اگر سقوط کنم، هیچکس قایق نجاتم نخواهد شد…!
چشم بستم و نفسهای عمیقی کشیدم.
باید آرام میماندم. باید دوام میآوردم. حال وقت فروپاشی نبود.
-اما دیدم اونقدرها هم که فکرشو میکردم تو تنت قشنگ نشده حتی اصلاً بهت نمیاد. زشتت کرده، چرکت کرده!