رمان وارث دل پارت ۱۴۵

4.1
(14)

 

کوروش بود..

برای چی زنگ زده بود اونم این وقت شب!؟

برای اینکه بفهمم چخبر شده گوشی رو جواب دادم و گذاشتم دم گوشم

با حالت سوالی گفتم : الو سلام

صدای هل زده ی کوروش توی گوشی پیچید..

_الو سلام کجایی امیر سالار..

 

بااین حرفش نگرانیم بیشتر شد

_من خونه ام چی شده!؟

_ببین پسرم ماهرخ تصادف کرده باید خودت رو برسونی بیمارستان..

با چشم های گرد شده چند لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم : چیییی ؟؟

الان کجاست!؟

بهم بگید که خودم رو برسونم

 

ادرس رو داد..

منم با اون حال خراب شده روپوش رو کنار زدم ، و با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت کردن.

از تاق اومدم بیرون تازه فهمیدم که لباسم مناسب نیست

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه لعنتی زیر لب گفتم و دوباره برگشتم تا لباس عوض کنم.

 

 

****

 

وارد بیمارستان که شدم رفتم سمت پرسنل بیمارستان ، نفهمیده بودم که چجوری خودم رو رسونده بودم بیمارستان..

خواستم حرف بزنم که صدای گرفته ای از پشت سرم شنیدم

_پسرم!؟

برگشتم نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم…

کوروش خان بود سر و وضع مناسبی نداشت صورتشم گرفته بود انگار گریه کرده بود.

 

خودم رو کشیدم جلو و گفتم : کوروش خان چی شده!؟

بعد همه چی رو تعریف کرد منم حس کردم نفسم داره تنگ میشه این امکان نداشت..

چرا باید این بلا سر ماهرخ می اومد!!

 

 

چرا باید زندگی من اینجوری باشه من درک نمی کردم!!

همش بالا و‌پایین ترس از دست دادن

همیشه همینطور بودم

دلم می خواست از این زندگی لعنتی کلا برم..

 

تموم میشد..

خسته شده بودم از هرچی کشمکش…

درد قلبم چند روزی بود که خوب شده بود.

اما باز الان همین چند ساعت پیش دوباره شروع شده بود

با شنیدن این حرف دیگه بدتر شده بود.

با اب دهن قورت داده شده خودم رو کشیدم جلو و بهش خیره شدم.

 

_کوروش خان شوخی خوبی نیستا!!

اگه چیزی شده خواهشا درست بگو که من حالم بد نشه خواهش میکنم..

_نه پسرم چه دروغی اخه دختر من تصادف کرده الان هم توی کماست یکی از دوست هاش بهم خبر داد

اشکم اومد

_می خوام ببینمش کجا باید برم!؟

_توی بخش مراقبت های ویژه اس نمیشه بری..

ولی من باید می رفتم

کسی نبودم که روی حرفم بمونم

تکونی به خودم دادم و با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

****

مریم

 

مادر جون داشت،با تلفن حرف می زد انگار خیلی پریشون بود

کنجکاو بودم ببینم چی شده که این همه اتفاق افتاده..

هلنا هم انگار عین من بوداما هیچ کدوم سوال نمی پرسیدیم

تا اینکن مادر جون گوشی رو قطع کرد

 

در حالی که خیلی استرس داشت

بابام رو صدا زد

_حاج علی اکبر!!

بابام خیلی سرد سرش رو بالا اورد و گفت : بله!؟

_میشه منو ببرید جایی!؟

بابا به ارومی گفت : کجا ؟؟

_بیمارستان ماهرخ تصادف کرده توی کماست..

امیر هم که خودتون می دونید بخاطر قلبش خطرناکه تنها اونجا باشه

ماهرخ تصادف کرده بود!؟

 

نمی دونم چرا اما اصلا برام جالب نیومد…

 

 

 

ناراحت هم نشدم انگار یه موضوع خیلی عادی اتفاق افتاده..

بابا نیم نگاهی به من کرد انگار می خواست عکس العمل منو بفهمه

شونه ای بالا انداختم و با ریلکسی بهش نگاه کردم..

_اشکال نداره بابا برای من که مهم نیست

می تونی مادر جون رو ببر حتما خیلی نگرانه

بابا نیشخندی زد.

