-چی داری میگی؟ حرفی و که میزنی گوشای خودت میشنوه؟ چرا یه جوری حرف میزنی که انگار من یه مرد عقب مونده و سختگیرم و میخوام زنمو تو قوطی کبریت نگه دارم و حالا که اشتباه کرده، قراره با کمربند سیاه و کبودش کنم؟!
-اروند…
من هیچوقت زنایی که تو زندگیم بودنو از چیزی منع نکردم. استقلال و آزادیشونرو نگرفتم. با افرا که فرای همه رفتار کردم. رو چشام نگهش داشتم. هرکاری که از دستم برمیومد براش کردم. من بخاطر خوشحالی اون حتی از حسی که نسبت بهش داشتم گذشتم میشنوی؟ حتی از خودم گذشتم. چشمامو رو خودم بستم. تو که دیگه اینو بهتر از همه میدونی مگه نه؟ تو کسی بودی که همش میترسیدی افرا یه نیلوفر دیگه بشه و من گفتم حتی اگه بمیرمم نمیذارم دختری که عاشقشم زندگیش مثل بیمار تو بشه و پای قولمم موندم و نذاشتم. خودم و لِه کردم تا کوچکترین ضرری به دختری که امانت بود نرسونم در عوض ازش چی خواستم؟ من همیشه از آدمایی که دوسشون دارم چه توقعی دارم؟ خودت جواب بده از دوستام، از خانوادم از زنی که عاشقشم چه توقعی دارم؟!
-اینکه… اینکه مراقب خودشون باشن!
-آها زدی به هدف آفرین تنها چیزی که میخوام همینن و به نظرت پرتوقعم؟!
-اروند من گفتم تا ته دنیا بهت حق میدم اما…
-اما و اگر نداره دیگه می شنوی؟ تموم شد! شرکت، کارخونه، اون همه کارمند و یه تنه اداره میکنم چطوری میشه که از پس یه الف بچه برنیام؟!
-ای بابا حالا چرا اِنقدر بزرگش میکنی؟ مگه چی شده؟ چی میشه اگه یه شب بره بیرون؟ نمیفهمم چرا اِنقدر عکس العمل نشون میدی تو!
سیگار بعدی را روشن کرد و حرصی به مسیر چشم دوخت.
حس مزخرفی که داشت گلویش را گرفته و نفسش را بند آورده بود.
در قلبش یک طوفان بزرگ راه افتاده بود.
-تـنـدتـر بـرو.
-اروند چته پسر؟ آروم باش. هرچی نباشه پیش دوستشه هستی هست، آراد هست، از چی میترسی آخه؟!
لبهایش را با زبان تر کرد و از ته دل غرید:
-بگیم حس خب؟ حس!
-وقتی بچه ها هستن چرا باید…
-علـــی اِنقدر منو سوال پیچ نکن اگه نمیتونی ساکت بمونی بزن کنار خودم بشینم.
-…
-بزن کنار خودم میرونم.
-خیلیخب… خیلیخب وحشی نشو.
تا به حیاط خانهای که آراد آدرسش را فرستاده بود رسیدند، منتظر ایستادن کامل ماشین نشد و سریع پیاده شد.
مسیر حیاط را با قدم های بلند طی کرد و آن حس عجیب، آن نگرانی دیوانه کننده هر لحظه بیشتر از قبل بند بند وجودش را آلوده میکرد.
میفهمید حتی اگر نمیخواست باور کند هم کاملاً متوجه سیلی که در حال وقوع بود میشد.
-داداش؟
آراد و هستی کنار در ورودی ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند.
-آراد؟ کو؟ کجاست؟ افرا کجاست؟
-داداش افرا یعنی افرا…
بیاعصاب فریاد کشید؛
-دِمرگ چته خب هی افرا افرا میکنی سواله منو جواب بده. کجاست؟ زن من کــجـاسـت؟!
-نمیدونم واقعاً نمیدونم!
مردمک چشمانش بزرگ شد.
-یعنی چی نمیدونم مرتیکه؟ یعنی چی نمیدونم؟ مگه من پشت تلفن بهت نگفتم مواظبش باش تا خبر مرگم خودمو برسونم. هـــان؟ مگه بهت نگفتم؟
-به جون خودت از وقتی دیدمش چشم از روش برنداشتم. سعی کردم راضیش کنم باهامون بیاد بریم خونه اما قبول نکرد. بحثمون شد ازم ناراحت شد. یهو به خودم اومدم دیدم غیبش زده. دیگه نفهمیدم رفت بیرون، موند تو خونه، با کسی رفت هیچ نمیدونم!
ناباور خیره آراد بود و نمیتوانست باور کند این جملات را از زبان تنها برادرش شنیده.
ناگهان به سمتش یورش بود و یقهاش را میانه مشتهایش مچاله کرد.
-چی داری میگی؟ چی داری میگی بیغیرت؟ اون دختر زنه منه یعنی چی که نمیدونم با کسی رفته یا نه؟ یعنی چی؟!
-داداش منظورم…
-دهنتو آب بکش فهمیدی؟ قبل اینکه خودم دست به کارشم بفهم که اون زن داداشــتــه!