رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۴

4.9
(18)

 

 

افرا:

 

 

 

 

-افرا؟ افرا جان عزیزم؟ افرا مامان؟

 

به سختی چشم باز کردم.

زنی زیبا با لبخندی بزرگ و موهای رها کنارم نشسته و آرام گونه‌ام را نوازش می‌کرد.

 

چهره‌اش آشنا بود او را کجا دیده بودم…؟!

 

-افرا…

 

عمیق‌تر پلک زدم موهای طلایی‌اش و چشمانی که دقیقاً شبیه چشم های من بود، این زن این زن…

 

-دخترم

 

-طلا تو… تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

-دلتنگت بودم خواستم بیام ببینمت!

 

آرام در جایم نشستم.

 

در اتاق سابقم بودم در همان خانه‌ای که با اروند زمان ازدواجمان به آن نقل مکان کردیم.

 

همان اتاق رنگین کمانی که اوایل برایم شبیه رویا بود.

 

-توام دلت برای من تنگ شده بود؟

 

آرام پلک زدم و جز به جز صورتش را با دقت کاویدم.

 

عجیب بود… حسم زیادی عجیب بود!

 

هیچ خبری از عصبانیت وحشتناکم نسبت به زنی که حکم مادرم را داشت نبود و برعکس تنها چیزی که حس می‌کردم، دلتنگی بود و دلتنگی!

 

چانه‌ام از بغض زیاد لرزید و با عجله خودم را در آغوشش انداختم.

 

-کجا بودی تا الآن کجا بودی؟ چرا ولم کردی؟ چرا منو به حال خودم گذاشتی؟!

 

-افرام

 

-چرا… چرا کاری کردی بشم بچه‌ای که حتی مادرشم نخواستتش؟!

 

نرم گونه‌ام را بوسید.

 

-اگر بخوای می‌تونی جوابه همه‌ی سوال هاتو داشته باشی، منتهی اگر بخوای!

 

-می‌خوام معلومه که می‌خوام. بهم بگو من بهت گوش می‌دم.

 

-به من نه به یکی دیگه باید گوش بدی، منتهی اول باید بیدارشی.

 

-بیدارشم؟

 

-تو به اینجا تعلق نداری برگرد.

 

-چرا؟ نمی‌خوام می‌خوام پیش تو بمونم.

 

-برگرد دخترم برگرد و برو به جایی که باید باشی. منتظرتن الآن وقته خوابیدن نیست!

 

-مامان…

 

-بیدارشو عزیزم ییدارشو.

 

کم کم تصویرش کمرنگ شد و سیاهی جایگزین تصویر مادری شد که به اندازه‌ی دنیاها دلتنگش بودم.

 

در میان خواب و بیداری می‌چرخیدم و بوی عطری مردانه تمامه مشامم را پر کرده بود.

 

 

 

چشمانم بسته اما گیجی‌ام از بین رفته و همه چیز را حس می‌کردم.

 

موهایم که از روی صورتم کنار زده شد، اخم هایم درهم رفت.

 

-گربه خونگی زیبا، باور کنم کسی نبوده که بهت حالی کنه جای عروسکی مثل تو اینجورجاها نیست؟!

 

اول گمان می‌کردم اروند است اما صدا و بوی عطرش هوشیارم کرد.

 

تمام تلاشم را کردم تا چشم هایم را باز کنم و درست وقتی که دست مرد از روی گردنم سُر خورد و مسیر یقه‌ی لباسم را در پیش گرفت، به خود آمدم و محکم به مچش چنگ انداختم.

 

-آخ

 

چشمان نیمه بازم با دیدن مردی که در فاصله‌ی خیلی نزدیکی به من نشسته و یک دستش دور گردنم و دست دیگرش دور کمرم حلقه شده بود، تا آخر باز شد و شوکه نیم خیز شدم.

 

-تو کی هستی اینجا… اینجا چیکار می‌کنی من… من کجام؟!

 

بی‌جواب نزدیک‌تر شد.

 

-نمی‌خواد از من بترسی، من دخترای خوشگلو دوست دارم!

 

بزاق گلویم را قورت دادم و آن فکر لعنتی که مدام می‌خواست دزدیده شدنم توسط مهدی را به یادم بیاورد، درجا خفه کردم.

 

خودم را می‌شناختم اگر می‌ترسیدم، دست و پاهایم شل می‌شد و آنوقت بود که هیچ غلطی نمی‌توانستم بکنم.

