رمان وارث دل پارت ۱۴۷

4.1
(16)

 

چقدر تلخ حرف می زد چقدر نگاهش سرد و بی روح بود

_اومدن تو اینجا هیچ تاثیری روی من نداره..

لب هاش رو به حالت کجی کج کرد

_جدی!؟

ولی من فکر کنم داشته باشه..

همینکه اینجا باشم و تو به بودن من دلخوش باشی این خودش خیلیه!!

اینجا بودن من شاید برای من چندان مهم نباشه اما برای تو هست و می تونه بهت نور امیدی بده که بتونی تحمل کنی!!

 

با غمگینی سرم رو پایین انداختم

_این همه تلخی برای چی!!

من بااین همه تلخی نمی خوام که اینجا باشی نمی خوام که بهت بد بگذره

_من بد نمی گذره

گفتم که اومدم اینجا فقط نور امیدی برای تو باشم حالا اگه مشکلی نیست

بگیر بخواب…

من همین جا بالا سرت هستم

_باشه..

فقط یه سوال…

_هوم!!

 

_تو هنوز منو دوست داری!!

نگاه خیره ای بهم کرد..

_باید جواب بدم!؟

_اگه برات مشکل نیست اره..

_جواب دادن به این سوال خیلی سخته پس من جواب نمی دم…

_باشه

 

 

****

 

چشم هام رو که باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد سقف بود

کم کم همه چی یادم اومد تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم همینکه بلند شدم با مریم چشم تو چشم شدم.

مریم با حالت سوالی گفت : سلام

چیزی شده!!

از روی تخت اومدم پایین..

_ماهرخ می خوام ببینم ماهرخ حالش چطوره؟..

از جاش بلند شد..

 

_تو حالت خوب نیست نمی تونی بری استراحت کن..

_نگرانم باید برم ببینم چی شده

نگاه خیره ای بهم کرد و سرش رو تکون داد..

_باشه…

منم باهات می یام

قبول کردم و بعد با هم دیگه از اتاق اومدیم بیرون..

سمت اتاقی که ماهرخ بود قدم برداشتم توی مراقبت های ویژه بود ‌..

 

چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق ماهرخ پا تند می کردن

از حرکت ایستادم با تعجب به اون دکتر و پرستار ها نگاه کردم

که داشتن با عجله سمت اتاق می دویدن با چشم هایی که ترسیده بود گفتم :چی‌شده بود!!

حالت پوکری به خودم دادم مریم کنارم ایستاد..

_چه اتفاقی افتاده!؟

 

_نمی دونم..

برم ببینم چی شده

اروم سمت جلو قدم برداشتم همینکه رسیدم دستم رو بردم جلو و گذاشتم روی شونه اش و تکون دادم

_هی صبر کن ببینم

رو به دکتره گفتم از حرکت ایستاد و برگشت سمتم..

_چی شده!!

اتفاقی افتاده!؟

با اخم های تو هم رفته بهش زل زدم…

_بیمار این اتاق ایست قلبی کرده دارم می رم ببینم

چش شده

با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم

_ایست قلبی!؟

_اره همراه شماست!

_زنمه برو کنار ببینم..

اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

 

****

 

با ناباوری به ادمی که روش ملافه کشیده شده بود نگاه کردم

چشم هام گرد شد..

_این کیه!!

همون دکتره که دیده بودمش سرش رو تکون داد..

_متاسفم همسر فوت شدن غم اخرتون باشه..

دیگه باور نمی کردم هیچی بدتر از این نمیشدقطره اشکی  از چشمم پایین افتاد..

قلبم داشت درد می کرد..

_امکان نداره اون حالش خوبه..

رفتم سمت تخت..

روپوش رو از روش کنار زدم و با حالت ناباوری به صورتش نگاه کردم ‌..

 

خود ماهرخ بود

رنگ پریده به نظر می رسید

با بغض گفتم : ماهرخ…

ماهرخ غرق خواب بود یه خوابی که اصلا بیدار شدنی در کار نبود

 

یه خوابی که من حرف می زدم نمی شنید..

یه خوابی که نه من ازش خبر داشتم نه اون ‌.یه خوابی که نه می شنید نه جواب می داد این چیزی نبود که من می خواستم!!

دستم رو بردم جلو و گذاشتم روی صورتش..اروم شروع کردم به بالا و پایین کردن دستم روی صورتش..

نفسم داشن قطع میشد هیچی بدتر از این نداشتم..

اشکام  از چشمم پایین افتادن ‌.

 

با بغض خودم رو کشیدم جلوتر..

دوباره لب هام تکون خورد

_ماهرخ عزیزم بیدار شو..

اینا دارن دروغ می گن بیدار شو..

لبم رو گاز گرفتم که بغضم سر باز نکنه..

هرچی می گفتم حرف نمی زد

تکون نمی خورد چشم هاش باز نمیشد

قلبم بد تو سینه می زد.

 

دستی به بازوش زدم و دوباره با شدت تر از قبل تکون دادم..

_نمی فهمی چی می گم!!

چشم هات رو باز کن داری عصبیم می کنی!!

باز من شوهرت اومده بالا سرت چشم هات رو باز کن..پاهام داشت از شدت این نگرانی ها خم میشد‌

خواستم بیوفتم روی زمین اما خودم رو کنترل می کردم

 

داد زدم..

_ماهرخ جواب بده من اومدم بالاسرت جواب بده..

تکونش می دادم و ازش می خواستم چشم هاش رو باز کنه اما انگار نه انگار تا اینکه دکتر اومد سمتم

شونه ام رو گرفت : اقا دارید تلاش بیخود می کنید

همسر شما فوت شده..

با شدت دستش رو پس زدم و گفتم : ولم کنننن..

دست از سرم بردار زنم زنده اس.باید

بیدارش کنم..

بازم از من التماس کردن و از اون سکوت و خواب مطلق..

 

****

سزار

 

صدای داد و فریاد مردی که به ماهرخ می گفت بیدار شو رو با گوش خودم می شنیدم..

باورم نمیشد یعنی ماهرخ مرده بود!

با قلبی که بد تو سینه می زد سمت جلو حرکت کردم.

هر قدمی که بر می داشتم انگار یه چیزی تکون می خورد و از عمر من کم می کرد ‌

 

به اتاق که رسیدم خودم رو سمت جلو کشیدم با اشک های روون شده با غمگینی گفتم : اخ قلبم..

کنار اتاق وایسادم یه تخت از اتاق بیرون اومد در حالی که یه ادم روش بود و روش هم با روپوش پوشیده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

نه نه ماهرخ نمیره خواهش میکنم 😭این رمان بدون ماهرخ قشنگ نیست خواهش میکنم

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  Fatemeh
1 سال قبل

مسخره شد

مهسا
مهسا
1 سال قبل

مسخرهههه این دیگه کدومش بود🙄

زهرا
زهرا
1 سال قبل

نویسنده محترم چیزی زده؟

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

بیچاره ماهرخ حالا که تازه داشت طعم خوش زندگی رو می چشید مرد. بیش تر از هم دلم برای کوروش بابای ماهرخ می سوزه

رحی
رحی
1 سال قبل

انقدر رمان کش اومد و هر سری ترس از مرگ یکیشونو داشتم که مرگ ماهرخ اصلا برام جالب نبود 😐 خیلی مسخره شد دیگه. بای

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x