رمان چشم مرواریدی پارت ۶۶ 4.3 (13)

۱ دیدگاه
طی چند روز اینده به شدت مشغول بودیم صبح زودش با دایان رفتیم برای ازمایش بعد هم بیرون صبحانه خوردیم و رفتیم چند تا خونه ببینیم بابابزرگ شرط گذاشتهبود اون…

رمان وارث دل پارت ۱۴۵ 4.1 (14)

۲ دیدگاه
  کوروش بود.. برای چی زنگ زده بود اونم این وقت شب!؟ برای اینکه بفهمم چخبر شده گوشی رو جواب دادم و گذاشتم دم گوشم با حالت سوالی گفتم :…