 

-برو عقب گ..گمشو برو بیرون… بــیــرون!

 

بی‌اهمیت جلوتر آمد.

 

-آآ چه دختر بی‌تربیتی داریم ما پس راست می‌گن خوشگلا اخلاق ندارن!

 

تپش قلبم آرام نمی‌شد اما نباید ترسم را نشانش می‌دادم.

 

دستانش را دور طرف شانه‌هایم گذاشت، بینی‌اش را به موهایم نزدیک کرد و عمیق بویید.

 

چیزی نمانده بود اشکم بچکد و چرا همیشه این موقعیت های لعنتی نصیب من می‌شد؟!

 

می‌خواستم تنم را تکان دهم اما اجازه نداد و دستانش را محکم دور تنم پیچید.

 

-ب..برو عقب توروخدا من… من از اوناش نیستم.

 

-معلومه اما اومدنت به اینجا نشون می‌ده که می‌خوای از اوناش باشی!

 

لب هایم را با زبان تَر کردم… خدایا خودت نجاتم بده.

 

-نه… نه من فقط می‌خواستم تو مهمونی د..دوستم شرکت کنم، ب..بخدا فقط همین هیچ قصد دیگه‌ای ن..نداشتم!

 

-مهمونیای دوستت؟ شوخی نکن. همه می‌دونن مهمونیای نوید چه شکلیه، از وقتی اومدی زیر نظرت داشتم دوست صمیمی‌شونی!

 

 

 

هیچ نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و به هق هق افتاده بودم.

 

بیشتر نزدیکم شد و لب هایش کثیفش را به پشت پلک هایم چسباند.

 

-چشمات، فقط چشمات قدرت اینو دارن  که حتی مردی مثل منو که هر کسی به چشمش نمیادو از پا درآرن. ریشه آدمو خشک می‌کنن پدرسگا!

 

-برو عقب ب..برو عقب کثافت عوضی و..وگرنه جیغ می‌زنم آشغاله حیوون آبروتو می‌بَرم.

 

با پاهایش پاهایم را قفل کرد و دست های آزادم و مشت زدن های پی آ پی‌ام به سینه‌ی مردانه‌اش، عملاً هیچ فایده‌ای نداشتند.

 

-می‌تونی جیغ بزنی عروسک هر چقدر دلت می‌خواد جیغ بزن اما از اونجایی که همه دیدن چطوری مثل یه زن حرف گوش کن بهم تکیه دادی و آروم همراهم شدی، جیغتو به معنای کمک برداشت نمی‌کنن. برعکس فکر می‌کنن شاید دختر جذابمون علاوه بر من خواستار کسای دیگه هم هست.

 

تمام تقلاهایم دود شد و از بین رفت.

 

با لب های نیمه باز و چشمان وق زده خیره صورتش بودم که با چشمکی حال به هم زن تمام دل و روده‌ام را به هم پیچاند.

 

-می‌گیری که چی می‌گم فندوقم؟!

 

-…

 

-البته اینا همه در صورتیه که صداتو بشنون.

 

اینجا چه خبر بود؟!

در این خانه‌ی لعنتی دقیقاً چه خبر بود…؟!

 

سر خم کرد و نوک بینی‌ام را بوسید.

 

دوباره به خودم آمدم می‌مردم هم نمی‌گذاشتم دستان کثیفش را به من بزند.

 

برای دومین بار بود که این دنیای لعنتی مرا در همچین موقعیت کثافت‌باری قرار می‌داد.

حال هم مانند گذشته اجازه نمی‌دادم که به خواسته‌شان برسند.

 

-بهت گ..گفتم گمشو عـــقــب.

 

-هیشش خیلی حرف می‌زنی بسه عزیزم دیگه وقتشه بریم سر کار خودمون.

 

جیغ زدم و با گریه به سروصورتش کوبیدم.

 

-حیوون آشغاله عوضی ب..برو عقب دست از سرم ب..بردار.

 

هیچ اهمیتی نمی‌داد انگار که اصلاً صدایم را نمی‌شنید.

 

تقلاهایم که زیاد شد روی تخت دراز کشید و دستم را محکم گرفت.

 

-توروخدا… توروخدا ولم کن.

 

دستش را بند زیپ لباسم کرد و اتفاقات لحظات بعد را هیچ درک نکردم.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x