از جاش بلند شد و گفت : باشه.

 

هلنا اخم پررنگی کرد

وقتی مادر جون و بابا رفتن!!

لب زدم : مامان چرا اقا جون این کار رو کرد!؟

نیشخندی زدم و گفتم : چون حق داشت

دیگه الان هم اروم باش هیچ اتفاقی نمی افته اوکی!؟

_باشه ولی اون دختره ام بمیره من اصلا ناراحت نمیشم

خواستم بگم برام مهم نیست

که مامان با چشم غره برای هلنا گفت :هیس زشته این حرفا چیه که می زنی!!

اونم بهرحال ادمه نباید این حرفا رو زد.

 

هلنا با نیشخند

گفت : اره ادمی که زندگی مادر منو خراب کرد..

خودت شاهد بودی که چه اتفاق هایی برای مادرم افتاد..

شاهد بودی و می دیدی!!

_ البته حق با شماست ولی خوب همین یکی ام باید کوتاه اومد..

باید براش دعا کرد

_من که ارزوی مرگش رو دارم همین…

 

اینو گفت و بعد از جاش بلند شد و رفت..

 

****

 

مامان با اخم بهم زل زد

ریلکس گفتم : چیه مامان چرا داری اینجوری نگاه می کنی!!

با انگشت اشاره گفت : ببین این دختر رو تو این همه بد کردی..

انگشت اشاره ای به خودم کردم و گفتم : من!؟.

با اخم پررنگ شده گفت : اره تو…

این دختر اصلا حالش خوب نیست

من که نمی خوام کاری کنم

من فقط برام مهم نیست که چکار می کنم…

 

لب هام رو با حالت نیشخند باز کردم..

_خوب نباشه دخترم

ولی گفتم که بهرحال اینم ادمه نمیشه ازش گذشت..

 

 

 

 

_دختر تو باید به این دختر بفهمونی که این رفتارش اصلا درست نیست!!

یعنی چی این رفتار زشت خود پسندانه!!

اون که بچه نیست

امیر هم سری تو که تصادف کرده بود اب خوش از گلوش که پایین نمی رفت

نمی خوام خیلی بی وجدان باشم

من عین بابات همه‌چیز رو فراموش نمی کنم

خدا جای حق نشسته منم

باید جای حق بشینم.

 

فقط اینو بدون همینی که دارو می گم هست!

امیر خیلی تورو دوست داره بیشتر از این دختره!!

حالا نباید اتفاقی می افتاده حالا که نباید زیادی شلوغلش کنیم اونم زنشه باید جوری رفتار کنه هیچ حق و ناحقی نشه دختر..

خودت که می دونی!!

لبخند تلخی زدم : اون به پای من سوخت به قول تو مامان

من چی!؟ ندیدی وقتی گم بود من چه بلاها سرم ولی وقتی پیداش شد معلوم شد این مرد کجا بوده خودت قشنگ که یادته مامان!؟

 

مامان سرش رو به چپ و راست تکون داد

_ای بابا لعنت به هرچی کینه و انتقامه

دخترم تو برای شوهرت انتظار کشیدی برای غریبه که منتظر نشدی توام به جای کینه و انتقام نسبت به این بنده خدا ب اش دعا کن هوم!؟

صورتم رو جمع کردم..

 

_مامان من برای هرکی دعا نکنم برای این یکی دعا کنم..

اگه عمرش به دنیا باشه زنده می مونه غیر این باشه نه مامان..

الان هم سیر شدم من می رم ببینم چخبر شده!!

 

 

مامان نگاه زاری بهم کرد منم دیگه نموندم و با قدم های بلند شده حرکت کردم

 

****

 

سزار

 

از چیزی که می شنیدم اصلا باورم نمیشد..ماهرخ تصادف کرده بود!؟

اصلا باورم نمیشد

وقتی این خبر رو شنیده بودم قلبم خواست وایسه..

گوشی از دستم افتاد روی زمین!!

 

مامان از صدای افتادن گوشی سرش رو بلند کرد.

با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد

از جاش بلند شد شاید چیز بدی توی چهره ام دیده بود

که باعث نگرانیش شده بود

بهم که رسید دستی گذاشت روی بازوم و گفت : حالت خوبه!؟

چی شده پسرم

 

 

 

برگشتم سمت مامان با حالت زاری گفتم : مامان اون به قولش عمل نکرد زد زیر همه چی!!

