رمان زنجیر و زر پارت ۱۳۷

4.1
(24)

 

 

 

 

 

بینی‌ام را بالا کشیدم و زمین را چنگ زدم.

 

درد داشتم. به اندازه تمام ثانیه های عمرم درد داشتم.

 

شوک کاری که آن مرد می‌خواست بکند و شوک بلایی که خودم بر سرش آوردم با حرف‌های تلخ و نگاه‌های سنگین اروند برابری می‌کرد.

 

روحم تکه‌تکه و خون آلود شده بود اما حس گناهی که داشتم اجازه نمی‌داد حتی برای برطرف شدن یکی از زخم‌هایم تلاش کنم.

 

-عجیبه مگه نه؟ اون عروسکی که حتی اگه گونی هم می‌پوشید نگاه هارو مثل آهن‌ربا به خودش جذب می‌کرد، با یه لباس چند هزار دلاری مزخرف شده. نمی‌د‌ونم شایدم معصومیتش‌ بوده که اونو قشنگش می‌کرده؟ 

 

صدای زجه زدنم در اتاق پیچید و کاش می‌فهمید الآن وقت این کوبیدن‌ها نیست.

 

کاش می فهمید به اندازه کافی سقوط کرده و نابود شده‌ هستم… کاش!

 

با وجود حال افتضاحم آنقدر دلم برای شکستگی صدا و لحنش سوخت که ناخواسته در صدد توضیح دادن برآمدم.

 

دستم را به لبه‌ی تخت گرفتم و به سختی روی زانوهایم بلند شدم و به مرد بیهوش و آرام گرفته اشاره کردم‌.

 

-تو حال خودم نبودم. هستی و آرادو که دیدم باهم بحث کردیم. خ..خیلی ناراحت شدم. دیوونه شدم و یه زهرماری خوردم. نفهمیدم چیشد یا اصلاً چطوری شد، فقط دلم می‌خواست یه جا باشه بتونم دراز بکشم. این… این آدم خودش اومد سراغم با نقشه بهم نزدیک شد گفت از ا..اول که اومدم اینجا زیرنظرم داشته. از بی‌حالیم سو استفاده کرد و آوردتم‌ اینجا بعدش…بعدش من خوابم برد و یه خواب خیلی خیلی عجیب دیدم. 

 

-افرا…

 

-گوش کن ب..بذار حرفم تموم شه.

 

-…

 

-وقتی بیدار شدم دیدم می‌خواد… می‌خواد چیز کنه، چی… چیز دیگه خودت منظورمو می‌دونی!

 

دستانش مشت شدند و فوری چرخید. 

 

بلند بلند نفس می کشید و مثل یک گرگ درنده و وحشی به مرد خیره شد و کاملاً معلوم بود که به سختی جلوی خودش را گرفته تا با دستان خالی تن تنومند مرد را تکه تکه نکند! 

 

-سعی کردم جلوشو بگیرم. التماس کردم. خواهش کردم. ولی هیچ اهمیتی به خواهش‌ها و التماس‌هام نداد. بخدا خیلی ز..زور زدم اما وقتی دیدم هرکاری می‌کنم هیچ فایده‌ای نداره و همچنان مصره که اون کار کثیفو باهام بکنه،  اولین چیزی که دستم اومدرو کوبیدم…

 

-بسه بس کن.

 

-من از معصومیتم‌ محافظت کردم. از ز..زنت محافظت کردم! 

 

صورتش چین خورد و با چندش به لبانم خیره شد.

 

 

 

فرصت نکرد چیزی بگوید و با آمدن صدای قدم هایی سریع کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.

 

-بعداً سر فرصت جوابتو می‌دم که بفهمی معصومیت به این چیزا نیست کوچولوی خنگ!

 

ناله وار اسمش را صدا زدم؛ 

 

-اروند

 

-هیس فعلاً ساکت باش. 

 

باورم نمی‌شد که حرف هایم حتی ذره‌ای قانعش نکرده است و همه‌ی مدتی که با هم بحث می‌کردیم سرجمع شاید هفت هشت دقیقه هم نشده بود اما به اندازه‌ی سال‌ها روحم را پیر کرد.

 

سر و کله‌ی علی پیدا شد و با دیدن حالت آشفته‌ام شوکه اسمم را صدا زد اما با صدای فریاد اروند خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و به سراغ مرد رفت.

 

دو لبه‌ی کت بزرگ و مردانه‌ی اروند را به هم چسباندم تا لرزش تنم را کنترل کنم. 

 

دندان‌هایم کم روی هم کشیده می‌شد و صدایشان در اتاق می‌پیچید.

 

علی متاسف نگاهم کرد.

 

-اروند می‌خوای تو افرارو بِبَر من اینو حل می‌کنم.

 

-مطمئنی؟

 

-آره چک کردم یه در پشتی هست از اونجا می‌برمش. 

 

-فقط سعی کن کسی چیزی نفهمه.

 

-باشه با آراد اوکیش می‌کنیم‌.

 

-مگه اون نرفت؟

 

-نه هرچی بهش گفتم قبول نکرد گفت تا اروند اینجاس جایی نمی‌رم.

 

اروند نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آرامی چیزی گفت و علی با اخم‌های درهم به شانه‌اش کوبید.

 

-دمت گرم… باشه. 

 

سریع کنارم آمد و دستم را گرفت.

 

-راه بیفت میبرتش‌ بیمارستان نگران نباش. 

 

سر تکان دادم و همراه قدم هایش شدم. 

 

وارد سالن که شدیم همه مانند قبل سرگرم کار خود بودند و از آن همه هیاهوی بالا هیچ‌کدامشان حتی روحشان هم خبر دار نبود.

 

اروند کمرم را گرفت و تنم را به خودش چسباند. درهمان حال کنار گوشم پچ پچ کرد. 

 

-ببین حتی اگه می‌کُشتیش هم کسی خبر دار نمی‌شد پس نترس همسر عزیز و عاقلم‌! 

 

بغض کردم و لحظه آخر نگاهم به نویدی افتاد که کنار پنج شش تا پسر مانند خودش ایستاده و صدای قهقهه هایشان گوش فلک را کَر کرده بود.

 

گویی قدرت نفرت چشمانم زیادی بالا بود که سرچرخاند و با دیدن من و اروند متعجب ایستاد و همین که صدایم زد، اروند در ورودی را باز کرد و حرصی اما آرام دستش را پشت کمرم گذاشت و به بیرون هولم داد.

 

-اروند 

 

-راه برو فقط

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x