مامان باید بگردیم خواهش میکنم باید از اینجا بریم

مامان نگاه گیجی بهم کرد..

_یعنی چی مگه میشه پسرم

هیستریک خندیدم..

 

_اره مامان حالا که شده باید بگردم

ماهرخ الان توی کماست

خیلی سرم داشت درد می کرد مامان دستی روی بازوم گذاشت و گفت : باشه پسرم باهم دیگه می ریم تو ناراحت نباش…

باشه..

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

_مامان فقط عجله کن خواهش میکنم..

_باشه باشه پسرم اروم باش..

 

مامان منو نشوند روی مبل یه لیوان اب بهم داد

این در حالی بود که من داشتم فکر می کردم چطوری حاضر شدم به این ادم اعتماد کنم!!

 

 

*

رزا

 

بابا با چشم های سرخ شده بهم زل زد

سزار بهش زنگ زده بود و هرچی رسید بهش گفته بود

با دست اشاره به گوشی گفت : می دونی این کی بود!؟

سکوت کردم وسرم رو انداختم پایین..

_نه بابا..

 

_نه زهرمار…

گفتم کاری نکن که منو ببری زیر سوال پسره هرچی توی قوطی انباری بود بهم گفت..

به تو میشه گفت ادم ارررره!؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم

_بابا من نمی خواستم اینطوری بشه..

 

بابا با حرص گفت : ولی شدی!!

باعث همین کارا هم شدی به تو میشه گفت ادم!؟

هاااان جواب بده به تو میشه اینطور حرفی زد!؟

 

 

 

_به تو میشه حرفی زد!؟

رفتی دختره رو انداختی روی تخت بیمارستان بعد برای منم اینجا جوابی ام می کنی

برادرت هرچی توی قوطی عطاری بود بهم گفت..

بخاطر کی!؟

بخاطر توی کم عقل..

 

چشم هام اومد روی هم دیگه اگه می دونستم این میشه و قراره این همه بهم سخت بگذره اصلا جلوی خودم رو می گرفتم و نمی رفتم

_ببخشید بابا من نمی دونستم این میشه خودم به سزار توضیح می دم

قول می دم

بابا نیشخند پررنگ شده ای زد و گفت : لازم نکرده خودم می دونم چیکار کنم

به کسی نگی چی شده برو بیرون زود باشه!؟

 

سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم : باشه!!

_الان هم از جلوی چشم هام دور شو حوصله ندارم..

_چشم..

اینو گفتم و بعد با قدم های کوتاه شده رفتم..

 

از اتاق که اومدم بیرون

جک بیرون اتاق منتظرم بود جک یکی از نگهبان های شخصی بابا بود

خیلی به بابا وفادار بود وقتی من اومدم جلو اومد سمتم..

 

_خانم چی شد ؟؟

دستی روی بینیم گذاشتم و گفتم : هیس بیا بریم برات توضیح بدم

_چشم خانم..

 

***

 

همه چی رو برای جک تعریف کردم و اون فهمید که سزار فهمیده

ترسش این بود که بابا هم از اون هم فهمیده باشه.

_خانم شما که از من چیزی نگفتین!؟

مکثی کردم

و گفتم : نه نگران این نباش فقط فکر کن یه کاری کنیم برای اومدن سزار

اون داره می یاد…

رابطه اش بزور با بابا خوش شده بود بعد الان این اتفاق افتاده چندان خوب نیست!!!

 

_پوف خانم

بنظر من اصلا شما نباید این دختره رو می بردین بیمارستان

اشتباه کار همین جا بود که ما بردیمش بیمارستان

چشم هام رو توی حلقه تکون دادم

 

_اگه بیمارستان نمی اوردم بدتر بود

چون اون دختره منو با تو دیده بود.

_خوب ببینه خانم مهم این بود که این دختره ضربه دیده بود و می مرد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ara
ara
1 سال قبل

قلم بسیار بد داستان رمان بسیار بدتر

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ara
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

جالبه هرکه هم هر بلایی بخواد سرش در بیاد اون یکی قلب اش درد می گیره به قول یه بنده خدایی انگار که اعضای رمان همه از بزرگان و صالحان هستند

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x